دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یکروز میوه ز دار. اسدی .و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات ز...
دار. (ع اِ) به معنی خانه باشد. (برهان ). ج ، دور. دیار. ادور. ادورة. دوران . دیران . (المنجد) : دار غم است و خانه ٔ پرمحنت محنت ببارد از در و د...
دار. (نف مرخم ) به معنی دارنده باشد، وقتی که با کلمه ای ترکیب شود. (برهان ). مانند: آبدار. آبرودار. آبله دار. آزاردار. آهاردار. اجاره دار. است...
دار. [ دارر ] (ع ص ) شتر بسیارشیر. ج ، درور. درر. درار. (اقرب الموارد).
دار. (اِخ ) نام شهری در هندوستان . (برهان ).
دار. (اِخ ) نام بتی است . (منتهی الارب ).
قایمه - راست - عمود
دار کردن = قایمه کردن - عمود کردن
داریدن = قایمه کردن - خط قایمه کشیدن - عمود کردن
خطی بر آن میداریم ( دار میکنیم ) = خط قایم...
دار /dār/ معنی ۱. تیر چوبی بلند و عمودی که بر سر آن حلقه و ریسمان میبندند و محکومین به اعدام را به آن حلقآویز میکنند. ۲. چهارچوبی که برای بافتن فرش...
باریک و گاهگاهی به معنی نازک
دار و مدار. [ رُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) انتظام امور. || مایملک شخص . دارایی . (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه «دار و ندار» است . رجوع به...