دردادن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) دادن . عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن :
چو دوری چند می درداد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی .
نظامی .
ساقی می مغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده .
نظامی .
عشق آمد و جام خام درداد
جامی به دو خوی رام درداد.
نظامی .
زآن جام که دست مرگ درداد
مجنون خراب را خبر داد.
نظامی .
هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری .
سعدی .
برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه .
سعدی .
شرابی از ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم .
سعدی .
|| افکندن
: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش . (تاریخ قم ص
298). || خارج کردن . اخراج کردن . بیرون کردن .
-
آواز دردادن ؛ آواز دادن . فریاد برآوردن . بانگ کردن . آوا برکشیدن
: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص
73). رجوع به آواز شود.
-
آوازه دردادن ؛ مشتهر کردن . آواز برآوردن
: پس آنگه عشق را آوازه درداد
صلای میوه های تازه درداد.
نظامی .
-
بدر دادن ؛ بیرون کردن . خارج ساختن
: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را بدر داد.
نظامی .
-
تن دردادن ؛ کنایه از راضی شدن و قبول کردن . (برهان )
: دگر ره در صدف شد لؤلوی تر
به سنگ خویش تن درداد گوهر.
نظامی .
سعدیا تن به نیستی درده
چاره ٔ سخت بازوان اینست .
سعدی .
-
صلا دردادن ؛ آواز دادن . فراخواندن (برای مهمانی و طعام ). (از برهان )
: از آن پیش کآرد شبیخون شتاب
چو دراج درده صلای کباب .
نظامی .
چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب
صلا درداد خسرو را که دریاب .
نظامی .
-
ندا دردادن ؛ ندادادن
: ندای عدل تو درداده اند در منبر
منادیان سیه جامه ٔ بلند آواز.
سوزنی .
منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص
88).