خوشدل . [ خوَش ْ
/ خُش ْ دِ ] (ص مرکب ) بانشاط. شادان . مسرور. مقابل غمین . مقابل غمگین
: چون به خانه آید خوشدل باشد و چون به صحرا رود اندوهگین بود. (قصص الانبیاء).
با دوستان توخوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل .
سوزنی .
یک رادمرد خوشدل و خندان نیافتم .
خاقانی .
نه حواری صفت است آنکه ازو
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است .
خاقانی .
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یکدل گرفتم کار در پیش .
نظامی .
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوان بود.
نظامی .
بتو خوشدل دماغ مشک بیزم
ز تو روشن چراغ صبح خیزم .
نظامی .
جریده ٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپید نامه و خوشدل بعفو بارخدای .
سعدی .
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه .
سعدی (بوستان ).
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی .
حافظ.
-
خوشدل شدن ؛ بانشاط شدن . مسرور شدن .
-
خوشدل کردن ؛ شاد کردن . مسرور کردن
: خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد.
نظامی .
بتعلیم او بیشتر بردرنج
که خوشدل کند مرد را پاس گنج .
نظامی .
-
خوشدل گشتن ؛ خوشدل شدن . مسرور گشتن
: من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.
حافظ.
-
خوشدل نشستن ؛ مسرور نشستن . بانشاط نشستن
: همه بجای خویش ایمن و خوشدل بنشینید که کس را با کسی کاری نیست . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
تو سرمست و سر زلف تو در دست
اگر خوشدل نشینم جای آن هست .
نظامی .
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند.
نظامی .
|| (ق مرکب ) در حال نشاط و سرور. || (ص مرکب ) پاکدل . پاک نیت . پاک درون
: بوزارت نشسته خوشدل و شاد
وز امارت نگشته عزل پذیر.
سوزنی .
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی .
حافظ.