اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دبه

نویسه گردانی: DBH
دبه . [ دَب ْ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِ) نام ظرفی است که از چرم خام سازند و در آن روغن و امثال آن کنند و مسافران با خود دارند. ظرفی معین و مقرر که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند. (آنندراج ). ظرف چرمین که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند.دبة. خنور. روغن . (منتهی الارب ). روغن دان چوبین بپوست گرفته . بطة. خام . خنوری که از پوست گاو وشتر برای روغن و جز آن کنند. بستوئی چوبین یا سفالین بپوست (به چرم ) گرفته که در آن روغن کنند و گاه برآن زنجیری و قلابی بود که در خانه به دیوار یا در راه بر ستور آویزند. بستوئی به پوست گرفته با دری چوبین برای روغن . کوزه که از چوب کنند و در آن روغن کنند. کوزه ٔ سفالین بچرم گرفته و غالباً با زنجیری که آنرا بر سقف یا ستور بدان آویزند و جای روغن است خواه روغن خوراکی و خواه روغن چراغ یعنی زیت :
حاکم به چراغ از بس مستی
از دبه ٔ مزگت افکند روغن .

ناصرخسرو.


عالمی پر شور و فریاد آمده است
جمله همچون دبه پر باد آمده است .

عطار.


ای بیوک ابه و کیخای ده
دبه آوردم ۞ بیا روغن بده .

مولوی .


- دبه ٔ روغن ؛ ظرف خاص روغن . خنور روغن . روغن دان .جاروغنی .
- دبه ٔ روغن چراغ ؛ ظرف ویژه ٔ روغن چراغ . زیت دان .
- مثل دبه ؛ سیاه . پر باد :
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس .

اثیراخسیکتی .


- امثال :
دبه بی روغن نمیشود ۞ .
دبه ٔ روغن چراغ ؛ بسیار شوخگن . سخت چرکین .
|| جای باروت که به کمر آویختندی . ظرفی جای باروت که شکارچیان بر کمر آویختندی . قرعه . باروت دان . || آوند چرمی که در آن شراب و یا روغن بریزند. (ناظم الاطباء). || مطلق ظرف مشابه دبه از فلز یا سفال و غیره . خنور که مشابه دبه باشد و تواند بود که از کدو نیز باشد چه کدو بجای خنور بکار رفتی .قرعة. (منتهی الارب ):
جحش ؛ علتی باشد که بگردن پدید آید مانند بادنجان یا چند دبه ای . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). قعبة؛ دبه مانندی مر زنان را که در وی طیب و بوی خوش نهند. (منتهی الارب ). تقطیط؛ دبه ساختن و تراشیدن آنرا. (منتهی الارب ) : عجوز از جهل و خرافت دبه ای از پوست خر برداشت . (کتاب النقض ص 272). سوم آنکه بول عادت باشد نه غایط چهارم آنکه در شیشه کنند نه در دبه . (کتاب النقض ص 272). و بوبکر عبداﷲ که نبیره ٔ امیر خلف بود از سوی دختر و بوالحسن حاجب ، آن عیاران را بیاوردند و مردم جمع کردند و طبل نیافتند دبه ٔ بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر کردند... (تاریخ سیستان ص 354 و 355).
- دبه ٔ برنجین ؛ عبارت از ظرفی باشد که از برنج سازند.
|| پنگانی را نیز گویند که از آن مقدار ساعت رادریابند. دَبةالساعات ؛ نام آلتی از آلات ساعات . (مفاتیح العلوم ). || دبه ٔ ماهی ؛ چیزیست مثل بادکنک گوسفند در ماهی : یکی همچون دبه ٔ ماهی بود [ از اقسام بواسیر ] بزرگ و تهی و این بی درد باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دبه در پای پیل افکندن ؛ فتنه انگیزی . (غیاث ). مرتکب امر خطیر گشتن . (ناظم الاطباء). بر سر پرخاش آوردن . (ناظم الاطباء) :
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل .

نظامی .


زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه در پای پیل افکند خواهم .

نظامی .


یکی دبه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.

عمعق .


رجوع به دبه در زیر پای شتر افکندن شود.
- || گریختن از ترس در غیبت دشمن پیش از جنگ .
- دبه در پای پیل انداختن ؛ رسم است که پیلان را برای دلیر ساختن دبه ها پر از کلوخ و غیره کنند و در پای آنها اندازند و جنبانند تا ازآنها صداهای مکرر موحش برآید و چون اینها بر آن ثبات ورزند در معارک از آواز تفنگ و غیره بر سر وحشت نمی آیند. (از آنندراج ) :
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
نیندازم این دبه در پای پیل .

نظامی .


- دبه در زیر پای شتر افکندن ؛کنایه از مرتکب شدن به امر عظیم و بر سر پرخاش آوردن و فتنه انگیختن را نیز گویند. (برهان ).
- || از بعض اهل زبان بتحقیق پیوسته که کنایه از رم دادن است و غالباً با دبه در زیر پای فیل افکندن یکی است . (آنندراج ).
|| ترنج . (لغت محلی شوشتر). || صراحی کوچک . شیشه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
دبه . [ دَ ب َه ْ ] (ع اِ) ریگستان . || طریق نیک . (منتهی الارب ).
دبه . [ دَب ْ ب َ ] (اِ) نام نوعی کشتی است در خلیج فارس .
دبه . [ دَب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) نام بازیی است که اطفال و بزرگان با هم کنند و «دبه و یک دبه » نیز گویند. و آن چنانست که جمعی حلقه نشینند و ...
دبه . [ دَب ْ ب َ ] (اِخ ) دسته ای از اراذل که در زمان قاجاریه ابتدا در تبریز و بعد در جاهای دیگر پیدا شدند و برحسب قراردادی با یکدیگر مزاحهای ...
دبه . [دَب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) شقشقة: ضمز؛ نگاه داشتن شتر دبه را در دهان و نشخوار ناکردن آن . (منتهی الارب ). بعیر ضامز؛ شتر که دبه از دهان بی...
دبه . [دَب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) کنایه از دبر است : گرز به دبه ٔ او درنهد چنانکه بودسزای ، گایان کردن چو رایگان بیند. سوزنی .بباد فتق براهیم و غ...
دبه . [ دَب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) فتق را نیز گفته اند و آن آزاری است که بسبب فرود آمدن یکی از امعاء خصیه بزرگ شود. دِم ّ. (منتهی الارب ). غُر....
دبه . [ دَب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ) نکول از معاملات و شکستن عهود و بوعده ٔ خود وفا نکردن را نیز گویند. واقول . نکول . افزودن طلبی پس از قبول بیعی ...
(dobbe) روشن ترین ستاره ی خرس بزرگ؛ این واژه عربی است و پارسی جایگزین، این است: کراتو krâtu (سنسکریت: kratu)*** فانکو آدینات 09163657861
دبه و یک دبه . [ دَب ْ ب َ / ب ِ وَ ی ِ دَب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) دبه . نام بازیی است و آن چنان باشد که جمعی حلقه نشینند و هر کس پای راس...
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.