درنگ . [ دِ رَ ] (اِ)
۞ تأخیر. (برهان ) (جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). دیرکرد. ضد عجله . مقابل شتاب . کسی که به شغلی مشغول باشد و دیرگه به آن کار ماند. (اوبهی ). دیری و تأخیر. (ناظم الاطباء). کندی . آهستگی . فرصت . (غیاث ). بطوء. (دهار). آرامی . مماطله . اهمال . امروز و فردا کردن . اناء. اناة. (دهار). تأنی . تراخی . تربّث . تربّص . تعویق . تلبث . تلنه . ریث . کلاة. کلة. لأی . لبث .لبثة. لعثمة. مکث . (منتهی الارب ). مولش . (فرهنگ اسدی ). نُسْاءة. نسیئة. وقفة. (منتهی الارب )
: نگهدار من بود باید به جنگ
به هنگام جنبش نباید درنگ .
فردوسی .
همی گفت ایدر بُدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست .
فردوسی .
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ .
فردوسی .
بباید بسیچید ما را به جنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ .
فردوسی .
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ .
فردوسی .
فراز آر لشکر بیارای جنگ
به رزم آمدی چیست چندین درنگ .
فردوسی .
نخستین بیاراست طلحند جنگ
نبودش به جنگ از دلیری درنگ .
فردوسی .
چو دشمن سپه ساخت شد تیز چنگ
نباید بسیچید ما را درنگ .
فردوسی .
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ .
فردوسی .
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چرا جست باید، بچندین درنگ .
فردوسی .
آن خواجه که با هزاربرّ و لَطَف است
حلمش به شتاب نه و جودش به درنگ .
منوچهری (دیوان ص 184).
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
-
بادرنگ شدن ؛ زمان گرفتن . دیر کشیدن . بطول انجامیدن
: بگفتند کاین کار شد بادرنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ .
فردوسی .
-
بی درنگ ؛ بدون درنگ . بدون توقف . فوراً. فی الفور. بشتاب . بسرعت . دردم . فی الساعة. بلاتأخیر. بدون تأخیر: برفور. (دهار)
: چو ایشان ازآن کوه کندند سنگ
بدان تا بکوبد سرش بی درنگ .
فردوسی .
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ .
فردوسی .
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ .
مولوی (مثنوی ، از جهانگیری ).
رجوع به بیدرنگ در ردیف خود شود.
-
روز درنگ ؛ روز تأخیر و تأمل .روز مماطله و وقت گذرانی و آرامش
: نه هنگام آرام و آرایش است
نه روز درنگ است و آسایش است .
فردوسی .
-
روزگار درنگ ؛ هنگام تأخیر و مماشات
: سلیح و درم خواست و اسپان جنگ
سر آمد بر او روزگار درنگ .
فردوسی .
-
زمان درنگ ؛ زمان آرامش و توقف
: چو کاموس تنگ اندرآمد به جنگ
به هامون نبودش زمان درنگ .
فردوسی .
- || مهلت ؛ وقت تأخیر و تأمل
: یکی ماه باید زمان درنگ
که تا خستگان باز یابند چنگ .
فردوسی .
|| فاصله . فترت . فاصله ٔ زمانی . مدت میان دو واقعه : فَترة؛ درنگ در میان دو پیغامبر. فَواق ؛درنگ میان دوشیدن . (از منتهی الارب ). || مهلت . زمان . مدت توقف . مهلت ماندن . فرصت
: سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ .
فردوسی .
سپه را نبد بیشتر زآن درنگ
که نخجیر گیرد ز بالا پلنگ .
فردوسی .
بدین مایه درنگ زندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی .
(ویس و رامین ).
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زآن سپس بسیش درنگ .
ناصرخسرو.
-
درنگ برآمدن ؛ زمانی چند سپری شدن . مدتی گذشتن . مدتی طول کشیدن
: همی زد سرش را بر آن کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ .
فردوسی .
شب و روز بد بر گذرگاه جنگ
برآمد بر این نیز چندی درنگ .
فردوسی .
میان بست رستم در آن کار تنگ
بر این برنیامد فراوان درنگ .
فردوسی .
نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدوداد و چندی برآمد درنگ .
فردوسی .
گرفتش به آغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ .
فردوسی .
|| وقت . ساعت . زمان . (برهان ) (جهانگیری ) (از آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (ناظم الاطباء). لحظه .زمان .
-
همان درنگ ؛ آن درنگ . فی الحال . فی الفور. فی الساعه . فوراً. (یادداشت مرحوم دهخدا)
: از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی
چون صوفیان به رقص درآئی همان درنگ .
سوزنی (از جهانگیری ).
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ .
سوزنی .
|| صبر. شکیب . (یادداشت مرحوم دهخدا). تحمل . بردباری . تاب . شکیبائی . مقابل عجله . مقابل شتاب . آهستگی
: درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی .
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ .
فردوسی .
به آرامش اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ .
فردوسی .
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب .
فردوسی .
کار سره و نیکو به دْرنگ برآید
هرگز به نکوئی نرسد مرد سبکسار.
فرخی .
شتاب نیک نیاید درنگ به درنظم
هر آنچه زود بگویند دیر کی ماند.
کریمی سمرقندی .
-
اندر درنگ ؛ با تأمل . مقابل شتابان و باعجله . در صبر و شکیب . بردبار
: وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید بچنگ .
فردوسی .
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ .
فردوسی .
|| ثبات . پایداری . مقاومت . تاب و طاقت
: فرو مانده اسبان و گردان ز جنگ
یکی را نبد هوش و توش و درنگ .
فردوسی .
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
مسعودسعد.
-
کوه درنگ ؛ باثبات و استقامت کوه
: چو وقت حمله بود آفتی است باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتی است کوه درنگ .
فرخی .
|| توقف . سکون . (آنندراج ). ایستادن . (لغت محلی شوشتر، خطی ). ایست . مولیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). مکث . ماندن . برجای بودن
: من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جام و درنگ آمدم .
فردوسی .
ز زابلستان رستم آید به جنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ .
فردوسی .
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی .
(ویس و رامین ).
به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با یار دل افروز.
(ویس و رامین ).
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب .
مسعودسعد.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم .
خاقانی .
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است .
نظامی .
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ .
نظامی .
-
درنگ دراز ؛ توقف و سکون طولانی
: نبد هیچ پیدا نشیب و فراز
دلم تنگ شد زآن درنگ دراز.
فردوسی .
|| اقامت . ماندگاری . زیست . زیستن . مدت اقامت . قرار. ماندن . بقا و دوام عمر
: چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی .
فردوسی .
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی .
فردوسی .
نمانده به گیتی فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ .
فردوسی .
چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند رای درنگ
۞ .
فردوسی .
هر آنچه خواهی از نعمت و ز بوی و ز رنگ
به دار دنیا یابی جز ایمنی ّ درنگ .
عنصری .
کنون تیزدندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ .
اسدی .
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه ).
بر خوان هر کسست ترا چون مگس شتاب
بر هر دری چو حلقه از آنت بود درنگ .
سوزنی .
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ برزدی به سبویم .
خاقانی .
تا به خط شط اَرجیش درنگست مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف .
خاقانی .
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا.
مولوی .
به جائی که رستم گریزد ز جنگ
مرا و ترا نیست پای درنگ .
؟ (از امثال و حکم ).
دانی چراست ناله ٔ گریال
۞ هر دمی
یعنی که این سرای مقام درنگ نیست .
؟ (از مثال و حکم ).
-
جای درنگ ؛ جای ماندن . محل توقف . جای ایستادن .
- || مناسب توقف و ایستادگی
: ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کآن نیست جای درنگ .
فردوسی .
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسپ جای درنگ .
فردوسی .
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ .
فردوسی .
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
عنصری .
-
جایگاه درنگ ؛ جای توقف و پایداری
: اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا جایگاه درنگ .
فردوسی .
-
درنگ بر جایی (به جایی ) بودن ؛ در آنجا اقامت داشتن
: به یک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ .
فردوسی .
-
درنگ فرمودن ؛ فرمان دادن به توقف . امر به تأخیر. فرمان به تمهل دادن . امر به اقامت دادن . الباث . (منتهی الارب )
: به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ .
فردوسی .
که ایدر نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ .
فردوسی .
-
درنگ گرفتن ؛ باقی ماندن . ساکن شدن . سکون و سکونت اختیار کردن
: مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه در بوم ایران گرفتن درنگ .
فردوسی .
-
سرای درنگ ؛ جای باش . جای آرامش . اقامتگاه . منزلگاه . خانه و جای اقامت . خانه ٔ محل توقف . کنایه از جهان
: شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ .
فردوسی .
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ .
فردوسی .
- || دنیای آخرت . آن جهان . و رجوع به سرای درنگ در ردیف خود شود.
|| ثبات و آرام . (برهان ) (جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). ثبات و پایداری و دوام و همیشگی . (ناظم الاطباء). دوام . بقا. طول زمان
: یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان رافراوان درنگ .
فردوسی .
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو به نام تو بر مانده تنگ .
فردوسی .
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالا درنگش نباشد بسی .
فردوسی .
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
مسعودسعد.
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیلرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ .
سوزنی .
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم .
خاقانی .
|| آرامش . آرام . مقابل حرکت . وقار
: آب را لطف است و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب .
سوزنی .
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگست و نه حاصل .
خاقانی .
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چه گْشاید.
عطار (دیوان چ تفضّلی ص 271).
-
با درنگ ؛ با سکون و آرامش . با کندی و دیری و تأخیر. با آرامش . خونسرد. بی جنب و جوش . بی تحرک . آرام
: همه کرده پیکر بر آیین جنگ
یکی تیز و جنبان یکی با درنگ .
فردوسی .
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که باشد چو دی با درنگ .
فردوسی .
تو گربا درنگی درنگ آوریم
ورت رای جنگست جنگ آوریم .
فردوسی .
چو در باختر ساختی باز جنگ
شکیبایی آراستی با درنگ .
فردوسی .
-
با درنگ بودن آب کسی در جوی ؛ کنایه از مضیقه و تنگی و در دسترس نبودن وجه معاش او
: بود راه روزی بر او تار و تنگ
به جوی اندرون آب او با درنگ .
فردوسی .
-
با درنگ بودن راه ؛ با معطلی وکندی و تأخیر بودن . دشوارگذاری داشتن
: سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر، بود ره با درنگ .
فردوسی .
-
بی درنگ ؛ بی توقف . جنبان
: فلک چو غیبه ٔ جوشن ستاره زآن دارد
که بی درنگ بود چون بر او زنی بشتاب .
فرخی (از جهانگیری ).
|| صلح . (ناظم الاطباء). احتیاط. آرامش خاطر. حزم
: همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد به جنگ .
فردوسی .
که آورد بی جنگ ایران به چنگ
مگر ما به رای و به هوش و درنگ .
فردوسی .
چو لشکرْش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ .
فردوسی .
|| آهسته و سست و کاهل . || بازدارنده . || ممانعت . منع. || تعرض . || تردید. (ناظم الاطباء). || رنج و محنت و هلاکت . (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). تباهی و حزن و غمگینی . (ناظم الاطباء). آدرنگ . ادرنگ . || عالم آخرت . (برهان ) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). || نزد محققان ، اشاره است به درکات ذمایم بازماندگان و بقید تقیدات وهمی محبوس بودن . (برهان ).