دشخوار. [ دُ خوا
/ خا ] (ص مرکب ) (از: دش ، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان ) (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث ). دشوار. (آنندراج ). به معنی دشوار که امور مشکله است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). اَرْوَنان . باهِظ. سخت . صعب . عَسِر. عَسیر. عَویص . غامض . مشکل . مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: شب تیره افسون نیامد بکار
همی آمدش کار دشخوار خوار.
فردوسی .
دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست
به آزار دل را پرآزار چیست .
فردوسی .
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشخوار خوار.
فردوسی .
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی .
اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
502).
بود جستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف نیست زو خوارتر.
اسدی .
چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد [ در شبکیه ٔ چشم ] از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). لکن هرگاه که بشورد [ خداوند مانیای با سودای سوخته ] و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحة الصدور راوندی ). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحة الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است . (راحة الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص
340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است . (سندبادنامه ص
311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص
293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص
293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
425).
خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست .
اثیر اومانی .
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز.
سعدی (گلستان ).
تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص
42). أشکل ؛ دشخوارتر. اًصعاب ؛ دشخوار کردن و دشخوار یافتن . اًعزاز؛ دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب ). أعْیی ̍؛ دشخوارتر. اًقطاع ؛ دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن . (از منتهی الارب ). مُعاسرة؛ دشخوار فراگرفتن با کسی . (تاج المصادر بیهقی ).
-
دشخوارتَرَک ؛با کمی دشخواری . با دشواری اندک . دشوار اما نه چندان سخت
: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص
525).
-
دشخوارخوار ؛ که خوردن آن دشوار باشد
: جام جفا باشد دشخوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود.
مولوی (از آنندراج ).
-
دشخوارگوار ؛ بطی ءالهضم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
راه دشخوار ؛ راه صعب العبور
: بسی راه دشخوار بگذاشتم
بسی دشمن از پیش برداشتم .
فردوسی .
وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد
بیامد یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی .
بیابانها و کوه و راه دشخوار
به چشمش بود گلزار و سمن زار.
(ویس و رامین ).
رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته ست پیش .
اسدی .
گو پهلوان گفت چندین سپاه
نباید که دشخوار و دور است راه .
اسدی .
-
زمین دشخوار ؛ زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی .
|| درشت و سخت ، چون : سخن دشخوار
: بدو داد پس نامه ٔ شهریار
سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار.
فردوسی .
با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی .
سعدی (گلستان ).
|| درشت و سنگین . || مریض . || (ق ) بطور سنگینی . || (اِ) غم و اندوه .(ناظم الاطباء).