دل افروز. [ دِ اَ ] (نف مرکب ) افروزنده ٔ دل . دلفروز. دلشادکننده . خرمی بخش .شادی بخش . مایه ٔ روشنی دل اعم از اشخاص یا اشیاء یا حالات و حرکات و کیفیات . مایه ٔ فروزش دل
: نبیره ٔ جهاندار کاوس کی
دل افروز و پردانش و نیک پی .
فردوسی .
که برگشت و تاریک شد روز من
ازین سه دل افروز دلسوز من .
فردوسی .
گرفته دل افروز را بر کنار
ز میدان سوی تخت شد شهریار.
فردوسی .
بهاری یکی خوش منش روز بود
دل افروز هم گیتی افروز بود.
فردوسی .
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروزتخت بلند.
فردوسی .
کجا نام آن مرد بهروز بود
سوار و دلیر و دل افروز بود.
فردوسی .
گرفته دل افروز را در کنار
ز ایوان سوی تخت شد شهریار.
فردوسی .
بدید آن دل افروز باغ بهشت
چمنهای او چون چراغ بهشت .
فردوسی .
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایچ خداوند و کدخدای .
فرخی .
به بالای بررسته چون زاد سروی
به روی دل افروز چون بوستانی .
فرخی .
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه وخرگاه .
فرخی .
برزن غزلی نغز و دل انگیز و دل افروز
ور نیست ترابشنو از مرغ و بیاموز.
منوچهری .
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
منوچهری .
پرنور و دل افروز عطاییست ولیکن
ما را نه شما را که نه درخورد عطائید.
ناصرخسرو.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی .
به شعر عذب دل افروز من نگر منگر
به ریش و سبلت و پتفوز و رنگ و موزه ٔ من .
سوزنی .
شب و روزپدرت در غم تو روز و شب است
ای دل افروز و غم انجام شب و روز پدر.
سوزنی .
ای وصال تو مه و سال دل افروز پدر
وی فراق تو شب و روز جگرسوز پدر.
سوزنی .
همچنین فرد باش خاقانی
کآفتاب این چنین دل افروز است .
خاقانی .
نگشتم ز آتشت گرم ای دل افروز
به دودت کور می گردم شب و روز.
نظامی .
برای آنکه خود را تا به امروز
به نام نیک پرورد آن دل افروز.
نظامی .
ز مهرت من چنانم ای دل افروز
نه روز از شب شناسم نه شب از روز.
نظامی .
نشان می جست و می رفت آن دل افروز
چو ماه چارده شب چارده روز.
نظامی .
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه ٔ فضل ازو شد بلند.
نظامی .
به خنده گفت با یاران دل افروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز.
نظامی .
ملک بار دگر گفت ای دل افروز
به گفتن گفتن از ما می رود روز.
نظامی .
که با یاران جماش آن دل افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز.
نظامی .
خرامان خسرو و شیرین شب و روز
بهر نزهتگهی شاد و دل افروز.
نظامی .
در آن فرضه جایی دل افروز دید.
نظامی .
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.
سعدی .
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش .
حافظ.
کجا حسن دل افروز تو دیدی عاشق بیدل
اگر لطف تو نگشودی نقاب از روی جان افزا.
اسیری لاهیجی (از آنندراج ).
-
بهار دل افروز ؛ بهارروشن کننده ٔ دل
: بهاردل افروز پژمرده شد
دلش با غم و رنج بسپرده شد.
فردوسی .
هزاران خزان بگذران در ولایت
بهاری دل افروز با هر خزانی
فرخی .
-
درفش دل افروز ؛ علم واختری که مایه ٔ شادی دل وانبساط خاطر شود
: درفش دل افروز برپای کرد
یلان را بقلب اندرون جای کرد.
فردوسی .
به چپ بر فریبرز کاووس و طوس
درفش دل افروز با بوق و کوس .
فردوسی .
چو روشن شود روز ما را ببین
درفش دل افروز ما را ببین .
فردوسی .
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دل افروز و چندان سپاه .
فردوسی .
درفش دل افروز و کوس بزرگ
فرستاد با سروران سترگ .
اسدی .
-
دل افروز بهار ؛بهار دل افروز. بهار خرم
: بسته ها بسته بشادی بر ما آمده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
منوچهری .
-
دل افروز تاج ؛ تاجی که مایه ٔشادی دل و انبساط خاطر شود
: نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دل افروز تاج .
فردوسی .
کسی برنشستی بر آن تخت عاج
بسر بر نهاده دل افروز تاج .
فردوسی .
چو کسری نشست از بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
فردوسی .
فرودآمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دل افروز تاج .
فردوسی .
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج .
فردوسی .
-
شمع دل افروز ؛ شمع روشنی بخش .
- || ستاره . اختر
: آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
سوزنی .
- || زیباروی . مایه ٔ روشنی دل
: یارب این شمع دل افروز ز کاشانه ٔ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ٔ کیست .
حافظ.
-
قصر دل افروز ؛ کاخ باشکوه و زیبا
: ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یارب مکناد آفت ایام خرابت .
حافظ.
-
کاخ دل افروز ؛ قصر دل افروز
: اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز.
نظامی .
-
کلاه دل افروز ؛ تاج دل افروز
: چو شاپور بنشست بر تخت داد
کلاه دل افروز بر سر نهاد.
فردوسی .
-
ماه دل افروز ؛ معشوق زیباروی روشنی بخش دل
: مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز.
نظامی .
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.
نظامی .
|| کنایه از معشوق و محبوب
: از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی .
نظامی .
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
نظامی .
وزآنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان .
نظامی .
شدم دلشاد روزی با دل افروز
ازآن روز اوفتادستم بدین روز.
نظامی .
بیتی سه چهار خوانم از سوز
در مرثیه ٔ تو ای دل افروز.
نظامی .
|| (اِ) نام بعضی کنیزان سیاه است . (یادداشت مرحوم دهخدا). نامی است که غالباً کنیزان سیاه را دهند، همچون کافور برای غلام سیاه . || (ن مف مرکب ) دل افروخته . شاد. دلشاد
: دو هفته بدین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دل افروز کیست .
فردوسی .
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو.
فردوسی .
ز شاهان گیتی دل افروزتر
پسندیده و شاد و پیروزتر.
فردوسی .
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت .
فردوسی .
خداوندنام و خداوند بخت
دل افروز
۞ و هشیار و پیروزبخت .
فردوسی .
|| (ق مرکب ) با شادی .شادمانه
: وزآن پس نیا دست او را بدست
گرفت و ببردش به جای نشست
نشاندش دل افروز بر جای خویش
ز گنجور تاج کیان خواست پیش .
فردوسی .
|| (اِخ ) نام هیزم شکنی که معاصر بهرام گور بود
: دل افروز بد نام این خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن .
فردوسی .