اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوی

نویسه گردانی: ḴWY
خوی . [ خُی ْ ] (اِخ ) نام یکی از بخشهای سه گانه ٔ شهرستان خوی است که در حومه ٔ شهر قرار دارد.
موقعیت جغرافیایی این بخش متغیر می باشد قسمتی از دهستانهای اواوغلی و فرورق و رهال جلگه ای و بقیه کوهستانی است بخش حومه از شمال به قره ضیاءالدین و شهرستان ماکو و از جنوب ببخش سلماس واز خاور بشهرستان مرند و از باختر بمرز ترکیه محدوداست . هوای آن دو قسم است قسمتهای کوهستانی و مرزی سردسیر و قسمتهای داخلی و جلگه ای معتدل و مالاریایی است این بخش از هفت دهستان بشرح زیر بوجود آمده : اواوغلی ، ولدیان ، رهال ، قطور، فرورق ، سکمن ، الند. از 212 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است . قراء مهم آن : اواوغلی ، ولدیان ، رهال ، قطور، فرورق ، الند و زورآباد است . محصولات عمده این بخش عبارتند از: غلات و زردآلو و توتون و پنبه و برنج و حبوبات . شغل اهالی در بخش های کشاورزی زراعت و در کوهستانها گله داری است ولی در همه ٔ دهها اغنام و احشام نگاهداری میشود. صادرات این بخش زردآلو و پنبه و روغن و حبوبات و غلات و پشم و توتون است و راههای عمده ٔ آن راه شوسه ٔ ارومیه ماکو خوی مرند به جلفاست و راه نیمه شوسه ٔ خوی به سیه چشمه و پیراحمد کندی و مرز ترکیه می باشد و علاوه بر این راههادارای راههای ارابه رو به قراء بزرگ نیز هست بخش حومه 10 دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
خرف خوی . [ خ َ رِ ] (ص مرکب ) گول . احمق . بی شعور. نادان : گاو خرف خوی خرطبیعت نادان جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.ظهیر.
خشک خوی . [ خ ُ ] (ص مرکب ) بدخوی ، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف ) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند.
خوب خوی . (ص مرکب ) خوشخوی . خوش خلق . آنکه خلق نکو دارد : خنک آنان که خداوند چنین یافته اندبردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.فرخی .
خوی آلود.[ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ ] (ن مف مرکب ) عرق آلود. خیس از عرق . عرقدار. خوی آلوده . (یادداشت مؤلف ).
توسن خوی . [ ت َ / تُو س َ ] (ص مرکب ) که خوی سرکش و ناآرام دارد. تندمزاج : به سوسن بوی توسن خوی ترکم پیام راز من بگزاری ای باد. خاقانی ....
حسن خوی . [ ح ُ ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوش خلقی : بیاموز از عاقلان حسن خوی .(بوستان ).
خوی خوره . [ خوَی / خَی ْ / خِی ْ/ خُی ْ خ ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) عرق گیر. خوی خورد. خوی چین . (ناظم الاطباء). رجوع به خوی چین شود. || زین پوش ...
خوی درد. [ خ ِ دَ ] (اِ مرکب ) بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته ش...
دشمن خوی . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) آنکه خوی دشمن دارد : دلبر سست مهر سخت جفاصاحب دوست روی دشمن خوی .سعدی .
دوست خوی . (ص مرکب ) محبوب و نازنین . (ناظم الاطباء).
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۸ ۵ ۶ ۷ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.