خفته . [ خ ُ ت َ
/ ت ِ ] (ن مف
/ نف ) خوابیده . خسبیده . بخواب رفته . (ناظم الاطباء). نائم . راقد. نومان . ناعِس . وَسِن . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خفتگان
: ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی .
همه شب از ایشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید.
فردوسی .
نشانی نداریم از آن رفتگان
که بیدار و شادند اگر خفتگان .
فردوسی .
اگر خفته ای زود برجه بپای
وگر خود بپایی زمانی مپای .
فردوسی .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشد
آنرا چه دلیل آری و این را چه جوابست .
منوچهری .
خفته و مرده از قیاس یکیست .
؟ (از قابوسنامه ).
گرچه بجفا پشت مرا داری خم
من مهر تواز دلم نگردانم کم
از تو نبرم از آنکه ای شهره صنم
تو خفته ای و بخفته بر نیست قلم .
؟ (از قابوسنامه ).
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش .
ناصرخسرو.
خفته بجانی تو ز چون و چرا
نه بتن از خورد و شراب و طعام .
ناصرخسرو.
خرگوش وار دیدم مردم را
خفته دو چشم باز و خرد خفته .
ناصرخسرو.
بیدار شو فضیحتی ای خفته .
ناصرخسرو.
فرمودکه من خود را خفته سازم . (کلیله و دمنه ). می اندیشم که چون مار خفته باشد، چشم جهان بین او را برکنم . (کلیله و دمنه ). بادی از خفته جدا شد. (کلیله و دمنه ).
عالمت جاهل است و تو جاهل
خفته را خفته کی کند بیدار.
سنائی .
تافتند از هوای نفس و فساد
بر سر خفته همچو در فنجک .
(از حاشیه ٔ اسدی نخجوانی ).
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.
خاقانی .
مسافران بسحرگاه راه پیش کنند
تو خواب پیش کنی اینت خفته ٔ رعنا.
خاقانی .
من ترا طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیده ٔ بیدار.
خاقانی .
بربط که بطفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد.
خاقانی .
چو همرسته ٔ خفتگانی خموش
فروخسب یا پنبه درنه بگوش .
نظامی .
سر خفتگان را برآری ز خواب
ز روی خرد برگشایی نقاب .
نظامی .
گر تشنگان بادیه را جان بلب رسید
تو خفته در کجاوه بخواب خوش اندری .
سعدی .
ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟
که حال غرقه در دریا چه داند خفته در ساحل ؟
سعدی .
خواب از سر خفتگان بدربرد
بیداری بلبلان اشجار.
سعدی .
بره خفتگان تا برارند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی (بوستان ).
خفته خبر ندارد سر در کنار جانان
کاین شب دراز باشد در چشم پاسبانان .
سعدی .
|| گسترده شده بر زمین . (ناظم الاطباء). هیئت و شکل نائم گرفته . درازکشیده . (یادداشت بخط مؤلف )
: آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته . (تاریخ بیهقی ). || غلیظ و هنگفت شده مانند شیر.(ناظم الاطباء). بسته . زفت شده . خاثر. نقیض بریده . زباد. دفزک . هدل . (یادداشت بخط مؤلف ): عجلد؛ شیر خفته یا شیر دفزک زده و جغرات شده . (منتهی الارب ). لبن رائب ؛ شیر خفته . شیر بشب داشته تا خامه ٔ آن گیرند. (یادداشت بخط مؤلف ). لبن خاثر؛ شیر خفته . (منتهی الارب ). || خواب آلود. (ناظم الاطباء). خواب آلوده .
-
ناخفته ؛ نخوابیده . نخفته . مقابل خفته
: درازی شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید.
سعدی (بدایع).
|| منجمدشده . راکدشده . (یادداشت بخطمؤلف ).
- آب خفته ؛ آب راکد. آب ایستاده . (یادداشت بخط مؤلف ). || کج شده . منحنی شده .خمیده . کج و خم . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع)
: همچو چنبر باد خفته همچو نیلوفر کبود
قد و خدحاسدت از رنج و از بد اختری .
سوزنی .
بدان ماند این قامت خفته ام
که گویی بگل در فرورفته ام .
سعدی (بوستان ).
|| غافل . (یادداشت بخط مؤلف )
: همی راند تا پیش دریا رسید
مر ایرانیان را همه خفته دید.
فردوسی .
اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست . (تاریخ بیهقی ). من که بوالفضلم کتاب بسیار فرونگریسته ام خاصه اخبار و از آن التقاطها کرده و در میان این تاریخ چنین سخنان از برای آن می آرم تا خفتگان بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ).
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب .
ناصرخسرو.
ملکتی کو را نماند جاودان
ای دلت خفته تو آنرا خواب دان .
مولوی .
شاه خفته است فتنه ای بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.
اوحدی .
|| استراحت کرده . غنوده . (یادداشت بخط مؤلف ). || خاموش شده . فرونشسته . (یادداشت بخط مؤلف )
: از آن همنشین تا توانی گریز
که مر فتنه ٔ خفته را گفت خیز.
سعدی (بوستان ).
-
امثال :
فتنه ٔ خفته را مکن بیدار .
-
آتش خفته ؛ آتش خاموش شده .
-
چراغ خفته ؛ چراغ خاموش شده .
|| در نمک و مانند آن خفته . رها کرده در نمک تا طعم آن گیرد، چون : کباب به نمک خفته
: میرود مستانه بر خاکم نمیداند که من
در کفن همچون کباب در نمک خوابیده ام .
ملاقاسم (از آنندراج ).
|| پَست : خفته رسته ؛ پست و بلند. || مرده . (یادداشت بخط مؤلف ). || دفن شده . (ناظم الاطباء). || از کار بازایستاده . باطل شده . متوقف . (یادداشت بخط مؤلف ).
- بخت خفته
: چو بخت خفته یاری را نشایی
چو دوران سازگاری رانشایی .
نظامی .
بخت شوریده ٔ من خفته تر از غمزه ٔ تست
زلف آشفته ٔ تو بسته تر از کار من است .
صائب (از آنندراج ).
|| بیحس شده . خدرشده .
-
پای خفته ؛ پای خواب رفته .
-
رگ خفته ؛ رگ بی حس . کنایه از خدر شده است .
|| (اِ) چالیک و آن بازیی باشد که کودکان کنند و آن دو چوب است یکی بمقدارسه وجب و دیگری بمقدار یک وجب و هر دو سر چوب کوچک تیز باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج ).