اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خدا

نویسه گردانی: ḴDʼ
خدا. [ خ ُ ] (اِخ ) نام ذات باری تعالی است همچو «اله » و «اﷲ». (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). در حاشیه ٔ برهان قاطع در وجه اشتقاق این کلمه چنین آمده است : پهلوی متأخر xvatay ، پهلوی اشکانی xvatadh ، پازند « xvadaiهوبشمان ص 54 ح » «مسینا 139:2». بعضی این کلمه را از اوستایی xvadhaya (hudhaya)، مشتق دانسته اند و نولدکه بحق در این وجه اشتقاق شک کرده ، چون خدای فارسی و خواتای پهلوی بکلمه ٔ xwataya یا xwatadha اقرب است و آنهم با سانسکریت ayu + svatas (از خود زنده ) یا سانسکریت adi + svatas (از خود آغازکرده ) رابطه دارد. برای اطلاع از عقاید مختلف رجوع شود به بارتولمه 1862، اساس اشتقاق فارسی 471، هوبشمان 471، تتبعات ایرانی ، دارمستتر 1 ص 7، یشتها 1:42، خرده اوستا255، کردی « xvadeاساس فقه اللغه ٔ ایرانی 1:2 ص 285»، اشکاشمی xuda، زباکی « xudaiگریرسن 84»، گیلکی xuda. در پهلوی و پازند خواتای بمعنی شاه آمده و «خواتای نامک »، یعنی «شاهنامه ». خدا در زبان فارسی بمعنی اﷲ گرفته شده . رجوع شود به خداوند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چون لفظ خدا مطلق باشد بر غیر ذات باری تعالی اطلاق نکنند، مگر در صورتی که بچیزی مضاف شود، چون : کدخدای و ده خدا. گفته اند که خدا بمعنی خودآینده است چه مرکب است از کلمه ٔ خود و کلمه ٔ «آ» که صیغه ٔامر است از آمدن و ظاهر است که امر به ترکیب اسم معنی اسم فاعل پیدا می کند و چون حق تعالی بظهور خود بدیگری محتاج نیست ، لهذا به این صفت خواندند. (از غیاث اللغات ). پارسیان اطلاق این لفظ تنها بر خداوند تعالی کنند. بندگی «شیخ واحدی » می فرمودند که اکثر محل در اصل وضع فارسی دال معجمه بوده است که ایدون بدال مهمله می خوانند، مگر لفظ خدا که بغیر نام خداوند جل جلاله روا نیست و خدمت امیر شهاب الدین حکیم بدال مهمله می خواندند. فاما چون مرکب مستعمل باشد مانند خانه ٔ خدا، کدخدا، دولت خدا، آن هنگام اطلاق آن بر غیر خدا هم کنند و معنی آن خداوند و خداوند خانه و خداوند دولت بود. (شرفنامه ٔ منیری ). نزد یهودیان «یهوه » و بهندی خدا را «رام » می گویند و در قاموس کتاب مقدس آمده است : خدا یعنی ، از خود بوجودآمده و آن اسم خالق و جمیعموجودات و حاکم کل کاینات می باشد و او روحی است بی انتها و ازلی و در وجود و حکمت و قدرت و عدالت و کرامت بی تغییر و تبدیل و به انواع مختلفه و طرق متنوعه خود را در موجودات ظاهر می سازد. اما صفات خدایی دلالت می نماید بر این که از جمیع ممکنات کاملتر می باشد، زیرا قدوس است و لایفنی و همه جا حاضر و قادر کل و بی تبدیل و عادل و رحیم و کلیم و محب می باشد :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اژغها پاک کن مر مرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.

ابوشکور بلخی .


خدا را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بود.

رودکی .


بنام خدای جهان آفرین
نمانم ز گردان یکی بر زمین .

فردوسی .


تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.

منوچهری .


این است نبشته ٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو. (تاریخ بیهقی ص 314). پدر خواست و خدا نخواست . (تاریخ بیهقی ).
چون تو خدای خرشدی از قوت خرد
پس در تو عقل عقل خدایست قول راست .

ناصرخسرو.


معین و یار تو بادا خدای عزوجل
به از خدای که یار و معین تواند بود.

ابوالفرج رونی .


و بمثل پیرزنان در است که چون کار ساخته نیاید، گویند: بر خدایمان هیچ وام نماند. (از اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید).
هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا می گریزم .

خاقانی .


جانا بخدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمند گردد.

خاقانی .


ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد
کآنچه بسر آمد ز قضای خدا بود.

خاقانی .


نه افضلم تو خوانده ای ببزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.

خاقانی .


جز خودی زاهد چیست بگو
تو که از پیش خدا آمده ای .

خاقانی .


تو نزادی و دیگران زادند
تو خدایی و دیگران بادند.

نظامی .


شه شنیدم که داشت دستوری
ناخداترسی از خدادوری .

نظامی .


در ادبیات مذهبی فارسی اسماء و ترکیبات زیر برای خدا آمده است که پاره ای از آنها اصل وصفی داشته و کم کم بجای موصوف نشسته اند. البته هر یک از آنها بجای خود در این لغت نامه می آیند و اینک فهرست آنها ۞ : آخر، آفریدگار، آفریننده ، احد، احسب الحاسبین ، اَحسَن ُالخالِقین ، اَحکَم ُالحاکِمین ، ارحم الرّاحِمین ، اَسرَع ُالحاسِبین ، اَعظَم ، اَکبَر، اَکرَم ُالاَکرَمین ، اِله ̍، اَﷲ، اِل̍ه ُالعالَمین ، اَمین ، اَوّاب ، اَوَّل ، ایزد متعال ، بارّ، باراِل̍ه ، بارپروردگار، باری ، باری تَعالی ̍، باسِط، باسِطالیَدَین ِ بِالعَطیَّه ، باطِن ، باعِث ، باقی ، بخشنده ، بخشنده ٔ بی منت ، بَدیع، بدیعالسَّماوات ، بِرّ، بَصیر :
یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.

ناصرخسرو.


بَعید، بنده نواز، پاک داد، پروردگار، پیروزگر، توّاب ، توانا، جاعِل النّورِ و الظﱡلَمات ، جامِع، جان آفرین ، جَبّار:
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.

ناصرخسرو.


جَلیل ، جَمیل ، جَمیل ُالسِّتر، جهان آرا، جهان آفرین ، جهان بان ، جهان دار، جهان داور، جَواد، چاره ٔ بیچارگان ، چاره ساز، حافظ، حبیب ، حَسَن ُالتّجاوُز، حسیب ، حَضرَت ، حَضرَت ِ اَحَدیّت ، حَضرَت ِ باری ، حَضرَت ِ باری تَعالی ، حَضرَت بیچون ، حَضرَت ِ رَب ﱡالْعِزّة، حَضرَت ِ عِزَّت ، حَضرَت ِ کِبریائی ، حفیظ، حَق ّ، حَکَم ، حَکیم :
بدین افعال منطق فاعلی گشت
حکیم و عادل وقادر مقرر.

ناصرخسرو.


چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.

ناصرخسرو.


حَکیم ِ عَلَی الاْ ِطلاق ، حَلاّ ل ِ مُشکِلات ، حَلیم ، حَمید، حَنّان ، حَی ّ :
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.

ناصرخسرو.


حَی ِّ لایَموت ، خافِض ، خالِق ، خالِق ُاْلبَرایا، خالِق ِ بیچون :
بشکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.

ناصرخسرو.


خَبیر، خَفی ُالاْ ِحسان ، خَلا ّق ، خَلاّ ق ِ عالَم ِ، خَیرُالْحاسِبین ، خَیرُالرّازِقین ، خَیرُالْماکِرین ، دائم ، دائِم الْفَضل ، دادآفرید، دادآور، دادگر، دادار، دارا، دارای جهان ، دارنده ، دافِع، دَلیل ُالْمُتَحَیِّرین ، دَیّار، دَیّان ، دَی̍ان ُالدَّین ، داور، ذاری ِ، ذُوالاْ ِکرام ، ذُوالاْ ِنعام ، ذَوالْجَلال ، ذُوالْجَلال وَ الاْ ِکرام ، ذوالحول ، ذُوالطَّول ، ذُوالعرش ، ذُوالْعرش الْمَجید، ذُوالْعِزّ، ذُوالْفَضل العَظیم ، ذُوالْقُوّةِالْمَتین ، ذُوالْمَجد، ذُوالْمَعارِج ، ذُوالْمَن ّ، ذُوالْمِنَن ، ذُواِنتِقام ِ، رائی ، راحِم ، رازِق ، رافِع، رافِعالدَّرَجات ، رَؤف ، رَب ُّالاْ َرباب ، رَب ﱡالْعالَمین ، رَب ﱡالْعِباد، رَب ﱡالعِزّه ، رَب ِّ جَلیل ، رَب ِّ عِباد، رَحم̍ن ، رَحیم ، رَزّاق ، رشید، رَفیعُالدَّرجات ، رَقیب ، روزی رسان ، رهنما، زه ، ساتِر، سامِع، سبب ساز، سُبحان ، حضرت سبحان ، سُبﱡوح ، سَتّارُالعُیُوب ، سَریعُالْحِساب ، سَرمَدی ، سَلام ، سَیِّد، شافی ، شاکِر، شَدیدُالعِقاب ، شَدیدُالقُوی ̍، شَکور، شَهید، شیذَر، شیذیر، صابِر، صادِق ، صادِق ُالوَعد، صانِع :
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.

ناصرخسرو.


صَبور، صَمَد، صورت آفرین ، ضارّ، طاهِر، ظاهِر، عادِل :
بدین افعال منطق فاعلی گشت
حکیم و عادل و قادر مقرر.

ناصرخسرو.


عالِم :
چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است و عالم و جبار.

ناصرخسرو.


عالِم ُالاْ َسرار، عالِم ُ السِّرِّ وَالْخَفی̍ات ، عالِم ُ الغَیْب ِ وَ الشَّهادَة، عالی ، عَدل ، عَزیز، عَطوف ، عَظیم ، عَفُو، عَلاّ م ُالْغُیوب ،عَلیم :
بنالم بتو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیر و کبیر.

ناصرخسرو.


علیم بِذات ِالصﱡدور، عِلّةُالعِلَل ، عَلی ، عَلَی ّالاَعلی ̍، عَمید، غافِر، غافِرُالذَّنب ، غَفّار، غَفّارالذﱡنوب ، غَفور، غَنی ّ :
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی .

سعدی (بوستان ).


غَوث ، غیاث ُالمُستَغیثین ، غیب دان ، فاتِق ُ الْحَب ِّ و النَّوی ̍، فاتح ، فاطِرُالسَّماوات ، فاطِرُ السَّماوات و الاْ رض ، فالِق ، فالق الاصباح ، فتاح ، فَرد، فَعّال ِ لِما یَشاء، فلک گردان ، فَیّاض ، قابِض ، قابِل ُالتَّوب ، قادِر :
بدین افعال منطق فاعلی گشت
حکیم و عادل و قادر مقرر.

ناصرخسرو.


چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ
که قادر است و حکیم است وعالم و جبار.

ناصرخسرو.


قاسِم ُالاْ َرزاق ، قاضی ، قاضِی الْحاجات ، قاهِر، قُدّوس ، قَدیر :
بنالم بتو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیر و کبیر.

ناصرخسرو.


یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیر بر از دانش اولوالابصار.

ناصرخسرو.


قَدیم ، قدیم ُالاْ ِحسان ، قدیم تَعالی ̍، قَریب ، قَویم ، قَوی ّ، قَهّار، قَیّام ، قَیِّم ، قیﱡوم ، کارساز، کاشِف ، کافی ، کافی المُهِمّات ، کَبیر، کردگار، کَریم :
هنوز ار سر صلح داری چه بیم
در عذرخواهان نبندد کریم .

سعدی (بوستان ).


کَفی ّ، گروگر، گروگو، گیتی آرای ، گیهان خدا، گیهان خدیو، لَطیف :
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست .

(بوستان ).


لَطیف ُ بِالْعِباد، مالِک ُالْمُلْک ، مالِک ِ یوْم ِالدّین ، مُبدِی ، مُبدِی النِعَم ، مُبدِع ، مُبین ، مُبیِّن ، مُتَعالی ، مُتَکَبِّر، مَتین ، مُجرِی الْفُلک ، مَجَوْهَرِالجَواهِر، مُجیب ، مُجیب ُالدَّعوات ، مُجیب ُالسّائِلین ، مجید، مُجیر، مَحبوب ، مُحسِن ، مُحصی ، مَحمود، مُحوِّل الحَوْل ِ وَالاْ َحوال ، محیط، مدبر :
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.

ناصرخسرو.


مُدْرِک ، مُذِل ّ، مُرسِل ُالرِّیاح ، مُرید، مُسّبّب ُالاَسباب ، مُستَجیب ُالدَّعَوات ، مُستَعان ، مُستَعین ، مُستَغاث ، مُسَخِّرُالرِّی̍اح ، مُصوِّر، مُضِل ّ، مَعانی ، مَعبود، مُعِزّ، مُعطی ، مُعید، معین ، مُغنی ، مَغیث ، مُفَتِّح ُالاَبواب ، مُقتَدِر، مقدر :
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست از او بیزار.

ناصرخسرو.


مُقَدَّم ، مُقَدِّم ، مُقسِط، مُقَلِّب ُالْقُلوب ، مقیت ، مُقیل ُالعَثَرات ، ملک ، مَلِک ُالحّق ِالمُبین ، مَلِک ُالعَرش ، مَلیک ، مَلیک مُقتَدِر، مُمیت ، مَنّان ، مُنتَقِم ، مُنشِی ، مَنیع، مُؤَخِّر یا مُؤَخَّر، مُوَفِّق ، مُؤمن ، مَهدی ّ، مَهین داوَر، ناصِر، نافع، نَصیر، نِعم َالنَّصیر، نِعم َالمَولی ̍، نِعم َالوَکیل ، نقش بند حوادث ، نور، نیکی دهش ، واجِب ، واجِب الوُجود، واجد، واحد، واحد اکبر :
بشکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.

ناصرخسرو.


وارث ، واسع، واسِعُالفَضل ، واسِعُالْمَغفِرَة، والی ، واهِب ، واهِب ُالصﱡوَر، وتر، وَدود، وسیله ساز، وَفی ّ، وکیل ، وَلی ّ، وَلی ُالتَّوفیق ، وَلی ُالحَمد، وَهّاب ، هادی ، هادِی المُضِلّین ، هادی اِلی سَبیل ِالرِّشاد، هُدی ̍، هو، یزدان ، یکتا، یگانه .
- امثال :
آنقدر خداخدا کردم
تا ابره را قبا کردم .

(یادداشت بخطمؤلف ).


از خودت که گذشته خدا عقلی به بچه هات بدهد . (یادداشت بخط مؤلف ).
خدا از پدر و مادر مهربانتر است ، نظیر: و هو ارحم الراحمین . (قرآن 64/12 و 92) (امثال و حکم دهخدا).
خدا از چنان بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا از دلت بپرسد ؛ شرم یا لجاج ترا بر آن داشته که گویی فلان چیز یا فلان کس را نخواهم و دل تو جز آن گوید. (امثال و حکم دهخدا).
خدا از دهنت بشنود ؛ ای کاش چنان شود که تو گویی . (امثال وحکم دهخدا).
خدا از رگ گردن به بنده نزدیک تر است . اقتباس از آیه ٔ شریفه : نحن اقرب الیه من حبل الورید. (قرآن 16/50) (امثال و حکم دهخدا).
خدا از موی سپید شرم می کند ؛ حرمت را نگاه باید داشت :
دلم می دهد وقت وقت این نوید
که حق شرم دارد ز موی سپید
عجب دارم ار شرم دارد ز من
که شرمم نمی آید از خویشتن .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا اول حلال کرد بعد حرام . مقصود این است : اصل اباحه می باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا این چشم را به آن چشم محتاج نکند ؛ احتیاج و نیاز، خواری و زبونی آرد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا بحق چو دری بر کسی فروبندد
ز راه لطف و کرم دیگری گشاید باز.

؟ (امثال و حکم دهخدا).


خدابنده را کآزمایش کند
خدابنده باید ستایش کند.

ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).


خدا به آدم چشم داده ؛ مقصود این است چرا بد انتخاب کرده اید. (امثال و حکم دهخدا).
خدا به آدم شعور داده ؛ منظور این است : چرا بد گزینی ، چرا نیک نسنجی و ندانی ؟! (از امثال و حکم دهخدا).
خدا به آدم عقل داده . رجوع به «خدا به آدم شعور داده » شود. (امثال و حکم دهخدا).
خدا به او دست داده ؛ مقصود این است : کارهای خویش را به دیگران نباید گذاشت . (امثال و حکم دهخدا).
خدا بخت بدهد ؛ این خدا به آدم هوش داده ، رجوع به «خدا به آدم شعور داده » شود. (از امثال و حکم دهخدا). خدا بخت بدهد، این تعبیر بیشتر نزد زنان متداول است و به رشک و حسد درباره ٔ زنی که نزد شوی یا کسان خویش محبوب باشد، گفته می شود. (یادداشت به خط مؤلف ).
خدا بخواهد از نر هم بچه می دهد ؛ ابلهی را گفتند: چرا بجای گوسفندان نر، میش نگاه نداری تا از نتایج آن فایدتی حاصل کنی ، گفت : اگر خدای خواهد از نر هم بچه دهد. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا برف بقدر بام می دهد ، نظیر:
هرکه بامش بیش برفش بیشتر.

(امثال و حکم دهخدا).


خدا بزرگ است ؛ هنوز باید امیدوار بود. (امثال و حکم دهخدا).
خدا بقدر قلب هر کس می دهد ؛ حسود و رشگن غالباً فقیر و بی بضاعت باشد، نظیر:
هر کس آب دلش را می خورد .
خدا بگیردشان زآنکه چاره ٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و می توانستند.

هاتف (از امثال و حکم دهخدا).


خدا بی عیب است ، نظیر: گل بی عیب خداست . (از امثال و حکم دهخدا).
خدابینی از خویشتن بین مخواه ؛ یعنی متواضع خدابین است نه متکبر. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا پاکمان کند و خاکمان کند ؛ دعائی است که بدان بخشایش وغفران ، خدا را پیش از مرگ خواهند. (از امثال و حکم دهخدا).
خداپرست شکم پرست نباشد ؛ مثلی است در ذم شکم پرستی . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا پنج انگشت را یکسان نیافریده ، نظیر: پنج انگشت برادرند نه برابر. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا تنگ روزی می کند اما قحط روزی نمیکند . نظیر: دهن باز بی روزی نمیماند، الرزق علی اﷲ. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا جامه دهد کو اندام ، نان دهد کو دندان ؛ یعنی مردی بی ارز است و درخورد دولت و نعمتی که دارد نیست . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا جای حق نشسته است ؛ یعنی ستمکاربکیفر زشتکاری خود رسد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا جای میخ گذاشته بود شکر ؛ مرحوم دهخدا در امثال و حکم نوشته اند که این مثل را شنیده ام ولی مأخذ و مورد استعمال آنرا نمی دانم . ظاهراً مأخذ آن این است : دیوانه ای می خواست میخی بمحلی فروبرد اتفاقاً سوراخی بر دیوار یافت و میخ را بدانجا فروبرد. عاقلی چون این دید، گفت : خدا را شکر که خدا جای میخ را گذاشته بود و الا ممکن بود این دیوانه آنرا بیکی از سوراخهای بدن ما فروکند. این مثل را در جایی میزنند که کاری بگره افتد و شخصی گیج شود و ناگاه مفری فرارسد.
خدا چشم راست را بچشم چپ محتاج نکند ؛ مقصود آن است که خدا انسانی را به انسانی محتاج نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا خر را دید شاخش نداد ، نظیر:
آن دو شاخ گاو اگر خر داشتی
تخم انسان از زمین برداشتی .

(از امثال و حکم دهخدا).


خدا خواسته است ، اگر حضرت عباس بگذارد ؛ بمزاح این دولت باقی نماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خداخواه را دوستی باید نه خودخواه را . (یادداشت بخط مؤلف ).
خداخواهی بود یا خداخواهی شد که فلان طور شد . (یادداشت مؤلف ).
خدا داده بما مالی یک خر مانده سه پا نالی ؛ از نال نعل اراده شده و حکایت این است که مردی نعلی یافته بود و بزن می گفت : خدا بما خری داده است . زن پرسید: در کجا. است ، گفت : اینک یک نعل آنرا یافته ام ،تنها خر و سه نعل دیگر می ماند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا داناتر است ؛ اﷲ اعلم . (یادداشت بخط مؤلف ).
خدا داناست ؛ العلم عند اﷲ . (امثال و حکم دهخدا).
خدا درد داده درمان هم داده یا دوا هم داده ؛ رنجوری و بیماری را پزشک و داروست . نظیر: المتانی فی علاج الداء بعدان عرف وجه الدواء کالمتانی فی اطفاء النار و قد اخذت بحواشی ثیابه :
درد در عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمان است
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست اندر کوه
ور ز کژدم بدل گمان داری
کفش و نعل از برای آن داری .

سنائی .


دان که هر رنجی زمردن پاره ایست
جزو مرگ از خود بر آن گر چاره ایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت .

مولوی .


خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
خدا درد را به دوستان میدهد . (از جامع التمثیل ). نظیر: البلاء للولاء. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا دیرگیر است اما سخت گیر است . (از امثال و حکم دهخدا) :
نیست غم گر دیر بی او مانده ای
دیرگیر و سخت گیرش خوانده ای .

مولوی .


دیرگیر و سخت گیرد رحمتش
یکدمت غائب ندارد حضرتش .

مولوی .


نظیر:
لطف حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند.

مولوی (از امثال و حکم دهخدا).


خدارا بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا را بنده نیست ؛ وقتی که کسی بسیار خوشحال باشد درباره ٔ او این را می گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا را خدا بگویند کفر نیست ؛ چرا از برشمردن عیبها و آهوهای شما بر شما آزرده میشوید؟ (از امثال وحکم دهخدا).
خدا را کسی ندیده ولی بدلیل عقل شناخته اند ؛ مقصود این است حدس من در این امر صائب است . (امثال و حکم دهخدا).
خدا رحم کرد خونش را گرفتیم ؛ مثل از طبیب احمقی مشهور شده است که از مریضی خون گرفته و مریض مرده بود و او میگفت ... ولی حالا این تعبیر را در موردی که چاره ای اندیشیده اند وآن تا حدی از حدّت و شدت پیش آمد سوئی کاسته است ، گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا رزاق است ؛ الرزق علی اﷲ :
گرم نیست روزی ز خوان کسان
خدایست رزاق و روزی رسان .

نظامی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا زیاد کند ؛ در مورد نان یا غذائی که بسیاربد است و مرد یا زنی که سخت زشت و کریه المنظر است ، بکار برند. (امثال و حکم دهخدا).
خدا ساخته اگر حضرت عباس بگذارد ، نظیر: خدا خواسته است ،اگر حضرت عباس بگذارد. از امثال و حکم دهخدا).
خدا سرما را بقدر بالاپوش می دهد ، نظیر: خدا درد را به اندازه ٔ طاقت می دهد. (امثال و حکم دهخدا).
خدا سیّمی را بخیر بگذارد ؛ یکی از عقاید خرافی عامه است که گمان کنند هر چیز یا هر کاری که دو بار شد بی شک سومی خواهد داشت ، هیچ دومی نیست که سه نشود؛ لاتثنی الا و قد تثلث . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا شاه خلها را بیامرزد ؛ بمزاح این کار شما از روی کودکی و سبک دلی است . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا شاه دیواری خراب کند تا چاله ها پر شود ؛ برای خرجهایی که پیش است مالی گزاف ضرور است . (امثال و حکم دهخدا).
خدا صابران را دوست دارد ؛ اقتباس از آیه ٔ شریفه : و اﷲ یحب الصابرین . (قرآن 146/3) (از امثال و حکم دهخدا).
خدا عالم است ؛ اﷲ عالم . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا کریم است ؛ امید است که فلان مقصود برآید، نظیر: لعل اﷲ یحدث بعد ذلک امراً. (قرآن 1/65) (از امثال و حکم دهخدا).
خدا کس بی کسان است :
خدای خردبخش روزی رسان
پناه فقیران کس بیکسان .

امیر وحیدالدین مسعود.


دستگیر است بیکسان را او
نپسندد چو ما خسان را او.

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا کشتی آنجا که خواهد برد
وگر ناخدا جامه بر تن درد.

سعدی .


نظیر: یحب المرء ان یلقی مناه
و یأبی اﷲ الا ما یشاء.

قیس بن خطیم .


ما کل ما یتمنی المرء یدرکه
تجری الریاح بما لاتشتهی السفن
بَرَد کشتی آنجا که خواهد خدای
دَرَد جامه بر تن اگر ناخدای .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خدا کی میدهد عمر دوباره ، نظیر: آدم دودفعه به دنیا نمی آید :
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر.

حافظ (از امثال و حکم دهخدا).


خدا گر ببندد ز حکمت دری
برحمت گشاید در دیگری .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا میان دانه ٔ گندم خط گذاشته است ؛ مرد باید به بخش خویش خرسند باشد و بسهم دیگران تجاوز نکند :
زآن دو نیم است دانه ٔ گندم
که یکی خود خوری یکی مردم .

مکتبی (از امثال و حکم دهخدا).


خدا نان دهد کو دندان ، جامه دهد کو اندام ؛ رجوع شود به خدا جامه دهد کو اندام ، نان دهد کو دندان . (امثال و حکم دهخدا).
خدا نجار نیست اما در و تخته را خوب بهم می اندازد ؛ این دو رفیق یا دو قرین در نهاد و منش بسیار بیکدیگر ماننده اند. (امثال و حکم دهخدا).
خدا ندهد، سلیمان کی دهد . (امثال و حکم دهخدا).
خدا وسیله ساز است ، نظیر: از پی هر گریه آخر خنده ای است . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا وقتی می دهد نمی پرسد کیستی . (امثال و حکم دهخدا).
خدا وقتی ها میده ورور جماران هم ها میده . بلهجه ٔ روستائیان اطراف طهران . خدا چون خواهد به بنده نعمتی دهد در نزدیکی جماران (جماران قریه ٔ کوچکی در شمال شمیران است ) نیز تواند داد. و مثل از مرد جمارانی است که برای تحصیل معاش بطهران آمد و چیزی تحصیل نکرد بجماران برگشت و در نزدیکی قریه کیسه ٔ زری یافت . (از امثال و حکم دهخدا).
خداوند گیتی ستمکاره نیست
که راز خدایست زین چاره نیست .

دقیقی (از امثال و حکم دهخدا).


خدایا هرچه می آید بدست :
خداوندا سه درد آمد بیکبار
خر لنگ و زن زشت و طلبکار
خداوندا زن زشت را تو بردار.
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خدا ترا غریب و بیکس نکند :
خداوندا غریبان خوار و زارند
بنزد هیچکس قربی ندارند.

؟


زبان حال و طفل مسلم بن عقیل در شبیه شهادت مسلم است . (امثال و حکم دهخدا).
خدای عقل همیشه جای صلح را باقی می گذارد .
خداوندان فرهنگ ، بمانند آشتی را جای در جنگ ۞ . (از امثال و حکم دهخدا).
خدای عقل دل بدنیا نمی دهد :
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج .

فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).


خدای در نظر صاحب روزی است :
خداوند روزی به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


خدای حق را به حقدار می دهد، نظیر :
خداوند سزا را بسزاوار دهد.

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


خدایا دنیا چه قدیم است .
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین .

فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).


خدای هرچه داده پس می گیرد و سرفه و عطسه را عوض می دهد ، نظیر:
و تسلبنی الایام کل ودیعة
و لا خیر فی شیی ٔ یردو یسلب
کستنی رداء من شباب ومنطقاً
فسوف الذی ما قد کستنی و ینهب .

ابن رومی (از امثال و حکم دهخدا).


بشستم سال چون ماهی در شستم
بحلقم در تو ای شستم قوی شستی
ز ما نه هرچه دادت بازبستاند
تو ای نادان تن من این ندانستی .

ناصرخسرو (از امثال حکم دهخدا).


خدای همانقدر که بنده ٔ بد دارد بنده ٔ خوب هم دارد . خدای جهان را جهان تنگ نیست ، نظیر: ارض اﷲ واسعة و دنیا فانی نیست . (امثال و حکم دهخدا).
خدای همه چیز را به یک بنده نمی دهد :
خدای ما که با عدل است و داد است
همه چیزی به یک بنده نداده ست .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خدای هیچ بنده را بگرسنگی امتحان نکند . (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا آنکه را عقل دادی پس چه ندادی و آنکه را عقل ندادی پس چه دادی ؛ منسوب به خواجه عبداﷲ انصاری و بزرجمهر، نظیر:
عدو الرجل حمقه و صدیقه عقله . (از امثال و حکم دهخدا).
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی بروز.

سعدی .


نظیر:
دزد بشمشیر تیز گر بزند کاروان
بر در دکان زند خواجه بزخم پله .

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب بایدگزیدن .
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن .
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا) و دیوان چ تقوی ص 366.
خدا یار تنبلهاست ؛ بمزاح ، پیشامدهای خوب بیشتر کاهلان را نصیب شود،نظیر: خدا یار شلخته هاست ، فاطمه ٔ زهرا برای شلخته هادو رکعت نماز خوانده .
خدا یار شلخته هاست ؛ رجوع شود به خدا یار تنبلهاست شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خدا یار مظلومان است . (سیاست نامه ٔ خواجه نظام الملک از امثال و حکم دهخدا).
خدایا زین معما پرده بردار . امری روشن و ساده نیست . مأخوذ از بیت ذیل است :
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدایا زین معما پرده بردار.

حافظ (از امثال و حکم دهخدا).


خدای است بهتر نگهدار و بس
از او به نباشد خداوند کس .

فردوسی .


نظیر: فاﷲ خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین . (قرآن 64/12). (امثال و حکم دهخدا).
خدایا طاقت مردی ندارم زنم کن ؛ مزاحی است با مردی که لباس زنان پوشد یا سایر خویها و منش های آنان راتقلید کند. ۞ (امثال و حکم دهخدا).
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
بصلح ویم نیز آهنگ نیست
ملک شهریار است و از شهریار
هزیمت شدن بنده را ننگ نیست
اگر بادپایست خنگ ملک
کمیت مرا نیز پالنگ نیست
به خوارزم آید به سقسین روم
خدای جهان را جهان تنگ نیست .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خدای دانی خلق خدای را مآزار ، یعنی :
اگر خدای پرستی تو خلق را بپرست .

ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).


خدای درخور هر کس دهد هر آنچه دهد
در این حدیث یقینند مردمان اغلب .

فرخی (از امثال و حکم دهخدا).


خدایست بیچارگان را پناه
به بی دست و پاییم کم کن نگاه .

ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).


خدای کار چو بر بنده ای فروبندد
بهرچه دست برد رنج او بیفزاید
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خدای قدرت والای خویش بنماید.

از نفثة المصدور (از امثال و حکم دهخدا).


خدا یک جو بخت بدهد . (از امثال و حکم دهخدا).
خدا یک زبان داده و دو گوش ؛ یعنی یکی بگوی و دو بنیوش . (یادداشت بخطمؤلف ).
خدا یک عقلی بتو دهد یک پول زیادی بمن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خدا یکی ، یار یکی ، نظیر:
یک زن خوب مرد را کافی است
بیش ازین هم دگر نمی شاید
گر فزون شد ز عمر خواهد کاست
هیچ بر عیش هم نه بفزاید
از یکی بیش اگر بخواهی زن
بجز اندوه و غم نمی زاید
ای که زن بیش خواهی و گویی
که بقرآن خدای فرماید
گر خدا گفت با عدالت گفت
وآن ز دست تو برنمی آید
بر سر زن اگر بخواهی زن
هیچیک زآن دومی نیاساید
گاه باشد زن از تو گیرد یاد
چشم بر روی غیر بگشاید
ور زن پارسا چنین نکند
خویش را بهر کس نیاراید
هرچه از شوی کج روی بیند
راه صدق و صفا بپیماید
پروراند بجان و دل فرزند
جان در آن ره نثار بنماید
دل بدیگر زنی نباید داد
مرد را هم خجالتی باید.

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خدای ملک نبخشد بناسزاواری .

؟ (یادداشت بخط مؤلف ).


خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


خدای هرچه دهد بنده را ز فتح و ظفر
به دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر.

امیرمعزی (از امثال و حکم دهخدا).


خدای هرچه کس را دهد غلط ندهد
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان .

عنصری (از امثال و حکم دهخدا).


خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لکن بخوب کرداری .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


گل بی عیب خدا است ، نظیر:
گل بی عیب میسر نشود در بوستان .

سعدی (از امثال و حکم دهخدا).


ما هم خدایی داریم ؛ چون کسی خود را بی پناه حس کند، کس دیگر را باپناه بیند، گوید: ما هم خدایی داریم . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
هرچه دلم خواست نه آن می شود
هرچه خدا خواست همان میشود.

؟ (یادداشت بخط مؤلف ).


هرکه از خدا نترسد از او بترسید . (یادداشت بخط مؤلف ).
هم خدا و هم خرما نمی شود ؛ این مثل در جایی زده می شود که باید از دو چیز یکی را انتخاب کند. (یادداشت بخط مؤلف ).
- از خدا بیابی ؛ عوض از خدا یابی :
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی .

جویا (از آنندراج ).


- باخدا ؛ مقدس . عابد. پارسا.
- بارخدا ؛ خدا. اله :
حکیم بارخدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.

سعدی .


ای بارخدای عالم آرای .

سعدی (گلستان ).


- از خدا بی خبر ؛ کنایه از آدم بدکار و ستمکار.
- بخدا سپردم ؛ بخدای سپارم . خداحافظ.
- براه خدا ؛ بی عوض . قربة الی اﷲ.
- خداحافظ ؛ترکیبی است که بوقت وداع گویند.
- خداآگاه ؛ این ترکیب مرادف است با «خدا آگاه است » و خدا آگاه است عبارتی است که در جواب سؤال از امری که حقیقت آن معلوم نیست ، گویند. مثلاً چون کسی سؤال کند فردا چه خواهد شد؟ مخاطب جواب می دهد: خدا آگاه است . (از ناظم الاطباء). مرادف «العلم عنداﷲ».
- خداآمرزیده ؛مرحوم . مغفور. نعت است مر آن کس را که مرده ۞ ، توقیریست که بازماندگان مرده ، بوقت خطاب به او می گذارند.
- خدا بخواهد ؛ ۞ خداوند میل داشته باشد.
- خدا بدور ؛ ۞ پناه بر خدا. مقابل ماشاء اﷲ. (یادداشت بخطمؤلف ): خدا بدور بچه های فلانی یکی دو تا نیستند. خدا بدور چقدر روز طولانی بود. خدا بدور چه شب سردی بود.
- خدا برد ؛ ۞ کجامیروی و این را در جایی گویند که عزیزی برای کاری برود و بتمنا از او سؤال کنند: خدا برد. (آنندراج ) :
اگر خدا برد ای دل سر کجا داری
که مدتی است که آتش بزیر پاداری .

صائب (از آنندراج ).


عروس دامن قاسم گرفت و گفت ز شرم
خدا برد بکجا میروی چنین سرگرم .

میر محمد افضل ثابت در مرثیه (از آنندراج ).


هر جا دو چار میشود از کار میروم
یکبار از غرور نپرسد خدابرد.

اسیر (از آنندراج ).


- خدا بردارد ؛ بمیراند. از میان بردارد. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) :
بنشسته چنان قوی که برداشتنش
کار دیگری نیست خدا بردارد.

عالی (از آنندراج ).


بسوی او نبینم نیز تا آگه نگردی تو
خدا از پیش چشم من ترا ای غیر بردارد.

سنجر کاشی (از آنندراج ).


- || روا دارد. (آنندراج ) :
تا کی از جور تودل بار جفا بردارد
آنقدر جور بما کن که خدا بردارد.

فضلی جربادقانی (از آنندراج ).


- خدابرکت ؛ دعایی است که گذرنده ٔ به خرمن ، به مباشر و صاحب آن کند. (یادداشت بخط مؤلف ). مقصود از این دعا آن است : خداوند خرمن را زیاد کند، خداوند مقدار آن را افزونی دهد.
- خدا برکت بده ؛ دعایی است که گذرنده ٔ بخرمن ، بمباشر و صاحب آن کند.
- خداوند زیاد کند ؛ خداوند مقدار آن را افزون کند، خدا آن را کثیر گرداند. گاهی این جمله بجهت تعجب نیز گفته می آید، یعنی دروقت تعجب از اندازه ٔ امری کسی آن را بکار میبرد. گاه نیز بطعنه در وقت کم بودن مقدار چیزی آن را بکار میبرند.
- خدا بزرگه ؛ این عبارت که اصل آن «خدا بزرگ است » می باشد و ترجمه ٔ «اﷲ اکبر» عربی است ، در تداول عوام در موردی بکار میرود که نتیجه ٔ بد امری قبل از پایان آن به اقدام کننده گوشزد می شود و او در جواب می گوید: «هر طور که می خواهد بشود خدا بزرگه » و قصد او از اطلاق «خدا بزرگه » این است که با آمدن آن نتیجه ٔ بد باز چون خداوند بزرگ و عظیم است ؛ اگر دری بسته شود در دیگری گشاده می گردد چه عنایت او همواره بر سر آدمی است .
- خدا بگیرد ؛ به غضب الهی گرفتار آید. (آنندراج ) :
کسی از رقیب هر دم سخنی چرا بگیرد
ز گرفت ما چه خیزد مگرش خدا بگیرد.

باقر کاشی (از آنندراج ).


درحقیقت ، بمعنی خدا از میان ببرد و خدا نابود کند نفرینی می باشد.
- خدا بهمراه ؛ ترکیبی است که بوقت وداع گویند. خداحافظ.
- خداخدا کردن ؛ خواندن خدا را برای برآمدن حاجتی . پناه بخدا بردن :
آنقدر خداخدا کردم
تا ابره را قبا کردم .
- خدا نکرده ؛ عبارتی است که شخص بترس از وقوع امری می گوید و با این گفتن آرزو دارد که آن امر واقع نشود. شما را بخدا. انشد کم باﷲ.
- در راه خدا دادن ؛ بی عوض بخشیدن . بی منظور و اجر بخشش کردن .
- مرد خدا ؛ پارسا. زاهد :
سعدی ره کعبه ٔ رضا گیر
ای مرد خدا ره خدا گیر.

سعدی .


- نیم خدا ؛ موجودات روحانی . موجودات عالم علوی چون کروبیان و فریشتگان .
|| (اِ) صاحب . مالک . در این معنی خدا با ذال نقطه دار هم خوانده میشود. (از برهان قاطع).
- خانه خدا ؛ صاحب خانه . مالک خانه :
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.

سعدی (طیبات ).


- خرخدا ؛ صاحب خر. مالک خر.
- دولت خدا ؛ صاحب دولت :
هنر هر کجا یافت قدری تمام
بدولت خدایی برآورد نام .

نظامی .


|| شاه . (یادداشت بخط مؤلف ). فرزندان ماهویه ، کشنده ٔ یزدگرد را خداکشان می گفتند.
- بخارخدا ؛ بخارا خداة. شاه بخارا.
- توران خدا ؛ پادشاه توران :
مگر شاه ارجاسب توران خدا
که دیوان بدندی به پیشش بپا.

فردوسی .


- زابل خدا ؛ پادشاه زابلستان :
برون رفت مهراب کابل خدا
سوی خانه ٔ زال زابل خدا.

فردوسی .


چو دختر چنان دید زابل خدا
تو گفتی روانش برآمد ز جا.

فردوسی .


- کابل خدا ؛ پادشاه کابل :
برون رفت مهراب کابل خدا
سوی خانه ٔ زال زابل خدا.

فردوسی .


بدستوری بازگشتن بجا
شدن شادمان پیش کابل خدا.

فردوسی .


- کشورخدا ؛ پادشاه :
ز کشورخدایان و شهزادگان
نظر بیش کردی به افتادگان .

نظامی .


نه من جمله کشورخدایان چین .

نظامی .


|| رئیس .سرور. بزرگ قوم :
- دژخدا ؛ رئیس قلعه . فرمانده ٔ قلعه . بزرگ قلعه .
- ده خدا ؛ رئیس ده :
نکویی کن امسال چون ده تراست
که سال دگر دیگر دهخداست .

سعدی (بوستان ).


در همه ده جویی نداریم
ما لاف زنان که دهخداییم .

؟


- شهرخدا ؛ رئیس شهر. بزرگ شهر.
- کتخدا ؛ کدخدا. رئیس ده . دهخدا.
- کدخدا ؛ رئیس ده . دهخدا:
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد هر کدخدایی را برنجی .

سعدی (گلستان ).


سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره .

سعدی (گلستان ).


- ناوخدا ؛ فرمانده ٔ ناو. رئیس کشتی . فرمانده ٔ کشتی :
برد کشتی آنجا که خواهد خدا
اگر جامه بر تن درد ناخدا.

؟


- وردان خدا ؛ رئیس وردانه که ناحیتی بوده است : یکی وزیر از ترکستان آمده بود. نام او وردان خدا و ناحیه ٔ وردانه او را بود. (تاریخ بخارای نرشخی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۹ ثانیه
خدا. [ خ َ ] (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). یاقوت آن را بنقل از عمرانی ذکر می کند.
خدا. [ خ َ ] (ع اِ) کرمها که با سرگین ستور برآیند. (از ناظم الاطباء).
ریشه از مهادیو (دیو بزرگ) که به مخادیو وسپس به خدیو و سرانجام به خدا مبدل شده است.
خُدا نام اطلاق شده در فارسی به موجود آفریدگار جهان؛ اما متمایز از آن، در نظام‌های ایمانی است، خواه این خدا به صورت یکتا در یکتاپرستی مطرح باشد، یا به ...
بن یا تخمه ی هستی... که در "اوستا" بعنوان بانی یا "نقطه زایش عالم" بوده و همه ی هستی از بطن این تخمه آمده است...
خداء. [ خ َدْ دا ] (اِخ ) نام موضعی است . یاقوت آن را بنقل از کتاب جمهره آورده ولی معلوم نکرده است که محل آن در کجاست در «منتهی الارب ...
خدا را. [ خ ُ ] (صوت یا ق مرکب ) ۞ برای خدا. از بهر خدا. (آنندراج ). بجهت خدا. محضاً ﷲ. (یادداشت بخط مؤلف ) : دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا ...
دش خدا. [ دُ خ ُ ] (اِ مرکب ) دش خدای . دژخدای . جبار. طاغیه . متمرد. سلطان جائر. سلطان مستبد. حاکم جائر. خودکامه . پادشاه مستبد: ذیونوسیوس دش خدا...
یا خدا. (شبه جمله عربی، حرف ندای یا، نام فارسی خدا). یاء ندای عربی را فارسی زبانان نیز نظماً و نثراً استعمال کنندچنانکه در محاورات گویند یا اﷲ، یاهو، ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
محمد علی اکبری
۱۳۸۹/۰۲/۲۰ Iran
0
0

کمک کنید

ناشناس
۱۳۹۸/۱۱/۳۰
0
0

همانطور که در ریشه ی زبان بلخی آمده xoadēo، اصل این کلمه احتمالاً خوب-دیو بوده است. به نظر می رسد زبان شناسان در ریشه یابی واژه ی خدا دچار اشتباه شده اند. در شباهت واژه ی « خدا » با « خود آی »، احتمال دارد این نزدیکی اتفاقی باشد. نظر دیگر این است که واژه ی خدا از ریشه ای باستانی و گم شده مشتق شده است و در زبان های نزدیک به فارسی امروزی معنی ای ندارد؛ شاید بتوان از روی شباهت تلفظی، واژه ی God در زبان انگلیسی را با خدا در فارسی از یک ریشه دانست، اگر کسی با دیگر زبان های هندواروپایی آشنا باشد شاید مثال های دیگری هم پیدا کند. اگر این نظر پذیرفته شود آنگاه شاید لازم شود در آن زبان فرضی هند و اروپایی و به هر حال در سطحی بالاتر از زبان فارسی و اجداد نزدیک آن به دنبال معنای واژه ی خدا گشت. معنی کردن خدا به خودآی را بهتر آن است که به قول اهل ادب بیشتر یک حُسن تعلیل بدانیم تا یک واقعیت.

ناشناس
۱۳۹۸/۱۱/۳۰
0
0

این واژه را به صورت "خدیو" نیز آورده اند و "گیهان خدیو" در شاهنامه به معنی "خدای جهان" است؛ و اگر بخواهیم خدیو را ریشه یابی کنیم, میتوان گفت ریشه ی آن "خوب دیو" است, چرا که در اصل در زبان های هندواروپایی "دیو Deo" نام خداوند است و حتی در معرفت شناسی زردشتی دیو نه شیطان مسلمانان بلکه موجودی است که بخشی از افعال خداوند بر عهده ی اوست در واقع بخشی از خداست. و کلمه ی خوب نیز از بازماندگان باستانی است و گویا همین است که در انگلیسی good گفته میشود _ توجه داشته باشید که برخی مبدأ آریایی ها را از شمال اروپا دانسته اند و علت اشتراکات زبانی با زبان های شاخه ی ژرمن نیز همین است. با استدلال زیر میتوان از خوب دیو به خدا رسید 1. جابجایی بین دو حرف "خ" و "ه" را در فارسی قدیم بسیار دیده ایم و حذف "ب" از آخر "خوب" به خاطر کثرت تلفظ نیز دور از ذهن نیست مانند کلمه ی "هما" که ساخته شده از "هوب ماک" یعنی مرغ خوب و نیز "هومن" که ساخته شده از "هوب من" 2. پس میتوان گفت کلمه ی خوب دیو نیز بر اثر کثرت تلفظ به "خودیو" احتمالا با اوی مجهول /u/ تبدیل شده که مطابق خط عربی به صورت "خُدیو" نوشته میشود

ناشناس
۱۳۹۸/۱۱/۳۰
0
0

3.جابجایی بین "ای" و "ا" را هم در فارسی بسیار دیده ایم مانند تبدیل "افتید" به "افتاد" و "ایستید" به "ایستاد" و احتمالا "آبید" به "آباد", پس عجیب نیست تبدیل خُدیو به "خُداو" و در نهایت در اثر کثرت تلفظ حذف واو آخر و نهایتا تبدیل به خُدا


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.