خوی . [ خوَی ْ
/ خَی ْ
/ خِی ْ
/ خُی ْ ]
۞ (اِ) عرق . آب رطوبت که از مسامات جلد انسان و دیگر حیوانات خارج شود. (از ناظم الاطباء). حِمَّة. حَمیم . (یادداشت بخط مؤلف )
: آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
کسائی .
بخرگاه شد چون سپه باز گشت
بشست از خوی آن پهلوان هر دو دست .
فردوسی .
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب .
فردوسی .
یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ ما را بخوی درنشاند.
فردوسی .
ز پیش دهستان سوی ری کشید
ز اسبان برنج و بتگ خوی کشید.
فردوسی .
هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام .
فرخی .
از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام .
فرخی .
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی .
مبارز راسر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردداندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان .
عنصری .
مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادموی .
منوچهری .
مرغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره ٔ نشسته بر او قطره های خوی .
منوچهری .
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغز سرمای دی .
اسدی .
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می .
اسدی .
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی .
اسدی .
اندر یاد کردن تدبیرها و عرق آوردن ... تدبیرخوی آوردن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
روان شده ست هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب .
مسعودسعد.
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.
سنائی .
پیش قدرت داده گردون از تواضع پشت خم
پیش رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی .
انوری .
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار.
خاقانی .
یا از مسام کوهست آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش .
خاقانی .
وز حسد لفظگهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان .
خاقانی .
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال .
خاقانی .
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشه ٔ پروین شده .
نظامی .
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند.
نظامی .
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته .
نظامی .
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی .
نظامی .
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا درافکند از تعب اندر خویش .
مولوی (مثنوی ).
خوی عذار تو بر خاک دیده می افتاد
وجود مرده از آن آب جانور می گشت .
سعدی .
همی گفت و بر چهره افکند خوی
که آتش بمن درزد این بانگ نی .
سعدی .
-
خوی خونین ؛ عرق خون آلود. عرق بخون آلوده
: آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیاسنگی است بر پای زمین پیمای من .
خاقانی .
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتشفشان انگیختی .
خاقانی .
-
خوی سرد ؛ عرق سرد
: روز پنجم بتب گرم و خوی سرد فتاد
شب هفتم خبر از حال دگر باز دهید.
خاقانی .
|| هر قطره ٔ بسیار کوچک . || خروج رطوبت بشکل قطره های بسیار کوچک از سطح خارجی هر چیزی . || تف . آب دهن . (برهان قاطع). حدو. خیو. || خاشاک و زبیل . || کشت و زرع . || چراگاه و علفزار. || علف راست روییده شده به روی زمین . || عرق گیر زیر زین . || زنگ فلزات . || هر چیز چرکین . (ناظم الاطباء).