اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ذراع

نویسه گردانی: ḎRʼʽ
ذراع . [ ذَرْ را ] (ع ص ، اِ) شتری نر که ماده ٔ خویش را به ذراع خود خواباند گشنی را. || مشگیزه یعنی مشکولی و خیکچه که آن را از جانب ذراع باز کرده باشند. || پیماینده .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
ذراع . [ ذِ ] (ع اِ) ارش . (حبیش تفلیسی ) (مهذب الاسماء). رش دست . (منتهی الارب ). ۞ رش . (دهار). از آرنج تا انگشتان .از مرفق تا نوک انگشتان ...
ذراع . [ ذَ / ذِ ] (ع ص ، اِ) زن چابک در رشتن . زنی که سبک ریسد. زن سبک ریس . زن دوک ریس (؟). (مهذب الاسماء).
ذراع . [ ذِ ] (اِخ ) یا ذراع مبسوطه ٔ اسد. منزل هفتم از منازل قمر؛ ای بازوی شیر، نزدیک تازیان . (التفهیم ابوریحان بیرونی ). و آن رقیب بلده ...
ذراع . [ ذَرْ را ] (اِخ ) احمدبن نصر. محدثی ضعیف است .
ذراع . [ ذَرْ را ] (اِخ ) اسماعیل بن صدیق . (محدث است ).
ذراع . [ ذَرْ را ] (اِخ ) اسماعیل بن نصر. محدث و ضعیف است . و بعضی احمدبن نصر گفته اند.
ذراع یمنی . [ ذِ ع ِ ی ُ نا ] (اِخ ) ستاره ای است از قدر سیم بر دست راست قیقاوس . (کیکاوس . ملتهب ) ۞ .
ذراع الجوزا. [ ذِ عُل ْ ج َ ] (اِخ ) ذراع الأسد المبسوطة. ذراع مبسوطة.
ذراع مرسله . [ ذِ ع ِ م ُ س َ ل َ / ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نیم ذرع متعارف ماست . یاقوت در معجم البلدان در شرح کلمه ٔ سواد گوید: و طول ...
ذراع مسافت . [ ذِ ع ِ م َ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ذراع هاشمیة.
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.