دست تنگ . [ دَ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدست . مفلس و محتاج . (آنندراج ). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست . گدا. مفلس . محتاج . فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست
: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص
155).
وآدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ .
سعدی .
-
دست تنگ شدن ؛ فقیر شدن . مفلس گشتن
: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
39).
-
دست کسی از چیزی تنگ شدن ؛ از داشتن آن محروم ماندن . فاقد آن شدن
: چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ .
نظامی .
|| متنوع . (مهذب الاسماء). || بخیل . (یادداشت مرحوم دهخدا).