درآویختن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) آویختن . آویزان کردن . معلق نمودن . (ناظم الاطباء).انشاب . تعلیق . (دهار) (المصادر زوزنی )
: به هر جای دیبا درآویختند
همه کوی و برزن درم ریختند.
فردوسی .
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.
منوچهری .
کباب از تنوره درآویخته
چو خونین ورقهای جوشنوران .
منوچهری .
از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص
175). هرکه گوش روباه از گهواره ٔ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص
329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد [ معتصم خلیفه ] و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت . (تجارب السلف ). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص
161). تسمیط؛ چیزی از دوال زین درآویختن . (دهار). تقلید؛درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی . (از منتهی الارب ). شنق ؛ درآویختن مشک از جای . (تاج المصادر بیهقی ). نوط؛ چیزی از جای درآویختن . (دهار). || بر چیزی یا بر کسی آویختن . (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن . درآویختن . اعتلاق . التحاص . انتشاب .ایشاق . تشبب . (منتهی الارب ). تعلق . (دهار). تکنع. علق . عنقشة. لَجَن . نَشَب . نَوط. (منتهی الارب )
: دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم .
خفاف .
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری
که به چشم تو چنان آید چون درنگری
که ز دینار درآویخت کسی چند پری
هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار.
منوچهری .
درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها.
ناصرخسرو.
اگر سوی قیصر بری نعل اسبش
ز فخرش درآویزد از گوش قیصر.
ناصرخسرو.
گر به دندان به جهان خیره درآویزم
نهلندم ببرند از بن دندانم .
ناصرخسرو.
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها.
ناصرخسرو.
شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه ).
از هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم .
سعدی .
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان از آن میوه ای ریختن .
(امثال و حکم ).
تَعکبش ؛ درآویختن شاخ با خار درخت . لحص ؛ درآویختن در کار.(از منتهی الارب ). || خشمناک کردن . || خشمناک شدن . منازعه نمودن . با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه . (ناظم الاطباء). || با کسی آویزش کردن . (آنندراج ). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن
: که گویند با زن درآویختی
درآویختن نیز بگریختی .
فردوسی .
به چپ بازبردند هر دو عنان
به نیزه درآویختند آن زمان .
فردوسی .
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد درآویزد و لختی بستیزد.
منوچهری .
طبعی نه که با دوست درآمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پایی نه که از زمانه بگریزم من .
سنایی .
بلی خیزم درآویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه .
نظامی .
این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی ). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت . (گلستان ).
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول .
سعدی .
دیوانه ٔ آن زلفم و از غایت سودا
باباد درآویزم و با شانه درافتم .
کلیم (از آنندراج ).
ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان
بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد.
میرزا صائب (از آنندراج ).
میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند
مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند.
حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج ).
|| ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن
: کماة جنود و حماة جیوش او چون شیر شرزه که ... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
158).