دیم . (اِ)
۞ روی و رخساره باشد و بعربی خد گویند. (برهان ). روی را گویند. (جهانگیری ). رخسار. (اوبهی ). روی . رخ . رخسار. (صحاح الفرس ). صورت رخساره و چهره . (آنندراج )
: ماه گردد دو تاه هر سر ماه
تا نهد بر زمین به مثل تو دیم .
عبدالواسع جبلی .
دیم ما هست ، اگردم او نیست
نام ما هست ، اگرنم او [ نم ابر ] نیست .
سنایی .
-
احمددیم ؛ به صورت احمد. به شمائل احمد
: عیسوی دم باد و احمددیم و چشم حادثات
در شکر خواب عروسان از دم و از دیم او.
خاقانی .
-
رومی دیم ؛ به چهره ٔ رومیان
: عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم .
فرخی .
-
فرخ دیم ؛ با روی فرخ . خجسته روی
: کی بود کی [ که ] بازبینم باز
آن همایون لقا و فرخ دیم .
مسعودسعد.
-
کنگردیم ؛ جغدروی
: نیست در قصر شهان شاهین وار
هست بر کنگره ها کنگردیم .
خاقانی .
|| سر. روی . مقابل زیر: لحاف را بکش دیمت (یا) بدیمت ، برویت . (یادداشت مرحوم دهخدا). || ظاهراً تحریفی است از لفظ دم بمعنی نزدیک (دم در) که کودکان در هنگام بازیهای با تیله نظیر ریگ تو خیط و قرقره بازی و هسته هلوبازی و دوک بازی و نظایر آن وقتی نزدیکترین جا را به مرکز بازی (خیط یا هسته هلو) یا دوک (استخوانی که روی زمین میکارند و با تیله میزنند) انتخاب کردند گویند: «من دیم » یا «من دیمم » یعنی دم خیط هستم . البته بدین ترتیب این کس حق تقدم را در انداختن تیله از دست میدهد و دیگران که بالاتر از او هستند حق تقدم دارند. اما اگر آنها بسوزند یعنی اشتباه کنند موفقیت و برد وی قطعی است . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ). || نوعی از چرم هم هست که بتازی ادیم خوانندش . (برهان ) (از جهانگیری ). نوعی از چرم . (غیاث ). مخفف ادیم و ادیم بعربی پوست است که آن را چرم نیز گویند. (آنندراج ).چرم سرخ . نوعی چرم نیکو. (یادداشت دهخدا)
:دام دیو است آنکه نک بر پای و سر
مر تو را دستار خیش
۞ و کفش دیم .
ناصرخسرو.
سخن جوید نجوید عاقل از تو
نه کفش دیم و نه دستار شاره .
ناصرخسرو.
گردن دول تو از سیلی چون دیم کنیم
تو مپندار ازین کار که ما کفشگریم .
سوزنی .