خیره دل . [ رَ
/ رِ دِ ] (ص مرکب ) متعجب . متحیر. حیران . گیج
: زکردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل .
اسدی .
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت .
اسدی .
بهو خیره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب بدندان گرفت .
اسدی .
|| ناراحت . بدبخت . سرگشته
: بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز.
اسدی .
بماندند از او خیره دل هرکسی
بدان هر زمان آفرینش بسی .
اسدی .
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین .
اسدی .
سپهدار شد خیره دل کان شنید
همی گفت کس زور از اینسان ندید.
اسدی .