داد دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) داد کردن . عدل . عُدل . عدولة. معدِلة. معدَلة. اغدار. انصاف . (منتهی الارب ). انتصاف . انصاف دادن . حکم بحق کردن . رفع تعدی و ظلم کردن . عدالت ورزیدن
: اگر امیر جهاندار داد من ندهد
چهار ساله نوید مرا که هست خرام ...
رودکی .
هارون الرشید ببغداد آمد ومحمد امین را آنجا بنشاند و او را وصیت کرد بر سپاه و رعیت را داد دادن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابوطالب آن مردمان را بسخن خوش بازگردانید. چون پیغمبر(ص ) تنها بماند او را گفت گروه ترا داد همی دهند، تو ایشان را داد نمیدهی و ایدون میگویند که هرچه میخواهی بگوی و هرچه خواهی بکن و خدایان ما را دشنام مده ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزکت آدینه اندر آمدی و بر نمد بنشستی و علما و فقها را پیش خویش بنشاندی و داوری خود کردی و بقضا خود نگریستی و داد بدادی و آن سال از خراسان خراج بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بده داد من زان لبانت وگرنه
سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش .
خسروانی .
چنان بگریم اگر دوست داد من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال .
منجیک .
بده داد من آمدستم دوان
همی نالم از تو برنج روان .
فردوسی .
گر از دشمنت بد رسد یا ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست .
فردوسی .
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو.
فردوسی .
چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد.
فردوسی .
مهربانی نکنی برمن و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی .
منوچهری .
دادم بده و گرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان .
مسعودی غزنوی .
گفتند خوارزمشاه داد ما را بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
351). زبرقان نزدیک امیرالمؤمنین عمر خطاب آمد و شکایت و تظلم کرد و گفت داد من بده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
238). با خلق خدای نیکویی کن و داد بده . (تاریخ بیهقی ص
273). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان ... و نصرت بر دشمنان و داد که دهند. (تاریخ بیهقی ص
93). سخت دشواری است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود و لیکن چه چاره است که در تاریخ محابا نیست ، آنان که با ما به آمل بودنداگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . (تاریخ بیهقی ص
470).
محال است این طمع هیهات هیهات
کسی دیدی که دادش داد خرداد.
ناصرخسرو.
زجور لشکر خرداد و مرداد
تواند داد مارا هیچکس داد.
ناصرخسرو.
آنروز بباید ستمگران را
داد ضعفا داد و داد ایتام .
ناصرخسرو.
داد تو داده ست کردگار، ترا نیز
داد بطاعت بداد باید ناچار.
ناصرخسرو.
تا داد من ازدشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی .
ناصرخسرو.
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
ترا از اسب و خر و گاو و گوسفند رمه است .
ناصرخسرو.
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایه ٔ پیکار.
ناصرخسرو.
داد من بیگمان بحق بدهی
روز حشر از نبیره ٔ عباس .
ناصرخسرو.
ور بدین اندر بخواهی داد داد
عهد بلقاسم بگیر ازبلحسن .
ناصرخسرو.
تو شکر ایزد گفتی و خلق شکر تو گفت
تو داد گیتی دادی و چرخ داد تو داد.
مسعودسعد.
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم بر گردم از اسلام ؟حاشا.
خاقانی .
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا.
خاقانی .
دانم که ندهی داد من روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من داغ شب تار آمده .
خاقانی .
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریادخوان نخواهد داد.
خاقانی .
گر زمانه داد ندهدیا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد.
خاقانی .
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده ست .
خاقانی .
واگر شاه داد من ندهد حق تعالی ظلم روا ندارد. (سندبادنامه ص
145).
هر چه ز عدل است چه دادت دهد
و آنچه نه انصاف ببادت دهد.
نظامی .
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روزِ شمار این شمار.
نظامی .
او جهان را بخرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد.
نظامی .
یکقدح می نوش کن بریاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من .
مولوی .
یا جواب من بگویا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده .
مولوی .
داد ده ما را از این غم کن جدا
دست گیر ای دست تودست خدا.
مولوی .
ای ایاز اکنون بیا و داد ده
داد نادر در جهان بنیاد نه .
مولوی .
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد روز دادی هست .
سعدی .
زن کنی داد زن بباید داد
دل در افتاد، تن بباید داد.
اوحدی .
مال تو داد دشمنت بدهد
گر تو زو داد دوست نستانی .
ابن یمین .
|| حق جنگ و ستیز و نبرد و دلیری اداکردن . نیک کوشیدن . دلیری تمام نمودن . دلاوری کردن بکمال . مردی نمودن
: پس نصربن سیار مالک بن عمرو الحمامی را بحرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد و بانگ کرد که یا ابن المثنی اگر مردی بیرون آی بنزدیک من و داد ده ، پس او بیرون آمد و با یکدیگر برآویختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). آن ملاعین جنگ کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
114). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و دادبدادند. (تاریخ بیهقی ص
244). لشکر منصور و غلامان سرایی داد بدادند. (تاریخ بیهقی ص
543).
به هر رزمگه در بداده ست داد
چو آید کند هر چه رفتست یاد.
اسدی .
-
داد از تن خویشتن دادن ؛ محاسبه ٔ نفس کردن
: حاسب نفسک قبل ان تحاسب .
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را.
فردوسی .
-
داد از خود یا از تن خود دادن ؛ کلاه خود را قاضی کردن . انصاف از خود دادن
: سدیگر بگیتی هرآنکس که داد
بداد از تن خود، همو بود شاد.
فردوسی .
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران .
منوچهری .
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران .
منوچهری .
هر که داداز خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد. (قابوسنامه ).
چرا پس که ندهیم خود داد خویش
وزآن پس که خود خصم و خود داوریم .
ناصرخسرو.
داد از خویشتن بده تا داورت بکار نیاید. (از مرزبان نامه ).
ز اول داد خلق از خود بده آنگه ز مردم جو.
سنائی .
داد خود بده تا دادخواهان را مقتدی گردی و از داد دهان مستغنی باشی . (سوانح الافکار).
-
داد بدادن ؛ حکومت بعدل کردن . قضا. عدالت ورزیدن . حکم بحق دادن . احقاق حق کردن
: و چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید.(خواجه احمد حسن ) و داد بداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
153).
-
داد جوانی و داد شباب دادن ؛ از همه لذات آن برخوردار شدن .
-
داد دادن از ؛ حق چیزی گزاردن بوسیله ٔ... نیک انجام دادن آن بکمک ...
: هزیمت گرفتند ترکان چوباد
که رستم ز بازو همی داد داد.
فردوسی .
- || برآوردن خواسته ٔ کسی با.... دادن حق او بوسیله ٔ...
: وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی
گاه آن آمدکز بوسه مرا بدهی داد.
فرخی .
-
داد دادن اندر ؛ حق آن گزاردن بواجبی . انجام دادن آن چنانکه باید. چنانکه سزاوار آن است رفتار کردن
: تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد.
مسعودسعد.
-
داد دادن در... ؛ بنهایت آن رسیدن . بتمام نکات و دقایق آن واقف شدن
: در هنر بس پدر که داد دهد
پسرش سربسر بباد دهد.
اوحدی .
-
داد زمانه دادن ؛ ازنعم آن چنانکه باید بهره برگرفتن . عمر گزاردن بسزاواری
: بشادیش باید که باشیم شاد
چو داد زمانه بخواهیم داد.
فردوسی .
-
داد سخن دادن ؛ یا در سخن و یا اندر سخن داد دادن ؛ چنانکه باید و شاید بیان مطلب کردن . نیک از عهده ٔ بیان مطلب برآمدن
: مصنف این کتاب سخن تمام نگفته و اندرسخن داد نداده است که از هرجایی که فتنه انگیختند چون کشتن عثمان و علی علیه السلام و امثال ایشان این فتنه ها از عرب بود نه از اصل آن شهرها که ایشان آنجا بودندی که فتنه خود عرب میکردند و بی ادبیها همه از عرب بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد.
فردوسی .
همی خواهم از داور کردگار
که چندان امان یابم از روزگار.
کزین نامور نامه ٔ باستان
بمانم بگیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
زمن جز بنیکی ندارد بیاد.
فردوسی .
گرنه درو داد سخن دادمی
شهر بشهرش نفرستادمی .
نظامی .
که گوهربند بنیادی نهادی
در آن صنعت سخن را داد دادی .
نظامی .
-
داد کاری یا چیزی دادن ؛ سخت نیک انجام دادن ،بمنتهای آن رسیدن . تا آن حد که فوق آن ممکن نیست کردن . تا حد اعلای کاری را انجام دادن . بتمام واجبات آن قیام کردن . حق آن را ادا کردن . گزاردن حق آن بسزاواری
: بشعر خواجه منم داد شاعری داده
بجای خویش معانی از او و سرواده .
خجسته .
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد.
ناصرخسرو.
داد تن دادی بده جان را بدانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
بشعر داد بدادیم ، داد ما تو بده
که ما چو داد بدادیم داد بستانیم .
مسعودسعد.
و الا ملکی که داد سلطانی داد
من دانم گفتن که داد خاقانی داد.
خاقانی .
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد
چون عمر گذشته باز نتوانی داد.
خاقانی .
گر داد آزادی دهی ، قد خم کنی در خم جهی
ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آمدت .
خاقانی .
باد گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را.
نظامی .
هر که داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیونهاد.
نظامی .
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید بهم اندرون خبیث .
سعدی .
زینسان که میدهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلم است .
سعدی .
بروز عرض قیامت خدای عز و جل
جزای خیر دهادش که داد خیر بداد.
سعدی .
ترا سلامت دنیا و آخرت باشد
که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی .
سعدی .
زمان باد بهارست داد عیش بده
که دورعیش چنان میرود که برق یمان .
سعدی .
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغبر سپاه و رعیت بریخت . (گلستان ).
گفتم بخرد داد بزرگی دادم
بند فلکی به زیرکی بگشادم .
مجیر بیلقانی .
- || حق او را در کنارش نهادن
: ز چیزی که دلتان هراسان بود
مرا داد آن دادن آسان بود.
فردوسی .
-
داد کردگاری دادن ؛ چنانکه سزاوار آفریدگارست رفتار کردن . حد اعلای لطف خالق بر مخلوق
: دانی که ترا کردگار عالم
داده ست بحق داد کردگاری .
ناصرخسرو.
-
داد کسی را دادن ؛ حق او را گزاردن . حکم بحق برای او کردن . او را چنانکه سزاوار است نمودن
: من ناچار چنین حالها شرح کنم تا داد مهمتران و دبیران این خاندان بزرگ داده باشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
496).
- || درباره ٔ او عدل کردن ؛ حق او را گزاردن
: روزی بس خرم است می گیر از بامداد
هیچ بهانه نماند ایزد داد تو داد.
منوچهری .
-
داد گیتی دادن ؛ درباره ٔ او عدل روا داشتن . مر او راانصاف دادن
: تو داد گیتی دادی و لشکر تو کنون
جهان بگیرد کاندر نبرد بدهد داد.
مسعودسعد.
-
داد مردی دادن ؛ دلیری و شجاعت بسیار نمودن . حق دلیری و پهلوانی و دلاوری ادا کردن :
ز زین برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمین داد مردی بداد.
فردوسی .
پس از پیری و داد مردی که داد
چگونه دهد نام خود را بباد.
فردوسی .
همی رفت پیش اندرون هفتواد
بجنگ آمد و داد مردی بداد.
فردوسی .
چنان گشت بهرام خسرو نژاد
که اندر هنر داد مردی بداد.
فردوسی .
-
داد مهرگان و یا شعبان دادن ؛ حق آن بسزا گزاردن . جشن کردن در آن چنانکه درخور است . سخت نیکو بانجام رسانیدن آن
: خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی .
امیر بکوشک محمودی به افغان شال بازآمد که تمام داد شعبان بداده بود و نشاط بسیار کرده . (تاریخ بیهقی ص
273).