اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوش

نویسه گردانی: ḴWŠ
خوش . [ خ َ ] (ع مص ) نیزه زدن ، منه : خاشه بالرمح . || آرمیدن با زن ، منه : خاش جاریته ؛ آرمید با کنیزک خود. || گرفتن ،منه : خاش الشی ٔ. || پاشیدن ، منه : خاش التراب و غیره فی الوعاء؛ ای پاشید خاک و جز آنرا در آوند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۸ ثانیه
خوش آباد. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان ، واقع در جنوب قصبه ٔ رزن و جنوب خاوری فامنین با آب و ...
خوش آباد. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر، واقع در باختر ملایر و راه شوسه ٔ ملایر به بروجرد با هوای معتدل و 15...
خوش آباد. [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) قصبه ای است قریب به بدلیس در کوه افتاده و طرف مشرق آن گشاده ، در طرف غربی اش کوهی بلند و دامنه اش دلپ...
خوش خیال . [ خوَش ْ / خُش ْ خ َ / خیا ] (ص مرکب ) آنکه پندار نیکو دارد. خوش فکر. آنکه دل بد نمی آورد. || که دلواپس چیزی نیست . که اندیشه و ...
خوش دهنی . [ خوَش ْ / خُش ْ دَهََ ] (حامص مرکب ) خوش سخنی . خوش گفتاری . نیکوکلامی .
خوش دوخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) جامه ای که دوخت آن خوب باشد. مقابل بددوخت . خوشدوز.
خوش خصلت . [ خوَش ْ / خُش ْ خ ِ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه طبیعت خوب دارد. آنکه او را ذاتی و سرشتی پاک است . آنکه در ذات او کدورت و خبثی نیست .
خوش دماغ . [ خوَش ْ / خُش ْ دِ ] (ص مرکب ) مسرور. مفرح . (ناظم الاطباء).
خوش خنده . [ خوَش ْ / خُش ْ خ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نیک خنده . شکرخنده . نیکوخنده . آنکه خوب خندد : یاد از آن حجره ٔ حکیم شریف و آن حریفان گرم ...
خوش خوار. [ خوَش ْ / خُش ْ خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف ). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.