داعیة. [ ی َ] (ع ص ) تأنیث داعی . || (اِ) خواهش و اراده . ج ، دواعی . (غیاث ). آنچه خواسته شود. آرزو. ج ، داعیات . آنرا گویند که در نفس انسان پدید شود و او رابرای کاری جنبش دهد و بدان کارش بدارد
: صد ساله ره است راه وصلت
با داعیه ٔ تو نیم گام است .
خاقانی .
گرچه ناصح را بودصد داعیه
پند را اذنی بباید واعیة.
مولوی .
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آنگه پر و بالی گشود.
مولوی .
گفتند که داعیه ٔ ملاقات والد می باشد که اگر آن نبودی این نبودی یعنی اگر امر حضرت حق تعالی بتعظیم ایشان نبودی این داعیه نبودی . (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف ).
|| اسباب و آداب
: داعیه ٔ مهر نیست رفتن و باز آمدن
قاعده ٔ شوق نیست بستن و بگسیختن .
سعدی .
-
داعیه ٔ فلان مقام داشتن ؛ کباده ٔ آن کشیدن .
|| سبب
: نخواست که کاری که در تمشیت آن قدم گذارده باشد بداعیه ٔ فترتی در توقف افتد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه ٔ طیب عیش . (گلستان ). || ادّعا. || آواز اسبان در کارزار. (منتهی الارب ). || داعیة اللبن ؛ شیری که در پستان باقی گذارند تا دیگر شیررا بخواند. (منتهی الارب ). بقیه ٔ شیری که در پستان باشد و شیر دیگر را بخود میکشد.