اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دیدار

نویسه گردانی: DYDʼR
دیدار. (اِمص ) ۞ دید. دیدن . رؤیت کردن . ترجمه ٔ رؤیت . (برهان ). نگاه کردن . نگریستن . مشاهده . نظر :
ز دیدار خیزدهمه آرزوی
ز چشم است گویند ژردی گلوی .

ابوشکور.


وزان جایگه سوی شاه آمدند
بدیدار فرخ کلاه آمدند.

فردوسی .


زمین را ببوسید در پیشگاه
ز دیدار او شاد شد پادشاه .

فردوسی .


چو خاقان شنید این سخن خیره گشت
دو چشمش زدیدار او تیره گشت .

فردوسی .


که بیزار گشتیم ز افراسیاب
نخواهیم دیدار او را بخواب .

فردوسی .


یکی جویبارست و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان .

فردوسی .


برین گونه تا سوی کوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید.

فردوسی .


گرچه از خشم جدا بودی دیدار تو بود
همچو کردار توآراسته پیش دل و جان .

فرخی .


بشادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله .

فرخی .


ماه فروردین جهان را ازدر دیدار کرد
ابر فروردین زمین را پر بت فرخار کرد.

فرخی .


دروغ گفتم لیکن ز ناتوانی بود
که در نمایش فصلش نداشتم دیدار.

فرخی .


اگر بدست کسی ناگهان فرورفتی
بسوی دیگراز او بهره یافتی دیدار.

فرخی .


تا می لعل گزیده ست بخوبی و برنگ
تا گل سرخ ستوده ست به دیدار و به شم .

فرخی .


ز دیدار باشد هوا خواستن
ز چشم است دیدن ز دل خواستن .

اسدی .


شنیدم هنرهاش و دیدم کنون
بدیدار هست از شنیدن فزون .

اسدی .


گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز دیگر ماه و خورشید.

(ویس و رامین ).


گوینده ٔ این داستان ابوالفضل بیهقی دبیر از دیدار خویش چنین گوید. (تاریخ بیهقی ). آنچه از سطح از آنسوست از دیدار غائب است . (التفهیم ).
دیدار تو با چشم تو در شخص تو جفت است
چشمت بمثل کار و درو علم چو دیدار.

ناصرخسرو.


اگر گفتار بی کردار داری
چو زر اندود دیناری بدیدار.

ناصرخسرو.


در دست سخن پیشه یکی شهره درخت است
بی بار ز دیدار و همی ریزد از او بار.

ناصرخسرو.


ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را بتو دیدار نیست .

ناصرخسرو.


یک شخص بیش نیست بدیدار و شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.

مسعودسعد.


چندانی جواهر بردیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره میشد. (مجمل التواریخ و القصص ).
حسان بفرمود تا هر مردی شاخی بزرگ با برگ اندر پیش داشتند چنانک دیدار اسب و مرد بپوشید و همی آمدندتا زرقا درخت بیند و مردم نبیند. (مجمل التواریخ و القصص ). و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند. (نوروزنامه ). باغبان نزدیک شاه آمد و گفت در باغ هیچ درختی از این خرم تر نیست ، شاه دگر باره باداناآن بدیدار درخت شد.(نوروزنامه ). و سال نو هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه ). ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت ... و دیگر پیروزه از بهرنامش و شیرینی دیدارش . (نوروزنامه ). و پادشاهان دیدار ویرا [ بازرا ] بفال دارند. (نوروزنامه ). و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه ).
از پیل و بوم شوم تر و ناخجسته تر
دیدار روی اوست به سیصدهزار بار.

سوزنی .


آه شوقاً لرؤیتهم ؛ ای یاسه بدیدار ایشان . (ابوالفتوح رازی ).
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس .

(ازسندبادنامه ص 17).


و گفت تا آن سوراخ که در صومعه ٔ عمه بود برآورد... چنانکه بعد از آن عمه را از صومعه ٔ خویش بصومعه ٔ شیخ دیدار نبود. (اسرارالتوحید ص 227).
بدیداری قناعت کردم از دور
که تو ماهی و مه در برنیاید.

خاقانی .


به هر دیداری از وی مست میشد
به هر جامی که خورد از دست میشد.

نظامی .


نیابد بدیدار آن شمع راه
جز آنکس که شب خیز باشد چو ماه .

نظامی .


چنان کن کز تو دلخوش باز گردم
بدیدار تو عشرت ساز گردم .

نظامی .


چون کار ز دست رفت گفتار چه سود
چون دیده سپید گشت دیدار چه سود.

عطار.


قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق ودود.

مولوی .


کدام باغ بدیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید ببوستان ماند.

سعدی .


چه رویست آنکه دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی میدهد صورت بر اخلاقش بزیبائی .

سعدی .


دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.

سعدی .


غایت عشرت و عیشم بلب رود بود
که بدانجام رسد بهره تمام از دیدار.

ابوالمعالی رازی .


- نادیدار ؛ محروم از دید. محروم از دیدن :
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده زان دیدار نگسستی هنوز.

خاقانی .


- || ناپیدا :
بدان خدای که پیراست سرو گویائی
که هست باغ سخن را کنار نادیدار.

عمادی شهریاری .


|| (اِ مرکب ) چشم را گویند که بعربی عین خوانند. (از برهان ). چشم . (غیاث ). بصر :
مبادا بجز بخت همراهتان
شده تیره دیدار بدخواهتان .

فردوسی .


شنیده به دیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفته ٔ رهنمون .

فردوسی .


سیاه ابری بیامد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فروبست .

(ویس و رامین ).


چه باید مر ترا دیده ازین پس
که دیدار ۞ تو نپسندد جز او کس .

(ویس و رامین ).


ناگاه گلستانش پدید آرد گلها
چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان .

ناصرخسرو.


سیم و سیماب بدیدار تو از دور یکیست
بعمل گشت جدا نقره ٔ سیم از سیماب .

ناصرخسرو.


خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود ماه آنشب ازدیدار ناپیدا.

مسعودسعد.


پیران بنی اسرائیل گفتند ما نیز خواهیم که سخن خدای تعالی بشنویم و تراپیش قوم گواهی دهیم چون مناجات همی شنیدند گفتند تابدیدار نبینیم باور نداریم . (مجمل التواریخ و القصص ).
- چشم دیدار ؛ چشم سر :
دریغ شهر سمرقند و کوی جولهگان
که جوی ترکش بودی بچشم و دیدارم ۞ .

سوزنی .


|| (اِمص ) ملاقات . زیارت . لقاء. تلاقی :
دیدار بدل فروخت نفروخت گران
بوسه بروان فروشد و هست ارزان
آری که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار بدل فروشد و بوسه بجان .

(منسوب به رودکی ).


ندانم که دیدار باشد جز این
چه دانیم راز جهان آفرین .

فردوسی .


دوان آمد از بهرآزارتان
همان آرزومند دیدارتان .

فردوسی .


بیامد دمان تا بنزدیک آب
سپه را بدیدار او بد شتاب .

فردوسی .


شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمساز آمدند.

فردوسی .


بگفتی که شاه از در کار نیست
شمارا بدو راه دیدار نیست .

فردوسی .


با تودر باغ بدیدار کند وعده همی
نرگس از شادی آن وعده کند سجده همی .

منوچهری .


چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد.

(ویس و رامین ).


دگر با من خورد زنهار یا نه
مرا با او بود دیدار یا نه .

(ویس و رامین ).


اگر چه تلخ باشد فرقت یار
در او شیرین بود امید دیدار.

(ویس و رامین ).


و سعادت دیدار امیرالمؤمنین خویشتن راکرده شود. (تاریخ بیهقی ص 73). نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند دیگر باره یافتم . (تاریخ بیهقی ص 520). بنده یکروز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت و ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ص 361). اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست . (تاریخ بیهقی ). این که گفتم بسنده باشدچنین دانم که دیدار با قیامت افتاد. (تاریخ بیهقی ).
راه مده جز که خردمند را
جز بضرورت سوی دیدار خویش .

ناصرخسرو.


ملک الموت را رغبت افتاد و بدیدار او بیامد و با ادریس دوستی گرفت . (مجمل التواریخ و القصص ). و ازبعد مدتی بکنعان باز آمد و عیص بدیدار او عظیم شادمان باشد. (مجمل التواریخ و القصص ). از خدمت و دیدار او. [ شیر ] تقاعد نمود. (کلیله و دمنه ).
شب و روز انتظار یار میداشت
امید وعده ٔ دیدار میداشت .

نظامی .


چو کعبه قبله ٔ حاجت شد از دیار بعید
روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ .

سعدی .


یکی را از دوستان بر خود خواند تا وحشت تنهایی بدیدار او منصرف کند. (گلستان ).
بدیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس .

سعدی .


چون بالغ گشت [ سیاوش ] او را نزدیک پدرش کیکاوس آورد وبدیدار او سخت خرم گشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 41).
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا برآید چیست فرمان شما.

حافظ.


شب تارست و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست .

حافظ.


هر دل که بدیدار ظالم مشتاق بود از نور مسلمانی خالی باشد. (کیمیای سعادت غزالی ).
- امثال :
دیدار یار نامتناسب جهنم است .
کتابت نیم دیدار است .
- به دیدارآمدن ؛ به ملاقات آمدن ، برای زیارت کسی آمدن :
خیز شاها که بدیار تو فرزند عزیز
بشتاب آمد بنمای مر او را دیدار.

فرخی .


|| بصیرت . بینایی . بینش . دید. (یادداشت مؤلف ). بینایی و قوت باصره . (برهان ) :
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد.

مولوی .


بدو پایدار است هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان .

اسدی .


اسب که شیر را ندیده باشد چون پیشین بار بیند بگریزد و داند که دشمن وی است واگرچه از گاو... نگریزد و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را بیند. (کیمیای سعادت ). || (اِ مرکب ) شکل . هیئت . ظاهر. صورت ظاهر : گفتند [ بنی اسرائیل ] بگوی ما را تا این گاو چگونه گاو است و چه دیدار است . (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی ).
بیدار چوشیداست به دیدار ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا.

ناصرخسرو.


و دانا آن مر قلم را آلتی نهاده اند به دیدار حقیر و بیافتن آسان . (نوروزنامه ).
- آب دیدار ؛ به شکل آب :
بی طناب این خیمه ٔ گردان با زینت که هست
باد رفتار و نه باد و آب دیدار و نه آب .

سوزنی .


- به دیدار ؛ همانند. همشکل . برسان . بگونه :
جوانی به دیدار ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان .

فردوسی .


که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار اودر میان مهان .

فردوسی .


|| چهره . چهر. روی و چهره . (غیاث ). رخ و چهره . (برهان ). روی . (آنندراج ). مرآی . منظره . (تفلیسی ). صورت . طلعت . مشهد. جمال . مقابل مخبر. (یادداشت مؤلف ): ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. (مهذب الاسماء). بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت . (فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام . ابله دیدار. (فرهنگ اسدی ):
از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره ٔ پر حسن و ملاحت .

ابوشکور.


دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .

رودکی .


نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.

رودکی .


پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی .

فردوسی .


بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه .

فردوسی .


بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من .

فردوسی .


شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش .

فردوسی .


چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.

بهرامی .


در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری .

فرخی .


شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان .

فرخی .


دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.

فرخی .


هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.

فرخی .


ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه .

فرخی .


گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.

منوچهری .


ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی .

اسدی .


گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.

اسدی .


از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.

اسدی .


گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.

اسدی .


جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی .

اسدی .


اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست .

(ویس و رامین ).


بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.

(ویس و رامین ).


مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست .

(ویس و رامین ).


چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.

(ویس و رامین ).


بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم .

(ویس و رامین ).


چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. (تاریخ بیهقی ص 253).
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش . (منتخب قابوسنامه ص 40).
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.

ناصرخسرو.


سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش .

ناصرخسرو.


به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.

مسعودسعد.


شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان .

مسعودسعد.


و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم . (تاریخ بخارا نرشخی ص 85). و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه ٔ عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه ٔ پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. (نوروزنامه ). و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده . (نوروزنامه ). و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. (نوروزنامه ).
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ .

معزی .


ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون .

معزی .


ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.

سنایی .


مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری .

سوزنی .


ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده ٔ دیدار آن جانان پری .

سوزنی .


او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.

خاقانی .


گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش .

خاقانی .


دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام .

خاقانی .


زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن .

نظامی .


سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.

نظامی .


دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.

نظامی .


المنة ﷲ که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم .

سعدی .


دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی .

سعدی .


به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.

سعدی .


یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش .

سعدی .


جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری .

سعدی .


دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن .

حافظ.


کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.

حافظ.


- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره . خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .

فرخی .


- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان . طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.

خاقانی .


- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست .

فردوسی .


از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.

فردوسی .


- نغزدیدار ؛ لطیف روی . ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.

اسدی .


|| (ص ) پدیدار. مشهود. مرئی . روشن . آشکار. هویدا. معلوم . مشخص . ممتاز. (یادداشت مؤلف ). پیدا و پدیدار. (برهان ). آشکار و پیدایی و پدید آمدن . همان بدید آمدن است یعنی بچشم آمدن و دیده شدن . (آنندراج ) :
چنین است و این راز دیدار نیست
ترا بهره جز گرم و تیمار نیست .

فردوسی .


گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه .

فردوسی .


زمین جزع یکباره هموار بود
چنان کاندر اوچهره دیدار بود.

اسدی .


گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.

منوچهری .


بدست اندام هم بسترش ببسود
به جای سرو سیمین خشک نی بود
چه مانستی به ویسه دایه ٔ پیر
کجا باشد کمان ماننده ٔ تیر
بدستش دایه بود از ویس دیدار
بلی دیدار باشد ملحم از خار ۞ .

(ویس و رامین ).


چو خواهد بود بر شاخ اندکی بار
بنوروز آن بود بر شاخ دیدار.

(ویس و رامین ).


و این دو قوه اندر پوستش [ پوست بادنجان ] دیدارتر است . (الابنیة عن حقایق الادویة). چنان دیدار است که اسکندر سپاهی فرستاده است تا عروس ما را بگیرد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- دیدار بودن ؛ مرئی بودن . مشهود بودن . ظاهر بودن . پیدا بودن . پدیدار بودن . معلوم بودن . پدید بودن . (یادداشت مؤلف ) :
دو بالابد اندر میان سپاه
که شایست کردن به هر سو نگاه
یکی سوی ایران یکی سوی تور
که دیدار بودی دو لشکر ز دور.

فردوسی .


و اندر نگرست ، مغز استخوان زن دیدار بود او را گفت ای زن پدرت ترا چه طعام دادی گفت مغز استخوان گوسفند و بره . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بیابان بود و سبزه و صحرا و آبهای روان و هیچ جا آبادانی دیدار نبود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). بروایتی گویند که هادی هارون را باز نداشت ولیکن خلع فرمود یحیی گفت یا امیرالمؤمنین پسر تو جعفر کوچک است و نه دیدار بود که کارها چون افتد. (مجمل التواریخ و القصص ). موسی عصا بر سنگ زد و دوازده چشمه آب بگشاد چنانک هر سبطی را آب دیدار بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
- دیدار نبودن ؛ معلوم نبودن : به هرحالی که باشد خویشتن را از آنجا به بیرون کن که نه دیدارباشد که کارها چون شود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
|| (ق ) ظاهراً. بر حسب ظاهر. (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) صوابدید. رای و اعتقاد. نظر. عقیدت . (یادداشت مؤلف ) :
بهترین چیزی بنزد اهل دانش دانش است
هیچ دانش نیست کو را اندر آن دیدار نیست .

فرخی .


ره من همین است و گفتار من
و لیکن جز این است دیدار من .

اسدی .


مهمات سخت بسیار است که آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رای روشن خواجه . (تاریخ بیهقی ). بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. (تاریخ بیهقی ).
بسوی دشمن تو تیر آنچنان پرد
که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار.

مسعودسعد.


|| رخ نمودن . (برهان ). رجوع به دیدار نمودن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
دیدار. (اِ مرکب ) درختچه ٔکائوچوک دار. نام درختچه ای از نوع فرفیون که در چاه بهار و نیک شهر آن را دیدار و هم بیدار نامند. (یادداشت مؤلف ). رج...
دیدار. (اِخ ) دهی است از دهستان دشتابی بخش آوج شهرستان قزوین با 321 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
دیدار /didār/ معنی ۱. دیدن؛ رؤیت. ۲. ملاقات. ۳. روی نمودن. ۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] روی و رخسار. ۵. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم و قوۀ بینایی. ⟨ دیدار آمدن: ...
بی دیدار. (ص مرکب ) (از: بی + دیدار) بی جمال . زشت . (یادداشت مؤلف ). مقابل دیداری : مرا رفیقی امروز گفت خانه بسازکه باغ تیره شد و زردروی ...
مه دیدار. [ م َه ْ ] (ص مرکب ) دارای دیداری چون ماه . با چهره ای چون ماه زیبا : ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی جام مالامال گیر و تحفه ...
ماه دیدار. (ص مرکب ) که چهره ٔ زیبا و درخشان چون ماه دارد. ماه چهر. ماه چهره . ماه رخسار. ماه منظر. ماه طلعت . ماه سیما : از آن ماه دیدار جنگی سو...
ملک دیدار. [ م َ ل َ ] (ص مرکب ) فرشته رو. فرشته سیما. آنکه چهره ای چون فرشته دارد. زیباروی : فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریادل جهان آرای ملک ا...
دیدار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مرئی شدن . (یادداشت مؤلف ) : سپهبد همیراند بر پیل راست چو دیدار شد ببر خفتان بخواست .اسدی .
پری دیدار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پری پیکر. پری رخسار. پری مَنظَر.
خوب دیدار. (ص مرکب ) خوش سیما. خوش چهره : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است .رودکی (از تاریخ بیهقی ص 61).
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.