خوی . (اِ) خصلت . طبیعت . عادت . خلق . وضع. روش . رسم . طرز. سرشت . مزاج . اصل . فطرت . (ناظم الاطباء). سیرت . اِخذ. اَخذ. سجیت . سلیقه . دأب . خیم . دیدن . دین . هجیر. شِنشِنَة. جنم . قِلِق . (یادداشت مؤلف ). غریزه . (مهذب الاسماء). خو
: خردمند گویدکه بنیاد خوی
ز شرم است و دانش نگهبان اوی .
ابوشکور.
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت است از او دار ننگ .
ابوشکور.
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگ دلی خوی تست و مهر مرا خوی .
خسروی .
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .
فردوسی .
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان .
فردوسی .
همی بی گمان با تو جنگ آورم
به پرخاش خوی پلنگ آورم .
فردوسی .
شما را اگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد بخوی .
فردوسی .
با دل حیدری و با خوی عثمان چه عجب
زانکه با دانش بوبکری و عدل عمری .
فرخی .
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد بهر حدیثی تیزی .
فرخی .
بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدن است عادت و خوی خدایگان .
فرخی .
و گفتی بر چنین چیزها خوی باید کرد. (تاریخ بیهقی ). نکرده بودم خوی بمانند این واقعه در این دولت بزرگ . (تاریخ بیهقی ). باید که وی را بخوی خویش برآری . (تاریخ بیهقی ).
خوی هر کس از تخمش آید ببار
ز گل بوی باشد، خلیدن ز خار.
اسدی .
گر رسم وخوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده ای جسد به ثیاب .
ناصرخسرو.
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیارست .
ناصرخسرو.
این بود خوی پیشین عالم را
کی بازگردد او ز خوی پیشین .
ناصرخسرو.
مشک ختنی چو زلف خوشبوی تو نیست
یکسر هنری عیب تو جز خوی تو نیست .
مسعودسعد.
مرا ز خوی تو هم روزگار بازخرد
ز خوی خویش تو بر روزگار خویش گری .
ازرقی .
گه بسوزد گه بسازد الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست خوی آفتاب است آن همه .
خاقانی .
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را راه هجران درگرفت .
خاقانی .
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
خاقانی .
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری .
خاقانی .
چشم از تو برنگیرم گر می کشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان .
سعدی .
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روي دشمن خوی .
سعدی .
خوی مردم در سفر ظاهر گردد. (تاریخ گزیده ).
کم شنیدم که مرد آهسته
گردد از خوی خویشتن خسته .
اوحدی .
-
آدمی خوی ؛ آدمی سیرت . بسیرت آدمی
: آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است .
سعدی .
-
آزادخوی ؛ آزاده . باخلق آزادگان .
-
آزاده خوی ؛ آزاده .از زمره ٔ آزادگان .
-
اژدهاخوی ؛ بدسیرت . مارصفت . گزنده طبیعت
: که این اژدهاخوی مردم خیال
نهنگی است کآورده بر ما زوال .
نظامی .
-
بدخوی ؛ بدخلق . بدطبیعت . بدذات
: بدخوی نگشتی تو گر زانکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری .
منوچهری .
بداندیشان ملامت می کنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی .
سعدی .
-
بدخویی ؛ بدخلقی . بدطبیعتی . بدذاتی
: بپروردشان از ره بدخویی
بیاموختشان کژی و جادوئی .
فردوسی .
-
بدیعخوی ؛ با خوی بدیع.با خوی تازه . با خویی که دیگران را نباشد
:لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی .
سعدی .
-
بیگانه خوی ؛ با خوی ناآشنایان . با خوی بیگانگان
: ازین آشنایان بیگانه خوی
دورویی نگر یکزبانی مجوی .
نظامی .
-
پاکیزه خوی ؛ خوش خوی
: شنید این سخن مرد پاکیزه خوی
بدو گفت ازین نوع دیگر مگوی .
سعدی (بوستان ).
-
پسندیده خوی ؛ با خوی پسندیده
: برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی .
سعدی .
-
تندخوی ؛ آتشین مزاج . با خوی تند
: با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی .
خاقانی .
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی .
سعدی .
-
تنگ خوی ؛ بی حوصله . عبوس
: سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگخوی .
سعدی .
-
خام خوی ؛ ناپخته طبع. ساده لوح . جوان صفت . بچه طبیعت
: توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی .
نظامی .
-
خردمندخوی ؛ با خوی خردمندان . با خوی عاقلان
: خردمندخو یا خرد یاورا.
نظامی .
-
خوشخوی ؛ خوش خلق
: یکی خوب کردار و خوشخوی بود
که بدسیرتان را نکوگوی بود.
سعدی .
آواز چنگ مطرب خوش نغمه گو مباش
ما را حدیث دلبرخوشخوی خوشتر است .
سعدی (بدایع).
-
خوی ِ بد ؛ خلق بد
: جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی .
چون نبینی که می براندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب .
ناصرخسرو.
رجوع به خوی شود.
-
خوی بد ؛ بدخوی
: آن خوی بد چو استرک بدرگ
صد ره ترا بزیر لگد خسته .
ناصرخسرو.
-
خوی تلخناک ؛ خوی بد و زشت
:جهان زهر است و خوی تلخناکش
بکم خوردن توان رست از هلاکش .
نظامی .
-
خوی خوش ؛خلق حسن . خلق خوب
: ازمن خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ وارنگ .
مظفری .
-
خوی زشت ؛ خلق زشت . خوی تلخ
: که را در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست .
اسدی .
خوی زشت دیو است و نیکو پری
سوی زشت خویی نگر ننگری .
اسدی .
-
خوی نکو ؛ خوی نیک . حسن خلق
: با همه خلق روی نیکو دار
خوی نکو دار و روی چون خوی دار.
سنائی .
-
خوی نیکو ؛ خوی خوب . خلق خوب .
رجوع به خوی نکو شود.
-
درشت خوی ؛ خشمناک . تندمزاج
: سخن بلطف و کرم با درشتخوی مگوی .
سعدی .
-
درشتخویی ؛ تندخویی . خشمناکی
: درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند
که خوب منظری و دلفریب منظوری .
سعدی .
-
درنده خویی ؛ آتشین مزاجی . سبعیت . خوی ددان داشتن
: اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت .
سعدی .
-
دیوانه خوی ؛ بر خلق دیوانگان
: وز آن بوالحکیمان دیوانه خوی .
نظامی .
-
زشتخوی ؛ بدخوی . با خوی زشت
: ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی .
سعدی .
-
زشتخویی ؛ آتشین مزاجی .حالت زشتخوی
: که سگ با همه زشتخویی چو مرد
مر او را بدوزخ نخواهند برد.
سعدی (بوستان ).
اگر زشتخویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت .
سعدی .
تندی و بدی و زشتخویی
چندانکه همی کنی نکویی .
سعدی .
-
شیرخوی ؛ با خوی شیر. شجاع . دلیر
: بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمده ست آرزوی .
فردوسی .
-
شیرین خوی ؛ با خوی خوش . خوشخوی
: نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی .
سعدی .
-
فرخنده خوی ؛ خوشخوی . با خوی فرخنده
: کنون ای خردمند فرخنده خوی
مرا مانده از تو یکی آرزوی .
فردوسی .
چنانکه صاحب فرخنده خوی مجدالدین
که بیخ اجر نشاند و بنای خیر نهاد.
سعدی .
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابروی در هم کشید.
سعدی .
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی .
سعدی .
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی .
سعدی .
-
فرخنده خویی ؛ حالت و چگونگی فرخنده خوی . با خوی فرخنده بودن .
-
فرزانه خوی ؛ با خوی فرزانه . خوش خوی
: فرشته منش بلکه فرزانه خوی .
نظامی .
-
فرشته خوی ؛ با خوی فرشته . با خوی ملک
: فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن .
سعدی (گلستان ).
-
لطیف خوی ؛ خوش خوی
: سرهنگ لطیف خوی دلدار
بهتر ز فقیه مردم آزار.
سعدی .
-
مارخوی ؛با خوی و خصلت مار. کنایه از گزنده . کنایه از آزاررسان . کنایه از نیش زن .
-
مارخویی ؛ گزندگی .مار صفتی در گزیدن
: چو کژدم تویی مارخویی کنی
که با اژدها جنگجویی کنی .
نظامی .
-
ملک خوی ؛ با خوی فرشتگان . فرشته خوی
:دمی در صحبت یار ملک خوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانش را.
سعدی .
کسی کو کم از عادت خویش خورد
بتدریج خود را ملکخوی کرد.
سعدی .
-
ملک خویی ؛ حالت ملک خوی . خوی فرشتگان داشتن
: نخست آدمی سیرتی پیشه کن
پس آنگه ملک خویی اندیشه کن .
سعدی .
-
ناراست خوی ؛ با خوی ناراست . با خوی کژ. کنایه از کژگرای
: سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی .
سعدی .
-
نرم خویی ؛ خوشخویی . حالت خوش خلق . خوش خلقی
: بر آنکس که با سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
نظامی .
-
نکوخوی ؛ با خوی نیکو. با خوی نیک
: گر بود عاقل نکوخویی شود
ور بود بدخوی بدتر می شود.
مولوی .
-
نیک خوی ؛ نکوخوی
:بخندید صاحبدل نیکخوی
که سهل است از این صعبتر گو بگوی .
سعدی .
-
نیکوخوی ؛ با خوی نیک
: و نیکوخوی را هم این جهان بود و هم آن جهان .
(تاریخ بیهقی ).
-
همخوی ؛ هم خلق . هم اخلاق .
|| شرم . خجالت . شرمندگی . حیا. (ناظم الاطباء).