دوش . (اِ)
۞ شانه . کول و شانه و کتف . آن جزء از بدن که بواسطه ٔ وی در انسان بازوها و در چارپایان دستها به تنه متصل می گردند. (ناظم الاطباء). فراز بندگاه که آن را سفت و کفت نیز گویند و به تازیش کتف نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). کتف . (از آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). کَتِف . کفت . سفت . هویه . کت . شانه . (یادداشت مؤلف ). منکب . (ترجمان القرآن ): زبرة. کَتَد. کَتِد. نَضی . عاتق . مطنب . شاعب . ضوبان ؛ دوش شتر. اهداء؛ دوش که اعلایش آماسیده و فروهشته باشد. (منتهی الارب )
: برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی .
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .
کسایی .
جوان همچنان خسته بازو و دوش
همی راند اسب و همی زد خروش .
فردوسی .
برون آمدند از سر دوش اوی
سر خویش کردند در گوش اوی .
فردوسی .
به یک زخم ده سرفکندی ز دوش
به نعره بکندی دل شیر زوش .
فردوسی .
کشنده بدو گفت ما هوش خویش
نهادیم ناچار بر دوش خویش .
فردوسی .
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .
منوچهری .
من نه مسلمانم و نه مرد جوانمرد
تا سرتان نگسلم ز دوش به کوپال .
منوچهری .
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
گرهمی اندر دین رغبت کنی
دور کن از دوش جهان پوستین .
ناصرخسرو.
سر سفت را به تازی منکب گویند و به شهر من [ گرگان ] دوش گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
مر ترا هست کنون نقش فتوت بردل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش .
سوزنی .
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کآب خوردش ز خاکدان برخاست .
خاقانی .
در گوش گوشوار سمعنا کند عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند.
خاقانی .
اقبال نهاده برفلک زین
چون غاشیه ات گرفته بر دوش .
ظهیرفاریابی .
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار
۞ بر دوش .
نظامی .
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بناگوش .
نظامی .
سینه ای فارغ از گریوه ٔ دوش
گردنی ایمن از کناره ٔ گوش .
نظامی .
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش .
نظامی .
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .
سعدی .
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا برو دوش بود.
سعدی .
دوش بردوش فلک
۞ می زنم امروزکه دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند.
سلمان ساوجی .
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود.
حافظ.
-
اژدهادوش ؛ که در شانه اژدها دارد.
- || کنایه از ضحاک . (یادداشت مؤلف ).
-
بر دوش کردن ؛ بر دوش انداختن . روی دوش قرار دادن . بر کتف نهادن
: علم از دوش بنه ور عسلی فرماید
شرط آزادگی آن است که بر دوش کنی .
سعدی .
نه هرکه طراز جامه بر دوش کند
خود را ز شراب گبر مدهوش کند.
سعدی .
-
به دوش بردن ؛ روی دوش بردن . کسی را روی شانه حمل کردن . بر کتف سار نهادن و حمل کردن
: چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد.
اوحدی .
ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند
امام شهر که سجاده می کشید به دوش .
حافظ.
-
به دوش درآوردن ؛ روی دوش گرفتن . برشانه نهادن . بر کتف گرفتن
: میان بست و بی اختیارش به دوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش .
سعدی .
-
خانه به دوش (یا بردوش ) ؛ که خانه و کاشانه ندارد. که وسایل زندگی و اقامت چون چادر و خیمه و جزآن از جای به جای به دوش برد. که هرجا پیش آید اقامت کند. مجرد. درویش
: از حادثه لرزند به خود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم .
صائب تبریزی .
-
روی دوش کسی سوار شدن ؛ کنایه است از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف ).
-
ماردوش ؛ اژدهادوش . که مار بر دوش دارد.
- || ضحاک . (از یادداشت مؤلف ).
-
همدوش ؛ دوشادوش . دوش بدوش . همردیف . همراه . در یک صف و رسته و رده . برابر.
|| مواجه . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفانی ).صفت کبریایی حق . (از فرهنک مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). || قسمی از لاک که با آن محکم می کنند دسته ٔ کارد را. || لحیم فلزات . (ناظم الاطباء). || گوشه ٔ دیوار. (از آنندراج ). || کودک . || (ص ) احمق . (ناظم الاطباء).