اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

درو

نویسه گردانی: DRW
درو. [ دِ رَ / رُو] (اِمص ) ۞ عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر حبوب . قطع کردن زراعت . (غیاث ). حصاد و چیدن غله و بریدن علف و غله ٔ رسیده و یا نیم رس با داس . (ناظم الاطباء). درودن . این کلمه با شدن و کردن صرف شود. حصد. صرام . دارا. (یادداشت مرحوم دهخدا): استجزاز؛ به درو رسیدن گندم (از منتهی الارب )؛ به درو آمدن کشت . (المصادر زوزنی ).
- جودرو ؛ موسمی که جو رسد و به درودن آن آغازند :
می نگفتی که چون سال نو شد
جودرو رفت و گندم درو شد.

فروزانفر.


رجوع به جودرو در ردیف خود شود.
- سردرو ؛ سردروکننده . سربرنده . رجوع به سردرو در ردیف خود شود.
- گندم درو ؛ داس مخصوص درو گندم :
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.

(گرشاسب نامه ص 291).


- || فصل درو کردن گندم . رجوع به گندم درو در ردیف خود شود.
- ماشین درو ؛ ماشینی که بوسیله ٔ آن عمل درو را انجام میدهند. نخستین ماشین درو در سال 1831 م . بوسیله ٔ س . و. مکورمیک ساخته شد و بتدریج اصلاح گردید تا بصورت ماشینهائی درآمد که در ضمن درو، دانه را جدا و بسته بندی می کند. ماشینهای «کومباین » آخرین اختراع است که هم درو می کند و هم می کوبد. (از دائرةالمعارف فارسی ).
- نی درو ؛زمان چیدن نی .
- وقت درو ؛ هنگام رسیدن و دان بستن غله . هنگام حصاد. (ناظم الاطباء) :
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو.

سعدی .


اًجداد، اصرام ؛ به وقت درو رسیدن خرمابن . جدا؛ وقت درو خرما. جرام ؛ وقت درو خرما و انگور.هف ّ؛ کشت از وقت درو درگذشته که دانه ها از وی ریخته باشد. (از منتهی الارب ).
- هنگام درو ؛ وقت درو. هنگام حصاد. هنگام به ثمر رسیدن و چیدن :
خرمن سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.

حافظ.


|| (نف ) درونده . (یادداشت مرحوم دهخدا). درو کننده . چیننده .
- نی درو ؛ نی درونده . نی چین :
به ره بر یکی نیستان بود نو
بسی اندر او مردم نی درو.

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
درو. [ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در 27 هزارگزی شمال خاوری هشتچین و 21 هزارگزی راه شوسه ٔ هروآ...
درو. [ دِ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گردیان بخش شاهپور شهرستان خوی واقعدر 26 هزار و پانصد گزی جنوب باختری شاهپور و 5 هزار و پانصد گزی جن...
درو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار واقع در هشت هزارگزی خاور دشتیاری و 6 هزارگزی جنوب راه مالرو دشت...
دروء. [ دُ ] (ع مص ) ناگاه برآمدن مرد، یاعام است . (از منتهی الارب ). درء. (اقرب الموارد). و از این مصدر است : کوکب دِرّی ؛ ناگاه برآینده ، و ...
دروء. [ دُ ] (ع اِ) دروءالطریق ؛ شکافها و آب کنده های راه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و آن جمع دَرْء است به معنی کژی و انحراف و خمید...
زگ درو. [ زِ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهرویران است که در بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد واقع است و 262 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران...
گندم درو. [ گ َ دُ دِ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) وقتی از سال که گندم را درو کنند. خردادماه یا تیرماه : به موسم گندم درو، از آسمان باران آمد پانز...
درو کردن . [ دِ رَ / رُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) درویدن . درودن . خسودن . خسوردن . دُریدن . حَوقله . قطع کردن گندم و جو و امثال آن بوسیله ٔ داس یا ا...
داس درو. [ س ِ دِ رَ / رُو ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داسی خاص بریدن غلات . رجوع به داس شود. || درو شده به داس . دروده بداس . (شعوری ج 1 ...
موسم درو. [ مُ. ِ/ رُو ] (اِ مرکب) وقتی از سال که گندم را درو کنند. خردادماه یا تیرماه: به موسم گندم درو، از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.