خرص
نویسه گردانی:
ḴRṢ
خرص . [ خ ِ ] (ع اِ) خَرص . خُرص . (منتهی الارب ). رجوع به خَرص و خُرص شود. || حاصل از حرز. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). منه : کم خرص ارضک ؟ (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || شتر سخت و قوی . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || نیزه ٔ باریک . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). || خرس (به این معنی معرب از فارسی است ). (ناظم الاطباء). || زنبیل و انبان . || شی ٔ. چیز اندک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). منه : مایملک خرصاً؛ ای شیئاً.(از تاج العروس ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حلقه ای از زر و سیم . || حلقه ٔ گوشواره . || حلقه ٔ خرد از زیور. || شاخ خرمای بزرگ دورکرده . || میخ چوبی که بخیک درزنند. || نیزه و سنان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). ج ، خرصان [ خ ِ / خ ُ ] .
واژه های همانند
۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
خرس . [ خ َ رِ ] (ع ص ) به شب نخوابنده ،منه : رجل خرس ؛ مردی که بشب نخوابد. (منتهی الارب ).
خرس . [ خ ِ ] (اِ)چارپایی گوشت خوار و بسیار پشم آلود از طایفه ٔ ماشیةالخفیة. (از ناظم الاطباء). بهندی آزاریچهه گویند. (ازغیاث اللغات ). در حاشیه ...
خرس . [ خ َ رَ ] (ع اِ) عیب کوچکی است در اسب و علامت آن شیهه کشیدن این حیوانست بی آنکه بتواند حمحمه کند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 25).
خرس . [ ] (اِخ ) نام دیهی بوده از دههای معتبر و تابع خوی به آذربایجان . (از نزهةالقلوب چ لیدن ص 85).
خرس . [ خ ِ ] (اِخ ) نام جایگاه استواری بوده به ارمنیه در ساحل دریا و متصل بشروان . (از معجم البلدان ).
خرس در. [ خ ِ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد واقع در 10هزارگزی شمال زاغه و 100هزارگزی شمال راه شوسه ٔ خرم آ...
خرس در. [ خ ِ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 54هزارگزی جنوب کوه دشت و 54هزارگزی جنوب راه فرعی خ...
خرس کن . [ خ ِ ک َ ] (ن مف مرکب ) زمینی که خرس آنرا کنده و مأوای خود ساخته است . (آنندراج ).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
خرس روی . [ خ ِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش چون صورت خرس است . زشت صورت . کریه الوجه : خرسر و خرس روی و سگ سیرت خر گرفته بکول خیک شراب .سوزنی .