دورشدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فاصله دار شدن چیز. (ناظم الاطباء). فاصله گرفتن . نأث . منأث . مماتنة. تنطنط. سنج . زوال . زوح . سلخ . سحن . سحر. شط. شطوط. شطف . شطوف . شحط. شحوط. مشحط. طلب . عزلة. اجلاء. انجلاء. تجلی . مهایطة. هیاط. اتنان . ازولال . اشتطاط. اعزاب . اغراب . تعزیب . غربة. اماطة. اندفاع . انسدار. انعزال . تماتة. تعادی . تنحی . تهلات . نوء. نیط. انتیاط. (منتهی الارب ). مبط. اطلاب . انتزاح . بعد. تحوش . تنزه . حبابة. شط. شطور. شطوب . (تاج المصادر بیهقی ). استبعاد. بعد.جنابة. جنب . جنوب . خسو. خسوء. زحل . سحق . غرابة. قصی . مباعدة. نأی . (دهار). انخسا. (دهار) (تاج المصادربیهقی ) (المصادر زوزنی ). زیخ . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). مشطون . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). قصو. نأی . تجافی . تجنب . اجتناب . تقطر. (تاج المصادر بیهقی ). غروب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). انزیاح . شسوع . تمادی . نبو. تنائی . تراخی . نزوح . مقاصاة. ریم .(یادداشت مؤلف ): خساء؛ دورشدن سگ و رفتن . جغو؛ دورشدن از چیزی . جغاء؛ دورشدن از کسی . (منتهی الارب ).
-
دور شدن از چیزی ؛ دوری گزیدن از آن . پرهیز کردن از آن . فاصله گرفتن از آن . کناره گرفتن از آن . اجتناب ورزیدن از آن . بدان مبادرت نکردن . (یادداشت مؤلف )
: قند جدا کن ازاوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی .
چنین گفت طلحند جنگی به گو
که از باد ژوبین من دورشو.
فردوسی .
بروی [ مردم ] واجب گشت ... تا هر چه ستوده تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده تر از آن دور شود. (تاریخ بیهقی ).
گفتی مگر که دور نباید شد
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین .
ناصرخسرو.
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش .
نظامی .
-
دور شدن از راهی ؛ بدان راه قدم ننهادن . از آن طریق دوری گزیدن
: راهی کو راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه وترفنج .
رودکی .
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا به سردر ناید اسبت ای پسر.
ناصرخسرو.
|| آسودن از آن چیز. رهایی یافتن از آن
: بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا به شهر فغنشور شد.
اسدی .
-
دور شو! کور شو! ؛ برد. بردابرد. ازره برد. رجوع به برد و بردابرد. شود.
|| غایب شدن . (ناظم الاطباء)
: نزدیک نمی شوی به صورت
وز دیده ٔ دل نمی شوی دور.
سعدی .
|| بیرون شدن . خارج شدن . رانده شدن . (یادداشت مؤلف )
: به درگاه رفتن صوابتر... مگر این وسوسه از دل من دور شود. (تاریخ بیهقی ).
-
دور شدن از خود ؛ به خود نپرداختن . دوری کردن از خودپرستی و خواهشهای نفسانی
: ای برادر یکدم از خود دور شو
با خود آی و غرق بحر نور شو.
مولوی .
|| دورگشتن . جداشدن . مفارقت گزیدن . دور افتادن . (یادداشت مؤلف )
:هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش .
ابوالمثل .
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش .
ناصرخسرو.
تنت چو تارست ، جانت پود، تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.
ناصرخسرو.
دور از خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور گشت . (تاریخ جهانگشای جوینی ).
-
دور شدن از کسی (یا از بر کسی ) ؛ جدا شدن از وی . دوری گزیدن از او. سفرکردن . مفارقت نمودن از وی
: هرکه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو به صد فرسنگ .
ناصرخسرو.
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
بیا و از بر ما دور شو که ما ناریم .
ناصرخسرو.
مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو
پیش از این کاین بقعه ٔ پرنور پرظلما شود.
ناصرخسرو.
-
دور شدن چیزی از کسی ؛فاصله گرفتن از وی . جدا شدن آن از وی . محروم گشتن وی از آن
: چو کیخسروآمد بدان روی آب
از او دور شد خورد و آرام و خواب .
فردوسی .
نگردد همی بر ره بخردی
از او دورشد فره ایزدی .
فردوسی .
|| زایل شدن . از میان رفتن . از بین رفتن . شدن . (یادداشت مؤلف ). برطرف شدن
: اخلاق ناستوده از وی بیکبارگی دور شده بود. (تاریخ بیهقی ). و شر این فرصت جوی دور شود. (تاریخ بیهقی ).