اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دوده

نویسه گردانی: DWDH
دوده . [ دو دَ / دِ ] (ص نسبی ) منسوب به دود. هرچه نسبت به دود داشته باشد.دودی . (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) سیاهی که از سوختن هیمه یا روغن یا نفت و جز آن بر دیوار و سقف و یا جای دیگر بندد یا سیاهی که بر سقف و امثال آن از دود چراغ و غیره پدید آید و اصل مرکب که بدان نویسند همین است . سیاهی که بر گذرگاه دایم دود چون غباری بر هم نشیند. (یادداشت مؤلف ) :
به راه اندر پدید آمد سواری
چو کوه دوده زیرش راهواری .

فخر گرگانی (از آنندراج ).


و از جمله ٔ زبلها یکی دوده ٔ حمام باشد که آن مخصوص باشد جهت بادنجان . (فلاحت نامه ). || ماده ای سیاه و نرم که از دود مواد نفتی صمغی و سقزی گیرند و ازآن مرکب سازند. (فرهنگ فارسی معین ). دود چراغ . (شرفنامه ٔ منیری ). دود چراغ و جز آن که برای ساختن مرکب گیرند. (از آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث ) (فرهنگ جهانگیری ). از اجزاء مرکب یعنی حبر باشد که از چراغ گیرند. (صحاح الفرس ) :
به گوش من فروگفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحه ٔ گردون و دوده جرم کیوانش .

خاقانی .


چراغی است تشبیهی آهم که از وی
بسی دوده بر سقف گردون نشسته .

وحید (از آنندراج ).


همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هردو آنگاه زور بازو.

؟


- آب دوده ؛ کنایه است از مرکب :
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل
او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت .

خاقانی .


|| نقس . مداد. زگالاب . حبر. خضاض . مرکب . سیاهی . برای دوده به معنی مرکب بیت ذیل تأییدگونه ای است . (یادداشت مؤلف ) :
قلم که دعوی و صافی جمال تو کرد
رخش به دوده ٔ وحشت همیشه اندوده ست .

ظهیرفاریابی .


در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه ٔ دوده که در حلقه ٔ جیم افتاده ست .

حافظ.


وه که یک قاصد که باشد محرم این راز نیست
چند بر کاغذ نویسم حال و شویم دوده را.

نظیری نیشابوری .


- دوده ٔ مرکب ؛ به معنی مداد و حبر است . سیاهی . زگالاب . دوده . حبر. مداد. مرکب رنگ . نقس . سیاهی . زگالا. خضاض . دوده ٔ مخلوط به صمغ و مازو و غیره که هنگام نوشتن در دوات کرده و سرقلم بدان زده بر کاغذ کنند. کلمه ٔ دوده ٔ مرکب بی هیچ شبهه اصل کلمه ٔ مرکب به معنی مداد و سیاهی و زگالاب و نقس است و در قدیم آن را دوده می گفته اند چه آن را از دوده و خوال می گرفته اند چنانکه سعدی فرماید :
آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که می رود دخان است .
و سپس که آن را کاملتر کرده اند و مثلاً با زاج و غیره آمیخته اند دوده ٔ مرکب نامیده اند و به کثرت استعمال دوده را حذف کرده و مرکب اسم داده اند و همچنین تعبیر مثلی نیزمؤید این دعوی است . (یادداشت مؤلف ).
- مثل دوده ٔ مرکب ؛ نهایت سیاه شده مخصوصاً از بیماری و لاغری . سخت سیاه . (یادداشت مؤلف ).
|| اسم فارسی دخان است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). دخان . دود. (یادداشت مؤلف ). || کنایه است از سیاهی و تیرگی . ظلمت و دود. (از یادداشت مؤلف ) : چون روی زرد و موی سپید آفاق را به دوده خضاب کردند... صعلوک استعداد راست کرد. (سندبادنامه صص 218-219).
واگهیش نه که شود راه گیر
دوده ٔ این گنبد روباه گیر.

نظامی .


|| دودکش حمام و مطبخ و بخاری . (از برهان ) دودآهنج . دودآهنگ .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۸ ثانیه
دوده . [ دَ دَ / دِ ] (اِ) دایره و برهون . (ناظم الاطباء). دایره . (برهان ).
دوده . [ دو دَ / دِ ] (اِ) ۞ (دود + ه ، پسوند اتصاف ) دودمان . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). خاندان . (شرفنامه ٔ منیری ) (...
دوده . [ دِ ] (اِخ ) قریه ای است در هشت فرسنگی مشرق شیراز. (از فارسنامه ٔ ناصری ).
دوده . [ دُ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. 490 تن سکنه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
نی دوده . [ ن َ / ن ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) آلتی است برای کشیدن شیره ٔ تریاک که مانند وافور دارای حقه ٔ گلی است و چوبی دارد و شیره را با چرا...
دوده سای . [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که دوده ٔ مرکب ساید. که دوده ٔ مرکب سازد نوشتن را : انجمند از بهر کلکش دوده سای لاجرم جرم زحل حل کرده اند...
سیه دوده .[ ی َه ْ دَ / دِ ] (ص مرکب ) بداصل . (فرهنگ رشیدی ).
سر سلسله ،بزرگ و پیر خانقاه (شیخ صنعان، دوده دار خانقاه/ دود و دم را خیمه چون خرگاه ماه) شهریار
خوردن با حرص و ولع، لمبوندن
دودح . [ دَ دَ ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.