اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خشک

نویسه گردانی: ḴŠK
خشک . [ خ ُ ] (اِخ ) نام دروازه ای از دروازه های هرات . (از معجم البلدان ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴۷ مورد، زمان جستجو: ۱.۲۷ ثانیه
دست خشک . [ دَ خ ُ ] (ص مرکب ) مقابل دست چرب . || بخیل . ممسک . که چیزی از دست وی نتراود و نفعی و فایدتی و مددی از او به کس نرسد.
خشک کام . [ خ ُ ] (ص مرکب ) آب دهان خشک شده ، کنایه از تشنه . (یادداشت بخط مؤلف ).
خشک لب . [ خ ُ ل َ ] (ص مرکب ) گرسنه . نهار. غذا ناخورده : چو از خنجر روز بگریخت شب همی تاخت ترسان دل و خشک لب . فردوسی .یکی را ز کمی شده خش...
خشک مغز. [ خ ُ م َ ] (ص مرکب ) خشک سر که دیوانه وش و تندخوی باشد. (از برهان قاطع). دیوانه و سودائی مزاج و کله خشک . (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیر...
خشک شاخ . [ خ ُ ] (ص مرکب ) شاخه ٔخشک شده . (یادداشت بخط مؤلف ). چون : درختی خشک شاخ .
خشک شده . [ خ ُ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) از آب افتاده . بدون رطوبت شده . از نم افتاده .یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده است که این سکال...
خشک شنج . [ خ ُ ش َ ] (ص مرکب ) فالج . بی حس و بی حرکت در عضو. (یادداشت بخط مؤلف ).
خشک پشت . [ خ ُ پ ُ ] (اِ مرکب ) جانوری است که او راسنگ پشت و لاک پشت نیز می گویند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). سلحفاة. (منتهی الا...
خشک جان . [ خ ُ ] (ص مرکب ) کنایه ازمردم بی فضل و بی هنر و ناقابل . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) : این خشک جا...
خشک چشم . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) مردم بیحسی که از چشمش اشک جاری نمیشود. (ناظم الاطباء). مردم بی عاطفه ای که در مقابل حوادث عاطفی بهی...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۱۵ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.