اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دثط

نویسه گردانی: DṮṬ
دثط. [ دَ ] (ع مص ) شکافتن زخم را پس روان گشتن چیزی که در آن بود. (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲۹ مورد، زمان جستجو: ۳.۷۴ ثانیه
دست نما. [ دَ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (ن مف مرکب ) دست نموده . نشان داده شده به دست . انگشت نما : نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تودست نمای خلق شد ق...
دست ورز. [ دَوَ ] (نف مرکب ) صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد...
دست وضو. [ دَ وُ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، وضو. دست نماز.
روی دست . [ دَ ] (اِ مرکب ) مقابل پشت دست . بردست .- متاع روی دست ؛ متاع حقیر و خواری که در مکانی بیرون از دکان می گذارند و متاعی که در ک...
سام دست . [ دَ ] (ص مرکب ) آنکه در جلدی و چابکی چون سام باشد. دارنده ٔ دست بمانند دست سام : چابکی چرب دست و شیرین کارسام دستی ۞ و نام او ...
هفت دست . [ هََ دَ ] (اِخ ) از آثار دوره ٔ صفوی در شهر اسپاهان . (یادداشت مؤلف ).
نرم دست . [ ن َ دَ ] (اِ مرکب ) نوعی از پارچه و جامه ٔ تنک و ملایم است که آن را به شیرازی نرمه گویند. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام ) (آنندرا...
نیم دست . [ دَ ] (اِ مرکب ) مسند کوچک . (رشیدی ) (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). تخت خرد. مسند خرد. (فرهنگ خطی ). ...
فلک دست . [ ف َ ل َ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دستش قدرت آسمانی دارد. نویسنده ای که حکمش مثل حکم آسمانی است . مقتدر. فرمانروا : کو فلک دستی که چ...
سرم دست . [ س ِ رَ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دست او از کار بسیار کردن از آبله خراشیده باشد. (آنندراج ) (غیاث ). || کسی که بر دست خود پنبه پیچیده...
« قبلی ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ صفحه ۱۰ از ۴۳ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.