اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خشک

نویسه گردانی: ḴŠK
خشک . [ خ ُ ] (ص ) مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد ۞ . (از ناظم الاطباء). یابس . بِسَر. (یادداشت بخط مؤلف ). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده . جاف . ضامل . هَشیم . (منتهی الارب ). حَفیف . (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه .

یوسف عروضی .


هم ببین خانه ٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است .

خاقانی .


تجفاف ؛ خشک کردن چیزی را. تجفیف ؛ خشک کردن چیزی را. جفاف ؛ خشک گردیدن جامه . (منتهی الارب ).
- امثال :
خشک به خشک نمی چسبد ، نظیر؛ چاقو دسته ٔ خود را نمی برد.
- چوب خشک ؛ چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد :
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.

فردوسی .


چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست .

سعدی .


- آهن خشک ؛ فولاد. ذکر. (یادداشت بخط مؤلف ).
- بخشک زدن ؛ بخشک برزدن ، خشکه گرفتن . (یادداشت بخط مؤلف ) :
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم .

سوزنی .


- خشک استخوان ؛ استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت :
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی .

فرخی .


- دهان خشک ؛ دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد :
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.

فردوسی .


- سرفه ٔ خشک ؛ سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب . (یادداشت بخط مؤلف ) : آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- لب خشک ؛ لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد :
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.

ناصرخسرو.


لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.

سعدی (بوستان ).


- معده ٔ خشک ؛ معده ای که یُبس شده است . معتقل .
- می خشک ؛ می بدون نقل و مزه ، بی آواز و ساز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجب تر که خورد باده ٔ تر خشک
بی نغمه ٔ زیرش به می خشک شتاب است .

منوچهری .


- نان خشک ؛ نانی که رطوبت آن رفته باشد و کاملا خشک و شکننده شده باشد.
- || نوعی نان است . کاک . قاق .
- || تهی . خالی . بی نانخورش . پتی . (یادداشت بخط مؤلف ) : گندپیر خوردی بریخت ، گفت مرا نان خشک آرزو است . (از ترجمان البلاغه رادویانی ).
بنان خشک قناعت کنیم و جامه ٔ دلق .

سعدی (گلستان ).


|| ممسک . بخیل . (از ناظم الاطباء). خسیس .
- خشک دست ؛ ممسک . بخیل . دندان گرد.
- دست خشک ؛ ممسک . بخیل . دندان گرد.
- ناخن خشک ؛ بخیل . خسیس . ممسک .
- سفره ٔ خشک ؛ بخیل . خسیس . آنکه سفره ٔ او گسترده نشده است تا همه از آن برخوردار شوند.
|| لنگ . قطیفه که در سر حمامها برای خشک کردن بدن آورند. || بی فایده . بدون نفع. بدون اثر و فایده . || بی بر. (ناظم الاطباء). || کمی کمتر از وزن معهود. اندکی قلیل تر. کمی کمتر. مقابل چرب . (یادداشت بخط مؤلف ) : تختی از همه زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد باره مجلس زرینه نهاده هر باره یک گز درازی و گزی خشک تر پهنا. (تاریخ بیهقی ).
- خشک بودن ؛ کمی کمتر از وزن معهود بودن . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خشک کشیدن ؛ کمی کمتر از وزن معهوده سنجیدن . مقابل جرب کشیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| غیرعاقل . دیوانه گونه . کم عقل . (یادداشت بخط مؤلف ).
- کله خشک ؛ بدون عقل . سخت عصبانی . آنکه کارها را از روی عصبانیت و بدون عقل کند.
|| محض . بحت .صاف . صرف . خالص . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خشک زر ؛ تمام زر.بی آمیغی . بی عیار. طلای خشک .
- خشک طلا ؛ تمام زر. بی عیار. طلای خشک .
- زر خشک ؛ تمام زر. بی آمیغی . بی عیار. طلای خشک :
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گران مایه های گوهر و مشک .

نظامی .


برون از طبقهای پر زر خشک
بصندوق عنبربخروار مشک .

نظامی .


|| متحیر. مبهوت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک برجای بمانند چو بر تخته ٔ صور.

فرخی .


- خشکش زدن ؛ سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای : فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد.
|| ور چروکیده شده ، چروک خورده ؛ از طراوت سخت افتاده : ... پایهایش همه ... و خشک شد. (تاریخ بیهقی ). همیج ؛ آهوماده ای که روی وی خشک شده باشد از دردی که عارض شود وی را. (منتهی الارب ). || پژمرده . (ناظم الاطباء). مُردَه . مقابل تر. مقابل سبز. (یادداشت بخط مؤلف ) :
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن .

(اسدی نخجوانی ).


قشوش ؛ خشک گردیدن گیاه .همق ؛ گیاه خشک . تَصَیﱡع؛ خشک شدن گیاه . تَصَوﱡع ؛ خشک شدن گیاه . (منتهی الارب ). || بی حرکت از فالج و مانند آن چون خشک شدن دست یا پای ، بی حس گردیدن آن ، اَشَل ّ. (یادداشت بخط مؤلف ). دست خشک را گویند. (از دیاتسارون ص 54). || بی محبت . بی مهربانی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بوسه ٔ خشک ؛ بوسه ٔبدون مهر و عشق :
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
بسه بوسه ٔ خشک در ماهیانی .

فرخی .


- تعارف خشک ؛ تعارف بدون محبت . تعارف صرف بدون علاقه .
- جواب خشک ؛ جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
- سخن خشک ؛ سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت .
- سلام خشک ؛ سلام بدون ابراز محبت :
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.

نظامی .


- کاغذ خشک ؛ کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
- لاس خشک ؛ عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی .
|| سخت پای بند ظاهر. متقشف . (یادداشت بخط مؤلف ). بدون انعطاف .
- تقدس خشک ؛ تقدسی که پای بند ظاهر دین است . تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
- زاهد خشک ؛ ظاهری . متقشف .
- زهد خشک ؛ تقدس خشک . اعمال بر ظاهر دین :
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان .

سعدی (بوستان ).


- قاضی خشک ؛ قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
|| بی روغن . بی چربو. بی چربی . مقابل چرب . (یادداشت بخط مؤلف ) :
حلق زیرینت باز چرب کند
قلیه ٔ خشک دو پیازه ٔ من .

سوزنی .


- پلوی خشک ؛ پلویی که روغن آن کم باشد.
- چلوی خشک ؛ چلویی که روغن آن کم است .
- کباب خشک ؛ کبابی که چربی آن سوخته شده است .
|| بی فرش . بی گستردنی (مقصود از فرش و گستردنی هر چیزی است که بپوشانند اعم از سبزی و گیاه یا پارچه و امثال آن ) :
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک .

دقیقی .


شما نیز فردا برین ریگ خشک
مباشیداگر بارد از ابر مشک .

فردوسی .


یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک .

فردوسی .


همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک .

عنصری .


تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن .

عسجدی .


اجداب ؛ خشک و بی نبات گردیدن جایی . ارض سنة؛ زمین خشک بی نبات . جدوبه :خشک بی نبات گردیدن جایی . جدیب ؛ جای خشک بی نبات . (منتهی الارب ). || تمام شده . بپایان رسیده . (یادداشت به خط مؤلف ) :
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ چون قیر اوی .

فردوسی .


به پستانها در شود شیر خشک
نبوید بنافه درون نیز مشک .

فردوسی .


جلب ؛ خشک شدن خون . اجلاب ؛ خشک گردیدن خون . ذب ؛ خشک شدن حوض درآخر گرما. (منتهی الارب ). || بی باران . (یادداشت بخط مؤلف ): هلکه ؛ سال خشک و بی آب . اقشعرار؛ خشک و تنگ گردیدن سال . (منتهی الارب ).
- خشک ابر :
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی .

جامی .


- خشکسالی ؛ سالی که بر اثر نیامدن باران قحطی ایجاد شده باشد.
- هوای خشک ؛ هوایی که مدتی بدون باران مانده است .
- || هوای گرم . گرمی زیاد هوا :
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی .

نظامی .


|| بی گوشت . سخت نزار. لاغر. (یادداشت بخط مؤلف ) :
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی .

منجیک .


همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک .

لبیبی .


ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک .

فردوسی .


این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و انکه خشک و نزار است .

ناصرخسرو.


شراب [ ممزوج ] مردمان لاغر را و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه ). صوجان ؛ هر خشک و سخت لاغر از ستور. شاسب ؛ خشک از لاغری . عَشَمَه ؛ خشک از لاغری . (منتهی الارب ). || (اِ) بر، مقابل بحر. خشکی .(یادداشت بخط مؤلف ) :
نشانی ندادند بر خشک و آب
نه آگاهی آمد ز افراسیاب .

فردوسی .


به ایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب .

فردوسی .


کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آرد از خشک و آب .

فردوسی .


سوی ژرف دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر، بوده ره با درنگ .

فردوسی .


لشکرگاه شاه ذوالقرنین تا بشهر کشید بیست فرسنگ بود اما راه بر خشک بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه سعید نفیسی ). از دریا بگذشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند. (فتوح ج 2 ص 190).
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
بدست شه طنجه بسپرده بود.

اسدی .


چون بر سر آب افتد [ عنبر ] موج او را بخشک براندازد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.(گلستان سعدی ).
خاک از ایشان چگونه مشک شود
که بدریا روند خشک شود.

اوحدی .


- امثال :
بدریا برودخشک میشود . (از قرةالعیون ).
|| (اِ) پره بر قفل . (فرهنگ خطی ). || صف . (فرهنگ خطی ). || چوب چرخ آسیا. (فرهنگ خطی ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
خشک چال . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایه شهرستان قزوین ، واقع در دوازده هزارگزی شمال معلم کلایه و پنجاه و پنج هزار...
خشک پوست . [ خ ُ ] (ص مرکب ) آن کس که پوستی خشک دارد. (یادداشت مؤلف ). || لاغر. نحیف . آنکه سخت لاغر است . || هر میوه ای که پوستش خشک...
خشک تره . [ خ ُ ت َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) سبزی وقتی که خشک کرده باشند. سبزی خشک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خشک بور. [ خ ُ ] (اِخ )دهی است از دهستان نشتا شهرستان شهسوار، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ شهسوار به چالوس ...
خشک بیخ . [ خ ُ ] (ص مرکب ) ریشه ٔ خشک ، بیخ خشک . چون :درخت خشک بیخ را هیزم شکن برید. || (اِ مرکب ) خشک ریشه ؛ ریشه وقتی که خشک شده باشد...
خشک بید. [ خ ُ ] (اِ مرکب ) درخت بید وقتی که خشک شده است . کنایه از هر چیز پژمرده و خشک شده : ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن ز خشک بید...
خشک شنجی . [ خ ُ ش َ ] (حامص مرکب ) فالجی . بی حسی و بیحرکتی عضو. (یادداشت بخط مؤلف ) : پیری و درازی و خشک شنجی گویی به گه آلوده لتره غنجی ...
خشک طینت . [ خ ُ ن َ ] (ص مرکب ) کسی که از او انتفاع نتوان کرد. ممسک . خشک پهلو. خشک نهاد. (آنندراج ) : از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک .صائب ...
خشک شدن . [ خ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مقابل تر شدن ،رطوبت چیزی از بین رفتن . نم چیزی گرفته شدن . بدون رطوبت شدن . جَفاف . یبس . جفوف . (تاج ...
خشک عنان . [ خ ُ ع ِ ] (ص مرکب ) کنایه از مرکبی که فرمان بردار نباشد و سرکشی کند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری ).
« قبلی ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۱۵ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.