درخش
نویسه گردانی:
DRḴŠ
درخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام دهی است از ولایت قاین و قهستان و در آنجا گلیم را خوب می بافند. (برهان ) (آنندراج ). قریه ای از خره ٔ شاخن در قاینات . (یادداشت مرحوم دهخدا). دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 50هزارگزی شمال باختری درمیان و سر راه شوسه ٔ عمومی درح ، با 1445 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
واژه های همانند
۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
درخش . [ دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشع...
درخش . [ دَ خ ُ ] (ص ) درخور. لایق . سزاوار. || (اِ) شوق . اشتیاق . (برهان ). رجوع به درخوش شود.
درخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام آتشکده ای است در شهر ارمینه ، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به ا...
درخش . [ ] (اِ)در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد : دو گونه بود چون شیخ ، منجیک گفت :ریش درخشت بچشم آید ارزان هم...
درخش کردن . [ دُ / دَ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برق زدن . (یادداشت مرحوم دهخدا): برقت السماء؛ درخش کرد آسمان . (زمخشری ).
پیکران درخش . [ پ َ / پ ِ ک َن ِ دِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از ستاره های آسمانی باشد. (برهان ) صاحب انجمن آرا و هم صاحب آنندراج آ...