خوار شدن . [ خوا
/ خا ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بدبخت شدن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ذلیل و بی ارج و ناچیز شدن
: بی اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی .
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند.
فردوسی .
گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید.
فردوسی .
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری عنبر خوار.
عماره .
تقویم بفرغانه چنان خوار شد امسال ...
قریعالدهر.
زیرا که شودخوار سوی دهقان
شاخی که بر او بر ثمر نباشد.
ناصرخسرو.
دل شاه در دیدار آن زن مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی ).
چون مزاج آدمی گِل خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.
مولوی .
|| منقاد و نرم و رام شدن . (یادداشت مؤلف ).
-
خوار شدن شتر ؛ رام شدن او. (یادداشت مؤلف ).
|| مرتب شدن مو. از پیچ واشدن . براحتی شانه خور شدن مو. (یادداشت مؤلف ).