دعر
نویسه گردانی:
DʽR
دعر. [ دُ ] (ع اِ) کرمک چوبخوار. (منتهی الارب ). قادح ، و آن کرمکی است که چوب را می خورد. واحد آن دعرة. (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۴۴۹ مورد، زمان جستجو: ۲.۳۵ ثانیه
دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یکروز میوه ز دار. اسدی .و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات ز...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
دار /dār/ معنی ۱. تیر چوبی بلند و عمودی که بر سر آن حلقه و ریسمان میبندند و محکومین به اعدام را به آن حلقآویز میکنند. ۲. چهارچوبی که برای بافتن فرش...
قایمه - راست - عمود
دار کردن = قایمه کردن - عمود کردن
داریدن = قایمه کردن - خط قایمه کشیدن - عمود کردن
خطی بر آن میداریم ( دار میکنیم ) = خط قایم...
وب دار [web master] [رایانه و فنّاوری اطلاعات] فردی که مسئول ایجاد و نگهداری یک یا چند کارساز یا وبگاه (وب سایت /web site ) باشد .
هش دار. [ هَُ ] (اِمص مرکب ) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.- هش دار دادن ؛ خبر کردن . متو...
کل دار. [ ک ُ ] (اِ مرکب ) کل در. کل دره . آلتی است که با آن مرز کرت ها برآرند وآن آهنی دراز است که از میان دسته ای چوبین دارد و از دیگر ...
لک دار. [ ل َ ] (نف مرکب ) آنچه لک دارد. دارای لک . || که نقطه ای از آن (از پرتقال یا خربزه یا سیب یا هندوانه و جز آن ) براثر ضربت یا آس...
حق دار. [ ح َ ] (نف مرکب ) صاحب حق . محق . مستحق .- امثال :حق به حقدار می رسد .
دق دار. [ دِ] (نف مرکب ) دق دارنده . مسلول . تب لازمی . || رنجور و دلازار. (ناظم الاطباء). و رجوع به دق شود.