اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

راه

نویسه گردانی: RʼH
راه . (اِ) طریق . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (دهار) (سروری ). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان ). سبیل . (دهار) (ترجمان القرآن ). صراط. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). در پهلوی راس و راه ۞ و در ایرانی باستان : رثیه ۞ و در اوستا، رایثیه ۞ و در کردی ، ری ۞ و ری ّ ۞ و در سرخه ای ، ولاسگردی را ۞ و در ارمنی ، ره ۞ و در سمنانی ،راج [ رَ اِ ] ۞ و در سنگسری ، راجن ۞ و در بلوچی ، را و راه ، و در افغانی ، لار ۞ . (از ذیل برهان قاطع چ معین ). بپهلوی راس . (از فرهنگ ایران باستان ص 225). جای عبور که لفظ عربیش طریق است ، در پهلوی «راس » و در اوستا «ریثیه » و در سنکریت «رتهیا» بوده . (فرهنگ نظام ). جاده که جای عبور و مرور است . (از شعوری ج 2 ورق 14). فاصله ٔ بین دو نقطه که در آن سیر توان کرد و مخفف آن ره است . و رجوع به ره شود. انبوبة. جدلان . جدة. خد. خط. خطیطة. خلیف . خنیف . دَرَج . دعکة. دلیل . زراط. شاکل . شاکلة. شکیکة. صعید.طرقه . عجوز. علاق . علاقة. قدة. قمن . مخلفة. مدرج . (منتهی الارب ). مدرجة. (منتهی الارب ) (دهار). مشعب . معاث .معباً. معجاز. معلق . مقد. منقی . مورد. موردة. میعاس . نبی . نحو. نعامة. وارد. (منتهی الارب ) :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره .

رودکی .


راهی کاو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بیکرانه و ترفنج .

رودکی .


شهری است بزرگ و خرم و آبادانی و همه ٔ راههای ایشان بسنگ گسترده است . (حدود العالم ). ساوه و آوه .. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان . (حدودالعالم ). و چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است . (حدود العالم ). کسان ، شهری است از راه دور، جایی کم نعمت . (حدود العالم ).
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه .

فردوسی .


ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن نمی دید راه .

فردوسی .


ز لشکر ده ودو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواند [ خسروپرویز ] و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان .

فردوسی .


چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید.

فردوسی .


دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسب او ایستاده به راه .

فردوسی .


یکی زراه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای .

طیان .


در دل هر یک از ناوک او سیصد راه
در بر هر یک از نیزه ٔ او سیصد در.

فرخی .


چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام .

عنصری .


بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله به راه .

عنصری .


چگونه راهی ، راهی درازناک وعظیم .
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.

بهرامی سرخسی .


امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی ). امیر خلوتی که کرده بود در راه ، چیزی بیرون داده بود درین باب . (تاریخ بیهقی ). چاکری پیش آمد... سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی ). احمد گفت : اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکربرنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی ). خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه ،که از حد بگذشته . (تاریخ بیهقی ).
سرایان بود چون بلبل همه راه
بگوناگون سرود و گونه گون راه .

(ویس و رامین ).


کنون سه راه در پیشت نهاده است
بهرجایی که خواهی ره گشاده است .

(ویس و رامین ).


جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد بکار.

اسدی .


به راه ارچه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بنخجیر، شیر.

اسدی .


از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصدتو کردم شجلیزم زد بر راه .

؟(از فرهنگ اسدی نخجوانی نسخه ٔ خطی ).


آنروز دو راهست مردمان را
هرچند که شان حد و منتها نیست .

ناصرخسرو.


ندانیم تا خود پس از مرگ چیست
دو راه است ، آن چیست ؛ خوف و رجاست .

ناصرخسرو.


راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی اندون .

ناصرخسرو.


کسی که داد بدینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل دادگم است .

ناصرخسرو.


راهیست به میخانه بمقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کام میتوان داد بدست .

عمر خیام (از شعوری ).


ورنه با خاک تیره گردی راست
راه عقبی ز راه کام جداست .

سنایی .


اولش کوشش آخرش نیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است .

سنایی .


مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی زحمت خاری نباشد.

انوری .


من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست .

نظامی .


وگر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را درین راه .

نظامی .


ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار ازین خانه برین بام برآیید.

مولوی .


چون بدریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم .

مولوی .


هر مور کجا قدم کند این ره را
کاین راه بپای هر کسی بافته نیست .

شیخ نجم الدین رازی .


بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعز دانایی .

سعدی .


راه دنیا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست .

اوحدی .


با کسی کو به راه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است .

اوحدی .


خوشادردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی .

فخرالدین عراقی .


فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست .

حافظ.


مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.

حافظ.


معرفت منزل و عمل راه است
راه منزل رسیده کوتاهست .

مکتبی شیرازی .


کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار.

هاتف اصفهانی .


زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
کز هیچ دلی نیست که راهی بخدا نیست .

وصال شیرازی .


از خانه ما راه به میخانه دراز است
ای کاش که این خانه به میخانه دری داشت .

محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی ).


عارف از راه یقین رفت وبمقصود رسید
شیخ در مرحله ٔ ظن و گمان است هنوز.

محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی ).


هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من .

شوریده ٔ شیرازی .


کس درین راه پرخطر از کس
دستگیری نمیکند که خطاست .

ملک الشعراء بهار.


راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریگا شوی .

ملک الشعراء بهار.


سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم : چه گم کرده یی اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی !جوانی !جوانی !

ملک الشعراء بهار.


اجداد؛ جدد گردیدن راه . ارشاد؛ راه بحق نمودن . اسابی الدماء؛ راههای خون . اسباءة؛ راه خون . اعتناب ؛ راه خویش را گذاشتن . اعور؛ راه بی علم و نشان . (منتهی الارب ).انبوب ؛ راه در کوه . ترهة؛ راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود. جارن ؛ راه ناپیدا شده . جارة؛ راه بسوی آب .(منتهی الارب ). جدة؛ راه در کوه . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). حبک ؛ راههای آسمان . (ترجمان القرآن ). خادع ، خدوع ؛ راه که گاهی هویدا گردد و گاه مخفی . خط؛ راه بزرگ . راه دراز در چیزی . خل ؛ راه نافذ در ریگ . خیدع ؛ راه مخالف قصد. درس ؛ راه پنهانی . دلثع؛ راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد. دیسق ؛ راه دراز. دعبوب ؛ راه واضح و کوفته . رائغ؛ راه کژ و مایل . ردب ؛ راه سربسته . رفاض ؛ راههای پریشان . زوغ ؛ از راه چمیدن . سابلة؛ راه پاسپرده . صحاح ؛ راه سخت . صحوک ؛ راه فراخ . صدفان ؛ دو کرانه ٔ راه در کوه . (منتهی الارب ). صعود؛ راه بلند در کوه . (دهار). صمادحی ؛ راه واضح و پیدا. (دهار). طرایق ؛ راهها. (دهار) (منتهی الارب ). عاج ؛ راه پر از روندگان . عرق ؛ راه پاسپرده و مسلوک . عرقة؛ راه در کوه . عروض ؛ راه در کوه . علق ؛ میانه ٔ راه و معظم آن . عبوث ؛ راه درکوه . عود؛ راه دیرینه . فراض ؛ راهها. فوق ؛ راه نخستین . قدة، قدوة؛ راه سلوک . لهجم ؛ راه گشاده ٔ کوفته ٔ پاسپرده . لموسة؛ راه بدین جهت که گم شده بدست بساید آن را تا نشان سفر دریابد. محرم ؛ راه در زمین درشت . مُذکَر، مُذَکَّر؛ راه خوفناک . مشاشة؛ راهی که در آن خاک و سنگریزهای نرم باشد. مشعب الحق ؛ راهی که حق را از باطل جدا سازد. مطرب ، مطربه ؛ راه کوچک که به شارع عام پیوسته . راه متفرق . معبّد؛ راه کوفته و پاسپر کرده . معراج ؛ راه معرج . منار؛ راه واضح . میل ، میلان ؛ از راه خمیدن . ناشط؛ که از چپ و راست راه بزرگ برآید. نجد؛ راه روشن بر بالا. (منتهی الارب ). راه بر بالا. (ترجمان القرآن ). راه بر بالا رفتن . (دهار). نجل ؛ میانه ٔ راه . نحیرة؛ راه باریک که از راههای بزرگ شکافته شود بصحرا. نعامة؛ نشان راه بلند. نسم ، نیسم ؛ راه ناپیدا. نقم ؛ میانه ٔ راه . نمق ؛ میانه ٔ راه و معظم آن . نُهامی ، نِهامی ؛ میانه ٔ راه آسان . نیر؛ کرانه ٔ راه . نیسب ؛ راه مور. نیکور؛ راه نبهره و بر غیر قصد. وتیرة؛ راه پیوسته بکوه . وخی ؛ راه معتمد. وضح ؛ میانه ٔ راه و گشادگی آن . وعب ؛ راه گشاده . ولج ؛ راه ریگستان . (منتهی الارب ).
- از راه افتادن ، از راه فتادن ؛ راه گم کردن . (بهارعجم ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- || بمجاز منحرف شدن . گمراه شدن :
چو دختر شود بد بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه .

اسدی .


بگفتارو بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج مینمود. (نوروزنامه ).
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
این مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب .

انوری .


- از راه اندر آمدن ؛ رسیدن . فراز آمدن :
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندر آمد ز راه .

فردوسی .


- از ره برخاستن ؛ دور شدن از راه . بیکسو رفتن .
- || کنایه از مردن :
وزان پس بآرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه .

فردوسی .


- از راه بردن ؛ منحرف ساختن . براه دیگری درآوردن .
- || بمجاز، گمراه کردن و گول زدن . (ناظم الاطباء). اغوا کردن . اضلال کردن . (یادداشت مؤلف ) :
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی با سپاه .

فردوسی .


برد هر کسی را بخواهد ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه .

اسدی (گرساشبنامه ص 73).


ایشان بگفتند مگر ابلیس ترا از راه برده است گفت مرا خدا راه نموده است . (قصص الانبیاء ص 190). و ابلیس ایشان را از راه برده است . (قصص الانبیاء ص 164). ابلیس از پیش هاجر بیرون رفت ، گفت اسماعیل را نه سال بیش نباشد آنرا از راه برم . (قصص الانبیاء ص 51). اینک ابلیس می خواهد مرا از راه ببرد. ابراهیم و اسماعیل هر دو سنگ را به ابلیس انداختند. (قصص الانبیاء ص 51). و آن ملعون را برهان این دو درخت بودی و خلق را از راه بردی . (قصص الانبیاء ص 89). زیرا که ایشان یعنی پریان چون ماه و آفتاب باشندو بدیدار نیکو، مردم را از راه ببرند. (اسکندرنامه ٔنسخه سعید نفیسی ).
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.

ناصرخسرو.


دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.

ناصرخسرو.


گر نبرده ست ترا دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی .

ناصرخسرو.


در این وقت سامری بنی اسرائیل را بگوساله از راه ببرد. (مجمل التواریخ و القصص ). و این عبداﷲ از جیحون بگذشت و به نخشب توبه کش آمد و هر جای خلق را دعوت کردی بدین مقنع علیه اللعنة و خلق بسیار را از راه ببرد. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79).
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.

نظامی .


گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم .

سعدی .


کو فریبی که برم یک نفس از راه ترا
سخت تنگ آمده اندر بغلم آه ترا.

شوکتی .


- || تسخیر کردن . باطاعت درآوردن . مسخر داشتن . رام ساختن :
دل مردم به نکو کارتوان برد از راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان .

فرخی .


و رجوع به از ره بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- از راه برده ؛ عاشق . (آنندراج ).
- از راه (راهی ) برگشتن ؛ ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه . ترک گفتن آن را.
- از راه بگشتن ؛ از راه برگشتن : حزم . (تاج المصادر بیهقی ). نکوب . (دهار).
- از راه خار برداشتن ؛دفع فساد و مفسده کردن . (ناظم الاطباء).
- || مهیا کردن . (ناظم الاطباء).
- از راه دور آمده ؛ بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است . (آنندراج ). که از سفر دور رسیده باشد.که از دور دست آمده باشد.
- || کنایه از مضمون تازه و نازک . (آنندراج ).
- از راه دور رسیده ؛ از راه دور آمده . رجوع بهمین ترکیب شود.
- از راه (ز راه ) رفتن یا شدن ؛ بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن . فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن :
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پوپان بنزدیک شاه .

فردوسی .


سپهدار با ویژگان سپاه
بدیدار آن خانه شد هم ز راه .

اسدی (گرشاسبنامه ص 143).


- از راه کوه رفتن ؛ کنایه از اغلام کردن . (آنندراج ). غلامبارگی کردن . لواط کردن :
سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش
ز راه کوه رفتن باشد او را دخل بیجایش .

اشرف (از آنندراج ).


بسی کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده .

سلیم (از آنندراج ).


و رجوع به راه باباکوهی رفتن و راه کوه رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از راه گشتن ؛ انحراف . (فرهنگ فارسی معین ).
- ببست آمدن راه ؛ به بن بست رسیدن . بمانع برخوردن :
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است .

یقین کاشی (از ارمغان آصفی ).


- بدراه ؛ ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین ). حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. (ازفرهنگ نظام ). مقابل راهوار.
- براه آمدن ؛ راهی شدن . حرکت کردن . آغاز جنبش و سیر کردن . سر براه شدن :
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت و آمد براه .

فردوسی .


بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه .

اسدی (گرشاسبنامه ).


- || دست از سرکشی برداشتن . باطاعت درآمدن . راه ضلالت را ترک گفتن . راه موافقت داشتن . رام شدن :
بدرگاه کاوس شاه آمدند
وزان سر کشیدن براه آمدند.

فردوسی .


- || بهتر شدن . خوب شدن . آغاز به بهبود کردن . رو به بهبود نهادن :
هر آن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه .

اسدی .


- براه آمدن با کسی ؛ مساهله . مسامحه کردن با او. (یادداشت مؤلف ). موافقت کردن با وی . همآهنگ شدن با او.
- || هدایت شدن . (یادداشت مؤلف ).
- براه بازآوردن ؛ براه آوردن . هدایت . گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن . (یادداشت مؤلف ).
- براه بودن ؛ برکار بودن . تعطیل نبودن . سر براه بودن : همیشه آسیابش براه است ؛ یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. (یادداشت مؤلف ).
- براه ندیدن ، براه آسیا ندیدن ؛ کنایه از اظهار آشنایی نکردن . خود را ناآشنا نمودن . سابقه ٔ دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن :
زمن باز گشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه ۞ .

فردوسی .


- براه کردن ؛ فرستادن .براه انداختن . روانه ساختن . گسیل کردن . راهی کردن : آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا دلیر برفتند. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). از ایشان یکی رابراه کرده بود بدین مهم . (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
- براه کشیدن ؛ براه بردن .
- || کشاندن براه . کشان کشان بردن . براه آوردن :
کشیدند بدبخت زن را به راه
بخواری ببردند نزدیک شاه .

فردوسی .


- بر سر راه بودن ؛ بمجاز آماده بودن . حاضر بودن . مهیا بودن . در انتظار بودن . در مسیر بودن . در دسترس بودن . سر براه بودن :
از پشت ره انجام ببینید که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راه است .

سوزنی سمرقندی (از ارمغان آصفی ).


بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق
هم بسوزم هم بریزم جان گور وخون گور.

خاقانی .


- بسته شدن راه ؛ بند آمدن آن . پیدا آمدن مانع در سر راه :
پیاده شد و راه او بسته شد
دل نامدار اندر آن خسته شد.

فردوسی .


- بیراه ؛ آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده . (فرهنگ نظام ).
- || بیراهه ، جایی خارج از راه :
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.

فردوسی .


- || گمراه . منحرف از راه . (فرهنگ فارسی معین ). ضال . آنکه کارهای ناشایسته کند. گمراه در اخلاق یا دین . (فرهنگ نظام ) : آن جهودان و کافران قریش و مکیان همی گفتند که : خدای محمد بر محمد خشم گرفته است و او را خود از این مسأله ها آگاه نمیکند و این قرآن از خود همی گوید و دیوانه و بیراه است . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- || بی انصاف . (فرهنگ فارسی معین ).
- || خواننده ای که خارج از مقام خواند.
- بیراه افتادن ؛ از راه دور و منحرف شدن .
- بیراه افتادن پارچه ؛ قطعه ای از آن از طول وقطعه ٔ دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت . راه و بیراه شدن پارچه .
- بیراه رفتن ؛ از راه منحرف شدن .خارج شدن از راه . بیرون شدن از راه :
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش .

سعدی .


- بیراه گردیدن ؛ بیهوش شدن . از خود بیخود شدن . از هوش رفتن .
- بیراه و راه ؛ راه و بیراه :
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه .

فردوسی .


نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هرسو بجستند بیراه و راه .

فردوسی .


بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچه یابی به بیراه و راه .

فردوسی .


از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه .

فردوسی .


فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدبان بود بیراه وراه .

فردوسی .


و رجوع به ترکیب راه و بیراه شود.
- بیراهه ؛ راه منحرف از جاده . راه کج . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ماده ٔ بیراهه شود.
- || بیابانی که راه بجایی نداشته باشد.
- بیراهی ؛ گمراهی . انحراف :
کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن .

سعدی .


- || بی انصافی .
- پابراه ؛ راهی . عازم . روان . روانه .
- ترک راهی کردن ؛ روگردان شدن از آن راه . برگشتن از آن :
آخر کار چو این ره بدهی می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید.

ابن یمین .


- تغییر دادن راه ؛ آن است که از راهی که بیایند باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارک دانند. (از بهار عجم ) (از آنندراج ) :
چون بمسجد رفتم از میخانه تأثیر آمدم
گاه رجعت به بود تغییر دادن راه را.

محسن تأثیر (از بهار عجم ).


- چشم براه ؛ بمجاز منتظر ورود مسافر یا مهمانی عزیز :
چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه
درآید از درامیدوار چشم براه .

سعدی .


- چشم براه بودن ؛ به انتظار وصول کسی یا چیزی از جایی بودن . (یادداشت مؤلف ). منتظر بودن :
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به راه باشد.

ملک الشعراء بهار.


- || نگران بودن .
- چشم براه داشتن ؛ انتظار کشیدن . منتظر بودن . نگران کسی یا چیزی بودن . در انتظار کسی یا چیزی بسر بردن : چشم براه دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13).
گفتم : چشمم ، گفت : براهش میدار
گفتم : جگرم ، گفت : پرآهش میدار
گفتم که : دلم ، گفت : چه داری در دل ؟
گفتم : غم تو، گفت : نگاهش میدار.

ابوسعیدابوالخیر.


- چشم براه ماندن ؛ نگران ماندن . در انتظار ماندن . منتظر کسی یا خبری ماندن .
- چشم براه کسی نهادن ؛ انتظار کشیدن . منتظر کسی بودن . انتظار رسیدن او را داشتن :
آن یک نهاده چشم ، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود.

ملک الشعراء بهار.


- خط راه ؛ تذکره ٔ عبور و مرور. (ناظم الاطباء). پاسپورت .گذرنامه .
- || پروانه ٔ راهداری . (ناظم الاطباء).
- دل و دیده براه بودن ؛ انتظار کشیدن . منتظر بودن :
دل و دیده ٔ نامداران به راه
که شیده کی آید ز آوردگاه .

فردوسی .


- راه ازچاه ندانستن ؛ باز نشناختن راه از چاه .
- || کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و صلاح از خطا :
چو پوشیده چشمی نبینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه .

سعدی .


- راه اندرگرفتن ؛ راه رفتن . راه گرفتن . آغاز رفتن کردن :
دوان گشت و گرز نیا برگرفت
برون آمد و راه اندرگرفت .

فردوسی .


- راه باباکوهی ؛ لواطت کردن . (از بهار عجم ).
- راه بابا کوهی رفتن ؛ عمل لواطت کردن . (آنندراج ). رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود.
- راه باریک ؛ کنایه از راه تنگ . (بهار عجم ) (آنندراج ): لصب ؛ راه باریک در کوه . (منتهی الارب ).و رجوع به ره باریک در ماده ٔ «ره » شود.
- راه بازدادن ؛ راه گشودن . گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن . (تاج المصادر بیهقی ): تطریق ؛ راه بازدادن کسی را تا بگذرد. (منتهی الارب ). و رجوع به ره بازدادن در ذیل ره شود.
- راه بازشدن ؛ راه واشدن . مقابل راه بسته شدن . پدید آمدن راه . ایجاد شدن راه . و رجوع به راه واشدن در همین ماده شود.
- راه بازکردن ؛ برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیله ٔ حمل و نقل بگذرد. و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بازکردن بجایی ؛ رفت و آمد کردن بدانجا. بنای رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا.
- راه بازگونه نورد ؛ کنایه از راه دشوارگذار. (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به ره بازگونه نورد درماده ٔ «ره » شود.
- راه بجایی بردن ؛ یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل .
- امثال :
پیر خر اگر بار نبرد، راه بخانه برد. (یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از به اندک چیزی منتفع و کامیاب شدن . (بهارعجم ) (آنندراج ). بمرادی رسیدن . بمطلوبی رسیدن :
هرگز نبرده ام بخرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری .

سعدی .


گرچه دانم که بجایی نبردراه ، غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم .

حافظ (از بهارعجم ).


و رجوع به ره بجایی بردن درماده ٔ ره شود.
- راه بجایی داشتن ؛ کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن . (بهار عجم ). امکان رسیدن بمطلوبی . امکان وصول بچیزی یا جایی . دسترسی بچیزی یاجایی داشتن :
دل نهاد نفس جسم نمی شدصائب
دل سرگشته اگر راه بجایی میداشت .

صائب (از بهارعجم ).


- || کنایه از صورت معقولیت داشتن . (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). راه بده داشتن . راه بده بردن :
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد.

حافظ.


و رجوع به راه بده بردن و راه بده داشتن در ذیل همین ماده و ره بجایی داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بحساب داشتن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن . راه بجایی داشتن . (آنندراج ). «راهی بحساب دارد» جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول نگوید. (بهار عجم ). و رجوع به ره بحساب داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بده بردن ، راه بدیه بردن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن . (رشیدی ) (بهار عجم ) (آنندراج ). کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. (برهان ). کنایه از صورت معقولیت داشتن سخن یا کاری یا امری است . (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234). کنایه از معقول گفتن و اثبات مدعا باشد به ادله ٔ ناقص . (از لغت محلی شوشتر). موفق شدن . بمقصد رسیدن . (از ذیل ص 406 تاریخ بیهقی چ فیاض ). نتیجه داشتن . بجایی رسیدن . منتج به نتیجه شدن . نتیجه بخش گشتن : تا رسول پورتکین برسد و سخن وی بشنوم اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید. (تاریخ بیهقی ). امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنودو اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته اند درخواهد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
تا چند بر ابرو زنی از غصه گره
هرگز نبرد دژم شده راه بده .

خیام .


امشب ز شرم جانان هر درد دل که گفتم
راهی به ده نمیبرد چون حرف روستایی .

میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم ).


و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 و دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234 و تعلیقات دیوان چ دبیرسیاقی وتاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص 406 و ترکیبات راه بده بردن و راه بده داشتن و ره بده بردن و ره به ده داشتن وراه سوی ده بردن در ذیل همین ماده شود.
- || کنایه از متوجه جریان شدن . مثلی است بمعنی اساس داشتن و از جزئیات کار مسبوق شدن . (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252). موضوع را فهمیدن . مطلب را دریافتن . بجریان پی بردن : خواجه احمدسخن وی بشنود و راه بدیه برد. (تاریخ بیهقی ). و رجوع به ره بده بردن و ره بدیه بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بده (بدیه ) بودن ، راهی بدهی بودن ؛ راه بده داشتن . راه بده بردن . صورت معقولیت داشتن . حق بجانب بودن :
زهد رندان نوآموخته راهی بدهی است
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم .

حافظ.


و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیه ٔ ص 406 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 و راه بده داشتن و راه بده بردن و ره بده و ره بده بردن و ره بده داشتن شود.
- راه بده داشتن ، راهی بدهی داشتن ؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن . (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). راه بدهی دارد، جایی استعمال کنند که کسی غیرمعقول نگوید. (بهار عجم ) :
نه غریب است مراین نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه .

فرخی .


چه کنم قصه دراز این به چه کار است مرا
سخنی باید گفتن که بده دارد راه .

فرخی .


و رجوع به راه بده بردن و ره بده بردن شود.
- راه بده نمودن ؛ راهنمایی کردن بسوی مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاک قرار گرفتن را :
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده .

منوچهری .


- راه برآوردن بچیزی ؛ بند کردن راه بسنگ و خشت و جز آن . (ارمغان آصفی ) (آنندراج ). رجوع به ره برآوردن بچیزی در ماده «ره » شود.
- راه بر باد بستن ؛ بسیار بودن چیزی . پرشمار بودن :
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه .

فردوسی .


وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بستند راه .

فردوسی .


- راه برداشتن بسویی ؛ کنایه از رفتن بآنجا. (بهار عجم ) (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ). عازم شدن بدانجا. روی آوردن بآنجا :
چو لختی گشت و صید افکند تا چاشت
از آنجا سوی بستان راه برداشت .

امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم ).


و رجوع به ترکیب «راه جایی گرفتن » در همین ماده و ترکیب ره برداشتن بسویی ذیل ماده ٔ «ره » شود.
- راه بریده ؛ راهی که بسبب هنگامه ٔ رهزنان مسدود باشد. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ) (از غیاث اللغات ) :
در عهد سبکدستی آن غمزه ٔ خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است .

صائب (از بهار عجم ).


- راه بستن بر کسی ؛ مسدود کردن راه وی . بستن راه کسی :
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال .

نظامی .


و رجوع به ره بستن بر کسی در ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بسر بردن ؛ کنایه از تمام کردن راه . (رشیدی ) (ارمغان آصفی ). کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است . (برهان ). بآخر رسیدن راه . (آنندراج ) (بهار عجم ) (از فرهنگ نظام ). راه بسر شدن .راه سر کردن . (آنندراج ) :
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.

نظامی .


و رجوع به دو ترکیب اخیر در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه . (آنندراج ) (بهار عجم ). تمام کردن و بانتها رسانیدن راه را. (ناظم الاطباء). طی مسافت کردن و بمقصد رسیدن . (ناظم الاطباء).
- راه بسر شدن ؛بآخر رسیدن راه . (ارمغان آصفی ) (آنندراج ). راه بسر بردن . راه سر کردن . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب های راه بسر بردن و راه سر کردن و راه سر آوردن و ره بسر بردن و ره بسر شدن در همین لغت نامه شود.
- راه بسر کسی بردن ؛ بسر وقت او رسیدن . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ) :
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگرراه میبرد بسرم ؟

میرنجات (از بهار عجم ).


- راه بغی ؛ طریقه ٔ ظلم . راه ستم پیشگی . طریق گردنکشی و نافرمانی : صلاح می جویم و راه بغی نمی پویم . (تاریخ بیهقی ).
- راه بلد ؛ در تداول عامه ، رهنما. که راه را خوب بشناسد. که راهنمایی کند. که راهنما باشد.
- راه بمنزل بردن کسی را ؛ رهبری کردن وی بسوی منزل . (آنندراج ). ره بمنزل بردن . بمقصود رسیدن . و رجوع به ره بمنزل بردن شود.
- راه به بست آمدن ؛ بند شدن راه . (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). راه دیوار کردن . بند کردن راه . (آنندراج ) :
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است .

جلالای یقین کاشی (از بهار عجم ).


و رجوع به ره به بست آمدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بهشت ؛ کاهکشان . کهکشان . مجره : و در صورت مجره که فارسیان آن راکاهکشان خوانند و هندیان راه بهشت خوانند. (نزهة القلوب ). و رجوع به ماده ٔ کهکشان و ترکیب راه کهکشان در ذیل همین ماده شود.
- راه بی انجام ؛ راه بیکران . راه دور و دراز.
- راه بیراه ؛ راه غیر مسلوک که آنرا کوره راه نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- || راه غیرمعقول . (لغت محلی شوشتر).
- || تکلف و تواضع و هدایا دادن . (لغت محلی شوشتر).
- راه بیکرانه ؛راه بی پایان . راهی که نهایت و پایانی ندارد. راه بی انتها :
راهی کو راستست بگزین ای دوست ۞
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج .

رودکی .


و رجوع به ترکیب راه بی نهایت درذیل همین ماده شود.
- راه بی نهایت ؛ راه بیکرانه . راه بی پایان . راه دورو دراز :
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت .

حافظ.


و رجوع به ترکیب راه بیکرانه در ذیل همین ماده شود.
- راه پا بازکردن بجایی ؛ رفت و آمد کردن بدانجا.
- راه پاسپرده ؛ راه مسلوک . راهی که بیشتر موردرفت وآمد مردم و چهارپایان باشد. راهی که پیوسته در آن عبور و مرور واقع شود: مور؛ راه پاسپرده و هموار.ملطاط؛ راه پیدا و پاسپرده . (منتهی الارب ).
- راه پاک کن ؛ ابزاری که بدان راه را پاک کنند.
- راه پر پیچ و خم ؛ رجوع به ترکیب راه پیچ پیچ شود.
- راه پر دست انداز؛ در تداول عامه راه ناهموار.
- راه پیچ پیچ ؛راهی که پیچ و خم داشته باشد. راهی که پر پیچ و خم باشد. راه پر پیچ و خم .
- راه پیدا ؛ راه آشکار و معلوم شده . راه گم ناشده :لاحب ؛ راه پیدا. منهاج ، منهج ؛ راه پیدا. (منتهی الارب ). نهج ؛ راه پیدا. (دهار).
- راه پیش پای برداشتن ؛ ترک تلاش کردن . (ارمغان آصفی ).
- || دیده وری بکار بردن . (ارمغان آصفی ).
- || غیرت گرفتن . (ارمغان آصفی ).
- راه پیش پای کسی گذاشتن ؛ راهنمایی کردن او را. (از بهار عجم ). راهنمایی کردن و رأی خوب بکسی در چیزی دادن . (فرهنگ نظام ). هدایت کردن :
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد.

صائب تبریزی (از بهار عجم ).


و رجوع به راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش پای کسی نهادن ؛ رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن و راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش گذاشتن ؛ رهنمایی کردن . (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی ) (غیاث اللغات ). رهنمون شدن . و رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن شود.
- راه چپ زدن ؛ کنایه از فرار کردن با عیاری و زرنگی از کوچه و راه دیگری برای رهایی از خطری که سر راه وجود دارد. (از بهار عجم ). راه گذاشتن و براه دیگر رفتن . (از آنندراج ). و رجوع به ترکیب راه چپ کردن در ذیل همین ماده شود.
- راه حاجیان ؛مجره وکهکشان . (ناظم الاطباء). کهکشان که به ترکی «حاجیلریولی » و نیز «صمان اوغریسی » گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). و رجوع به کهکشان شود.
- راه حجاج ؛ راه مکه . راه کعبه . رجوع به ترکیب «ره حجاج » در ماده ٔ ره وماده کهکشان و نیز ترکیب راه حاجیان و راه کهکشان در بالا شود.
- راه حسن چپ کوچه زدن و صاف گذشتن ؛ درجایی گویند که در راه رفتن چون عیار زورمندی از دورپیدا شود از کوچه ٔ دیگر چشم پوشیده بگذرند. یعنی عیاری کردن و از شر عیار وارستن . حسن نام عیاری است که چپ دست بوده . (از آنندراج ). رجوع به «خود را به کوچه علی چپ زدن » در ماده ٔ «علی چپ » شود.
- راه خرد ؛ طریق عقل :
هرآنکس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار بد.

فردوسی .


- راه خطا ؛ طریق باطل . طریق ناراستی :
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است .

فردوسی .


آن ترک پریچهره که دوش از بر مارفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت .

حافظ.


و رجوع به ره خطادر ماده ٔ ره شود.
- راه خفته ؛ کنایه از راهی که درازی داشته باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ). کنایه از راه دور و دراز. (بهار عجم ) (ناظم الاطباء) (برهان ). راه دراز که گویا بیدار نیست که بآخربرسد. (فرهنگ نظام ) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 14). جاده ٔ خوابیده . (آنندراج ) :
راه ملک عشق راه خفته ایست
صد درازی خفته در پهنای او.

ظهوری ترشیزی (از رشیدی ).


- || راه هموار. (ناظم الاطباء).
- || صحرای خوابیده . (آنندراج ).
- || منزل خوابیده . (آنندراج ). و رجوع به ترکیب راه خوابیده در همین ماده وترکیب ره خوابیده و ره خفته در ذیل ماده ٔ ره در همه ٔ معانی شود.
- راه خواب زدن ؛ خواب ربودن . خواب کسی را زایل کردن . ره خواب زدن . خواب از چشم بردن :
چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند
راه خوابم ناله ٔ مرغ غزلخوان میزند.

صائب تبریزی (از بهار عجم ).


آنجا که راه خواب زند چشم مست دوست
دیگر بخواب هم نتوان دید خواب را.

شهریار.


و رجوع به ره خواب زدن در ماده ٔ ره شود.
- راه خوابیده ؛ راه خفته . راه دور و دراز. (از بهار عجم ). ره خوابیده . راه کلان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) (از شعوری ج 2 ورق 14). راه خفته . (آنندراج ).
- || راه آشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب راه خفته در همین ماده و معانی گوناگون آن همچنین ره خوابیده و ره خفته در ماده ٔ «ره » شود.
- راه خود را گرفتن (یا کشیدن ) و رفتن ؛ بکار خود پرداختن بدون توجه ودخالت بکار دیگران : راهت را بکش برو. (یادداشت مؤلف ).
- راه دراز ؛ راه طویل و دور :
هلال وار ز راه دراز می آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات .

مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 284).


- راه درازناک ؛ راه دور و دراز. راه طولانی . راه دراز :
چگونه راهی ، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.

بهرامی سرخسی .


و رجوع به راه دراز در بالا شود.
- راه در گرفتن ؛ اشغال کردن راه . سر راه گرفتن . بستن راه . سد کردن راه . مانع عبور شدن در راه :
چو آمد به ارمینیه در سپاه
سپاه خزر درگرفتند راه .

فردوسی .


- راه دست کسی نبودن ؛ متمایل بانجام دادن کامل نبودن . نخواستن که کامل انجام شود.
- راه دریا قفل بودن ؛ عبارت است از غیر موسم سفر دریا که آن هنگام سیل و طوفان است و عبور در آن ایام متعذر. (بهار عجم ).
- راه دشوار ؛ راه سخت . راه مشکل . راه صعب العبور: ثَنیَّة؛ راه دشوار در کوه . صعود؛ راه دشوار در کوه . عقبة؛ راه دشوار. قعقاع ؛ راه دشوار. مُوَعَّث ؛ راه دشوار. (منتهی الارب ).
- راه دور و دراز ؛ راهی که بسیار طولانی باشد. راهی که مسافت آن دور و مدت پیمودن آن دراز باشد: اَلوی ̍؛راه دور و دراز ناشناخته . طریق متقعقع؛ راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید. مسل ؛ راه دور و دراز در زمین نرم . طریق ممجن ؛ راه دور و دراز. (منتهی الارب ).
- راه دویده ؛ کنایه از سعی و تلاش بیفایده . چون کسی بسفر رود و بی نیل مقصود برگردد وی را پرسند سفر چه فایده دارد؟ گوید: راه دویده ؛ یعنی منازل طی کرده . (از بهار عجم ) (از ارمغان آصفی ). اصل مثل آنکه ، امردی بود مفعول هر چه از اینراه بدست می آورد بر فقرا قسمت میکرد و چون ریش برآورد دزدی پیشه گرفت باز مال دزدی بر فقرا اعطا میکرد. روزی از آخوندی ظریف مسأله پرسید، آخوند گفت : «ثواب و گناه برابر، راه دویده و کون دریده بتو واماند». (از آنندراج ) (از بهار عجم ) :
مشتاق ترا ساغر می آه کشیده است
مجنون ترا سود سفر راه دویده است .

محسن تأثیر (از بهار عجم ).


- راه دیده ٔ کسی گرفتن ؛ مانع دیدن وی شدن .
- || بمجاز، مانع درک و فهم وی گشتن :
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوه اش ز اعجاب ، راه دیده ٔ بینا گرفت .

ملک الشعراء بهار.


- راه دیوار کردن چیزی را ؛ بند کردن راه آن . (از آنندراج ). در راه آن سد و مانع بوجود آوردن :
آه سردی کرده ام راه نفس را پیشرو
معصیت هر چند راه توبه را دیوار کرد.

واله هروی (از آنندراج ).


- راه راست ؛ طریق مستقیم . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). راه مستقیم و بدون اعوجاج و انحراف . (ناظم الاطباء).
- || آیین راست و درست : خدای تعالی ... واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
تو آن کن که فرموده از راه راست .

اسدی .


استرشاد؛ راه راست خواستن . (تاج المصادربیهقی ). راه راست جستن . (دهار). اهتداء؛ راه راست رفتن . (منتهی الارب ). رشد؛ راه راست . (منتهی الارب ) (دهار). صراط؛ راه راست . (دهار). قصد؛ راه راست . مخرت ؛ راه راست . منهاج ؛ راه راست . نجد؛ راه راست . نیسب ، نیسبان ؛ راه راست و روشن . هدی . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). و رجوع به ره راست در ماده ٔ ره شود.
- راه راست گرفتن ؛ راه صواب و درستی را گرفتن . طریق حق و راستی پذیرفتن . براه راست آمدن . راستی گرفتن . از انحراف دوری جستن . اصلاح شدن . به صلاح آمدن : چون دانست [ خواجه حسن ] که کار خداوندش ببود... خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت . (تاریخ بیهقی ).
اهتداء؛ راه راست گرفتن . (دهار). رشد؛ راه راست گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). رشاد؛ راه راست گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار).
- راه راست نمودن ؛ نشان دادن راه راست . راهنمایی کردن بطریق درست و صحیح . هدایت کردن بطریق درست : ارشاد؛ راه راست نمودن . (ترجمان القرآن ) (دهار). هدایت ؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب ). راه راست نمودن . (دهار). هُدی ̍؛ راه راست نمودن کسی را. (از دهار) (منتهی الارب ). هدیة؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب ).
- راه را نزدیک کردن ؛ کنایه از مهمان شدن بر کسی که خانه اش نزدیک باشد.
- امثال :
راهت را نزدیک کن ؛ یعنی مهمان ما باش ، ازآنکه خانه ٔ ما نزدیک است .
- || بمزاح ، کنایه از مردن . درگذشتن . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861).
- راه روشن ؛ راه آشکار. (ناظم الاطباء). دَلّی ̍. رَتَم . سبیل ؛ راه روشن . سراط؛ راه روشن . (دهار). سریح ، سریحة؛ راه روشن از زمین تنگ بسیار درخت . سُنُک ؛ راههای روشن . شرعة، شرعی ، شریعة؛ راه روشن . ضحاک ؛ راه روشن .عَطَرَّد، عَطَیَّد، عَطَوَّد؛ راه روشن که در آن بهرجا که خواهد رود. لاحب ؛ راه روشن فراخ . لحب ؛ راه روشن فراخ . لخجم ؛ راه روشن و فراخ . مسلوعة؛ راه روشن . منجم ؛ راه روشن . منهاج ؛ راه روشن و گشاده . منهج ؛ راه روشن و گشاده . نجد؛ راه روشن بر بالا. نهام ؛ میانه ٔ راه روشن . نهج ؛ راه روشن و گشاده . (منتهی الارب ).
- || راه کلان . (ناظم الاطباء).
- راه روشن کردن ؛ راهنمایی کردن . (از بهار عجم ) (آنندراج ) :
بر گلو از طوق راه تیغ روشن میکنم
قمری این گلستانم بال بسمل میزنم .

فصیحی شیرازی (از بهار عجم ).


- راه سر آوردن ؛ بآخر رسیدن راه . (بهار عجم ) (آنندراج ). راه سر کردن .
- || بآخر رسانیدن راه . (از آنندراج ). راه بسر بردن . (آنندراج ) (بهار عجم ).
- راه سر کردن ؛ بآخر رسیدن راه . (از آنندراج ) (بهار عجم ). راه بسر بردن . رجوع بهمین ترکیب در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه . (آنندراج ) (بهار عجم ). راه بسر بردن . (آنندراج ). و رجوع بهمین ترکیب در این ماده شود.
- راه سفر گرفتن ؛ بسفر رفتن . قصد سفر کردن . عازم سفر شدن . آهنگ سفر کردن :
عیسی مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی کلیم گشت چو افتاد در سفر.

امیری معزی .


- راه سوی ده بردن ؛ راه بده بردن . کنایه از صورت معقولیت داشتن :
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده .

منوچهری .


و رجوع به راه بدیه یا بده بردن در همین ماده و ره سوی ده بردن و ره بده یا بدیه بردن در ماده ٔ ره شود.
- راه سیاه کردن (سیه کردن ) بر کسی ؛ کنایه از بی نام و نشان کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). پوشیدن راه به سیاهی . محو کردن راه در تاریکی . در تاریکی فرو بردن راه را :
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد بخواب
سیه کرد بر شبروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را.

نظامی (از بهار عجم ).


- راه شاه ؛ بمعنی شاه راه است که راه پهن و بزرگ و عام باشد. (برهان ). گذری فراخ باشد که از آنجابه راهها و جایهای بسیار توان شد و گویند سیاح باشدو جاده باشد. (فرهنگ نظام ) (لغت فرس اسدی ). راه بزرگ و عام و شارع . (ناظم الاطباء). جاده و طریق پرتردد که راههای باریک و فرعی از آن منشعب شوند و آن را شاهراه و شهراه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 14) :
براه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت .

کسایی (از لغت فرس اسدی ).


و رجوع به شاهراه در همین ماده شود.
- راه شوق ؛ راه عشق . راه اشتیاق و دلبستگی به یار :
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست راهی باش .

محمدقلی سلیم (از بهار عجم ).


- راه طلب ؛ طریق خواهانی . طریق خواستاری :
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار.

هاتف اصفهانی .


- راه طی کردن ؛ راه بردن . راه پیمودن . راه سپردن . (آنندراج ).
- راه عدم ؛ اجل ومرگ . (ناظم الاطباء) :
کنون فتنه را هیچ گوشه نماند
براه عدم نیز توشه نماند.

؟ (از شرفنامه ٔ منیری ).


- راه عشق ؛ طریق عشق :
مرغ خوشخوان را بشارت ده که اندر راه عشق
دوست را با نامه ٔ شبهای بیداران خوشست .

حافظ.


راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست .

حافظ.


گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ٔ خمار داشت .

حافظ.


غیر ناکامی دراین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست .

شیخ بهایی .


تانفرمایی که بی پروانه ای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای .

ملک الشعراء بهار.


و رجوع به ره عشق در ماده ٔ ره شود.
- راه غول ؛ دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- راه غول دار ؛ روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازدنیا و روزگار باشد. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). راه غول . و رجوع به راه غول شود.
- || بخت و طالع. (ناظم الاطباء).
- راه فراخ ؛ راه پهن . راه عریض . راه وسیع ودور و دراز: جادة؛ راه فراخ . (یادداشت مؤلف ) (دهار). دعمی ؛ راه فراخ یا میانه . دلیع؛ راه فراخ و نرم . (منتهی الارب ). فج ؛ راه فراخ . (دهار) (از ترجمان القرآن ). کئشم ؛ راه فراخ . مخرف ، مخرفة؛ راه فراخ . (منتهی الارب ). مِرصاد؛ راه فراخ . (ترجمان القرآن ) (دهار). مِرصَد؛ راه فراخ . (ترجمان القرآن ) (دهار). مَرصَد؛ راه فراخ . (یادداشت مؤلف ). مَهیع؛ راه فراخ و روشن .(منتهی الارب ). مُسَیَّح ؛ راه فراخ که راههای کوچک درخود ظاهر و روشن داشته باشد. معلوب ؛ راه فراخ و پاسپرده . وهم ؛ راه فراخ . هطیع؛ راه فراخ . (منتهی الارب ).
- راه فرار ؛ راه گریز. گریزگاه . مخلص . مفر. فرارگاه . و رجوع به کلمه های مذکور شود.
- راه فروبستن ؛ مقابل راه گشادن . (از ارمغان آصفی ) (بهار عجم ) (از آنندراج ). بستن راه . مسدود کردن راه :
ز مرد ز همرنگی چتر شاه
بر افعی خرامان فروبسته راه

ظهوری ترشیزی (از بهار عجم ).


و رجوع به راه بستن و ره بستن در همین لغت نامه شود.
- راه فروکوفتن ؛ طی کردن آن . پیمودن راه . رفتن آن .(آنندراج ) (از ارمغان آصفی ). پاسپر کردن راه .
- راه فنا ؛ راه عدم .
- || آفات و امراض . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ).
- || در اصطلاح عاشقان ، راه عشق را گویند. (از آنندراج ).
- || راه نابودی . راه نیستی . طریق زوال . مجازاً، بمعنی راه فنا که فنا مرحله ای از مراحل هفتگانه ٔ سالکان راه عرفانست :
ای که از دشواری راه فنا ترسی مترس
بسکه آسان است این ره میتوان خوابیده رفت .

یحیی کاشی .


- راه قدس ؛ وادی قدس . (آنندراج ). راه بیت المقدس :
رود مصر و چشمه ٔ موسی به راه قدس نیست
وقت رفتن ترسی از آلایش دامن مکن .

نظیری نیشابوری (از آنندراج ).


- راه قطع کردن ؛ پیش رفتن وحرکت کردن و سیر کردن . (ناظم الاطباء).
- || راه بریدن . جلو راه گرفتن . قطع طریق کردن .
- راه کاهکشان ؛ مجره و کهکشان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی ). سفیدیی را گویند. که شبها در آسمان می نماید و آن را آسمان دره خوانند و آن صورت راهی است که در فلک هشتم از اجرام کواکب سحابیه ظهور یافته است ، و بعربی مجره گویند. (آنندراج ) (برهان ) (از لغت محلی شوشتر) (از شرفنامه ٔ منیری ). آسماندره . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از لغت محلی شوشتر) :
تیر بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان بنشان .

عنصری (ازاوبهی ).


و رجوع به کهکشان و کاهکشان و راه حاجیان در همین ماده شود.
- راه کبریتی ؛ (رنگ ) با خطهای باریک و دراز و رنگین . جامه که راههای رنگارنگ یا یک رنگ بباریکی چوب کبریت دارد.
- || با برجستگی ها و فروشدگی ها بباریکی چوب کبریت . که از جانب پود شیارها و برجستگی ها بباریکی چوب کبریت داشته باشد: مخمل راه کبریتی . (یادداشت مؤلف ).
- راه کج ؛ مقابل راه راست : الغاز؛ راههای کج و پیچیده و مشتبه که بر رونده دشوار باشد. (منتهی الارب ).
- راه کژ ؛ راه کج . رجوع به همین ترکیب شود.
- راه کسی بجایی یا بر جایی یا در جایی افتادن (فتادن ) ؛ گذر کردن بر آنجای . رفتن بدانجای . گذار وی افتادن در آنجای :
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتاد
خیال دورکرد یار تنها می کند ما را.

صائب (از بهار عجم ).


همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن ازآن لعل جانفزا قانع.

صائب (از بهار عجم ).


زاهدا افسرده گو گرمی مکن خواهد فتاد
راه برق رحمتی بر خرمن عصیان ما.

نورالدین ظهوری (از بهار عجم ).


- راه کسی را گم کردن ؛ گمراه ساختن او را :
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی بگلزار.

ناصرخسرو.


- راه کناره ؛ راه ساحلی . (یادداشت مؤلف ). راهی که در امتداد ساحل باشد.
- راه کوتاه ؛ راه اندک که طول آن کم باشد. مقابل راه دراز: اختصار؛ راه کوتاهتر برفتن . (تاج المصادر بیهقی ). معاجیل ؛ راههای کوتاهترین که زود بمنزل رسیده شود. مقرب ؛ راه کوتاه . مقربة؛ راه کوتاه . (منتهی الارب ).
- راه کور ؛ راهی که در آن مردم تردد نکنند و خط جاده اش عیان نباشد. (بهار عجم ). کوره راه . (ازآنندراج ).
- راه کوره ؛ کوره راه . رجوع به ترکیب «کوره راه » و «راه کور» شود.
- راه کوفته ؛ راهی که در آن آمدورفت کنند. (ارمغان آصفی ) (بهار عجم ) (آنندراج ): ملعنة؛ راه کوفته . (آنندراج ).
- راه کوه ؛ طریق جبال . (لغت محلی شوشتر): مسباء؛ راه کوه . (منتهی الارب ). قفیل ؛ راه کوه تنگ که دویدن را نشاید. (از منتهی الارب ).
- || کنایه از کفل و سرین است . (ازلغت محلی شوشتر).
- راه کوه رفتن ؛ لواطت کردن و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته و کوه باصطلاح شعرا کنایه از سرین است . (بهار عجم ). لواط کردن . (ناظم الاطباء). لواطت کردن . (ارمغان آصفی ) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). از پس رفتن . رجوع به راه باباکوهی شود.
- راه کهکشان ؛ راه کاهکشان . مجرة. رجوع به راه کاهکشان در ترکیب راه شود.
- راه گذاشتن ؛ طی طریق کردن . رفتن راه . سپردن راه . قطع طریق کردن :
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند.

فردوسی .


- راه گرفتن بجایی ؛ کنایه از رفتن بدانجا. (بهار عجم ) (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). روانه شدن بدانجا :
سوی شهر ایران گرفتند راه
چو آگاهی آمد بنزدیک شاه .

فردوسی .


بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر
چه وقت مدرسه و بحث کشف و کشاف است .

حافظ.


و رجوع به «ره جایی را گرفتن » در ماده ٔ «ره » شود.
- راه گم کردن ؛ گم کردن راه . گم شدن در راه . از راه دورافتادن :
و زان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه .

نظامی .


آنهمه برتو اشتلم کردن
بود تشویش راه گم کردن .

مولوی .


- || در تداول عامه هنگام خطاب به دوستی یا خویشاوندی که پس از دیری نزد وی آمده است گوینده به عتاب میگوید: «راه گم کرده یی ؟» و مراد آن است که مخاطب قصد دیدار گوینده نداشته است بلکه بسبب گم کردن راه و از روی اتفاق بخانه ٔ وی آمده است .
- راه گم کرده ؛ گمراه . ضال .
- || از جاده ٔ صواب به دورشده . از راه حق بگشته . منحرف از طریق صواب . دور افتاده از جاده ٔ صواب :
تویی راه گم کرده رارهنمای
تویی برتر و داد گر یک خدای .

فردوسی .


- راه مارپیچ ؛ راه پر پیچ و خم . راه پیچ درپیچ . و رجوع به راه پیچ پیچ شود.
- راه مرده ؛ کنایه از راهی است که هموار و بغایت دور و دراز باشد. (لغت محلی شوشتر).
- راه مسلوک ؛ راه رفته شده . راه پیموده شده . راه پاسپرده ؛ سابلة، راه مسلوک . راه بسیار مسلوک . (منتهی الارب ). طریق مُمَل ّ؛ راه مسلوک و گشاده . عرق ؛ راه پاسپرده و مسلوک . معمل ؛راه پاسپرده و مسلوک . نافذ؛ راه مسلوک و روان . (منتهی الارب ).
- راه مکه ؛ در تداول عوام ، کهکشان . مجره .ام السماء. کاهکشان . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به ماده ها و ترکیبات فوق شود.
- راه منار ؛ راه پر پیچ و خم را گویند. (لغت محلی شوشتر).
- || تذکر و یادآوری . (لغت محلی شوشتر).
- || کنایه از انگشت رسانیدن به دبر کسی . (لغت محلی شوشتر).
- راه ناامن ؛ راهی که مسافران را از راهزنان و دزدان در آن ایمنی نبود.
- راه نزدیک و پول بسیار ؛ کنایه از بدزبانی و بداخلاقی و سر باز زدن از متابعت باشد. (لغت محلی شوشتر).
- راه نزدیک و زبان خوش وپول بسیار ؛ کنایه از توقع بسیار است آنهم توأم با درشتی و بدزبانی .
- راه نگاه داشتن ؛ بیراه نشدن . حفظ راه کردن .
- || بمجاز حفظ طریقت و روش کردن . از آیین و رسم بیرون نشدن . مطابق سنت و قاعده عمل کردن :
هر آنکس که او راه دارد نگاه
نخسبد بر گاه ایمن ز شاه .

فردوسی .


چه پرسی از ایران و از تخت شاه
چه داری همی راه ایران نگاه .

فردوسی .


ازیرا که بی فر و برز است شاه
ندارد همی راه شاهان نگاه .

فردوسی .


- راه نماینده ؛ نماینده ٔ راه . راهنما. که راه راست نشان دهد. که رهبری کند. رهبر.
- || نشان دهنده ٔ آیین و رسم و روش . که به رسم و آیین رهنمون باشد.
- راه وادادن ؛ رها کردن راه . بازگذاردن راه : اخراج ؛ راه وادادن . تخلیة؛ راه وادادن . (تاج المصادر بیهقی ).
- راه واشدن ؛ باز شدن راه . گشوده شدن آن . بیکسو شدن مانع از آن . پدید آمدن راه . ایجاد شدن راه . مقابل بستن راه . (از بهار عجم ) :
هیچگه راه جدایی در میان شان وانشد
دوستدار الفتم آن ابرو پیوسته را.

کلیم (از آنندراج ).


- راه واکردن ؛ مقابل راه بستن . (بهار عجم ).
- راه و بیراه ، ره و بیراه ؛ آنجا که راه باشد و آنجا که نباشد. جای مسلوک و جای غیر مسلوک . راه معمور و راه کوره . کوره راه و طریق مسلوک :
همی راندی بر بیابان و کوه
بدان راه و بیراه خود با گروه .

فردوسی .


وخیلتاشان را فرمود... از راه و بیراه ایشان را بسرحد گرگان رسانند. (تاریخ بیهقی ).
بخشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بیراه را درنوشت .

نظامی .


هر سحرگاه بروبد راه و بیراه ، نسیم
بامیدی که کند مؤتمن الملک عبور.

ملک الشعراء بهار.


و رجوع به بیراه و راه در ذیل همین ماده و همین معنی و ره و بیره ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه و بیراه افتادن قطعات جامه یی ؛ هنگام دوخت قطعه ای از پارچه از طول و قطعه ای از عرض در کنار هم قرار گرفتن . بیراه افتادن .
- راه و بیراه زدن ، ره و بیراه زدن ؛ راه درست و نادرست رفتن . از راه صحیح و غلط وارد شدن . برای انجام دادن مقصود خود را به هر راه درست و نادرست زدن :
خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا
خون بریزند از اینرو ره و بیراه زدند.

ملک الشعراء بهار.


- راه و چاه جایی (کاری ) را آموختن ؛ واقف شدن بر نکته ها و دقایق باریک آن .
- راه و چاه را آموختن ؛ به رموز کار واقف شدن . بر نیک و بد کار دانا شدن . ماهر شدن . استاد شدن .
- راه و چاه را بلدشدن ؛ یاد گرفتن : اول باید رفت و دید و راه وچاه را بلد شد.
- راه و چاه را بکسی نمودن ؛ وی رابه خوب و بد کار آگاه کردن .
- راه و چاه را دانستن یا ندانستن ؛ از خوب و بد کار آگاه شدن یا نشدن . طریق صواب را از ناصواب تشخیص دادن یا ندادن . به رموز کار واقف بودن یا نبودن .
- راه و رخنه ؛ ترکیب عطفی است نظیر: راه و بیراه یا راه درست و راه کج .
- راه وصل ؛ طریق وصل . راه وصال :
راه وصل تو راه پرآسیب
درد عشق تو درد بیدرمان .

هاتف اصفهانی .


- راه و نیم راه ؛ در نقاط مختلف راه . در هر نقطه ای از نقاط بین راه .
- راه و نیمه راه ؛ در اثنای را. (یادداشت مؤلف ).
- روبراه ؛ در تداول عامه متناسب . خوب . برازنده : بهای این پارچه روبراه است . مظنه ٔ گندم روبراه است .
- || آماده . مرتب . منظم . بسامان : کارها روبراه است .
- روبراه شدن ؛ درست شدن . نیکو شدن . شروع به کمال کردن .
- || بسامان شدن . ساخته شدن . ساز شدن . از دشواری درآمدن .
- رها کردن راه ؛ بمعنی گذاشتن راه . (از بهار عجم ). ترک کردن راه .
- ز (از) راه بازگشتن ؛ از نیمه ٔ راه مراجعت کردن . پیش از اتمام راه باز پس آمدن .
- سر دو راه ؛ آغاز دو راهی . نقطه ٔ تلاقی دو راه :
به ره بهشت فردا نتوان شدن ز محشر
مگر از دیار دنیا که سر دو راه داری .

سعدی .


- سر راه ؛ اول راه . نقطه ٔ آغاز راه .
- || کنار راه . طول راه . در گذر راه :
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست .

حافظ.


رواست گر همه عمرش بانتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداد، بر سر راهی .

فروغی بسطامی .


بر سر راه من آرند بصد عیش و سرور
بربط و عود و نی و مزمر و چنگ و دف و تار.

ملک الشعراء صبوری .


سگی که در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم .

ملک الشعراءبهار.


- سرراهی ؛ بچه ای که مادرش او را در شیرخوارگی سر راه گذاشته باشد.
- شاهراه ؛ راه عریض صاف میان شهرها. (فرهنگ نظام ). راه عام و جاده ٔ بزرگ و وسیع را گویند. (برهان ). راه فراخ و پهن که عوام و خواص از آن بگذرند و بتازی شارع عام گویند. (آنندراج ). بزرگراه . و رجوع به ماده ٔ شاهراه در ذیل حرف «ش » شود.
- طی کردن راه ؛ رفتن آن . سپردن آن . (از آنندراج ).
- کم راه (اسب ) ؛ که نیکو براه نرود.
- || (پارچه ) که بس مخطط نیست . که در طول خطهای برجسته ٔ نمایان کمتر دارد.
- کوره راه ؛ راهی که ناراست و پرپیچ مثل راه مارپیچ باشد و رونده ٔ آن راه گم کند. (آنندراج ). راه پرپیچ و خم و ناهموار و ناراست که کمتر در آن رفت و آمد کنند.
- لشکر براه آوردن ؛ لشکر کشیدن . سوق دادن لشکر :
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه .

فردوسی .


- نماینده راه ؛ راه نماینده . راهنما.
- || نشان دهنده ٔ آیین و رسم و روش . که برسم و آیین رهنمون باشد :
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه .

فردوسی .


- نیم راه ؛ نیمه ٔ راه . اثنای راه :
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند ازو وهم در نیم راه .

نظامی .


- || میان آغاز و انجام راه . راه غیر کامل :
سرت خاقانیا در نیم راهی است
کزآنجا پی برون نتوان نهادن .

خاقانی .


- نیمه راه ؛ نیم راه . نصف راه . راه بپایان نرسیده : منصفة، نیمه راه . (منتهی الارب ) رفیق نیمه راه ؛ همکاری که با دوست خود تا پایان کار نایستد.
- وزارت راه ، وزارتخانه ٔ راه ؛ که درگذشته وزارت طرق و شوارع نامیده میشد وزارتخانه ای را گویند که تحت نظر یک وزیر و چند معاون و چند مدیر کل اداره میشود و وظیفه ٔ آن اداره ٔ امور راهها اعم از شوسه و راه آهن و راههای دریایی و هوایی است . رجوع به وزارت در همین لغت نامه شود.
راه را ترکیبات زیر است که بصورت ماده ٔ مستقل آمده است . رجوع به هر یک از آن ماده ها در همین لغت نامه شود: راه آب ، راه آمدن ، راه آموختن ، راه آموز، راه آهن ، راهاب ، راه ابریشم ، راه افتادن ، راه افکندن ، راه انجام ، راه انداختن ، راه بان ، راه بانی ، راهبَر، راهبُر، راه برداشتن ، راه بردن ، راه بستن ، راه بربستن ، راه بردار، راه برداری ، راه برگرفتن ، راه برگشودن ، راهبری ، راه بریدن ، راه بند، راه بین ، راه پاک ساختن ، راه پذیر، راه پرست ، راه پوی ، راه پویان ، راه پوییدن ، راه پیما، راه پیمای ، راه پیمایی ، راه پیمودن ، راه جستن ، راه جو، راه جوی ، راه جویان ، راه جوینده ، راه جویی ، راه چپ کردن ، راه خواستن ، راه خوردن ، راه خوری ، راه دادن ، راهداری ، راه داشتن ، راه دان ، راه دانستن ، راه دانی ، راه دیدن ، راه راه ، راه رفتن ، راهرو، راهروش ، راهروی ، راه زدن ، راه زن ، راهزنانه ، راهزنی ، راه ساختن ، راه ساز، راه سازی ، راه سپار، راه سپر، راه سپردن ، راه سنج ، راه سودن ، راه شاه ، راه شناختن ، راه شناس ، راه شوسه ، راه کردن ، راه کشیدن ، راه کوب ، راه کوفتن ، راهگان ، راهگذار، راهگذاری ، راهگذر، راهگذری ، راهگرا، راهگرای ، راهگرد، راه گرفتن ، راه گستر، راه گشای ، راه گشادن ، راه گشودن ، راه گشا، راه گم کردن ، راه گیر، راه نارفته ، راهنامج ، راهنامه ، راه نبشتن ، راه نشین ، راه نشینی ، راهنما، راهنمای ، راه نماینده ، راهنمائی ، راه نمودن ، راهنمون ، راهنمونی ، راهنورد، راه نوردیدن ، راه نوشتن ، راه نهادن ، راهوار، راهواری ، راهوان ، راه ور، راهه ، راهی ، راه یاب ، راه یابنده ، راه یابی ، راه یافتن ، راهی ساختن ، راهی شدن ، راهی کردن ، راه یوز.
- امثال :
راه باین نزدیکی کرایه بدین گرانی . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860)؛ در مقامی گویند که کسی برای کاری آسان و ساده مزد بسیاری بخواهد.
راه باریک و شب تاریک . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860)؛ در مقامی گویند که در سر راه کاری موانع فراوانی باشد و وسیله نیز نباشد.
راه بی خوف بود مردم غارت زده را . (امثال و حکم ج 2 ص 861).
7راه می بینی چرا فرسنگ می پرسی . (امثال وحکم دهخدا ج 2 ص 682).
|| معبر. (ناظم الاطباء). شارع . (واژه های فرهنگستان ). معبری که بواسطه ٔ آن از محلی بمحلی دیگر عبور کنند. (ناظم الاطباء). گذرگاه ساخته شده و مهیا گردیده جهت عبور از مکانی بمکانی دیگر. (ناظم الاطباء). مسیرة. (دهار). مسیر. گذرگاه . راهگذر. رهگذر : ۞
سپه را گذر بود بر بارمان
سوی راه قارن درآمد دمان .

فردوسی .


گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی ص 112 چ ادیب ).
در هر قدم که مینهد آن سروراستین
حیف است اگر بدیده نروبند راه را.

سعدی .


در راه باد عود بر آتش نهاده اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است .

سعدی .


چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست .

حافظ.


باد گر از جانب مشکوی تست ، مشکساست
خاک گر از راه سر کوی تست ، کیمیاست .

رشید یاسمی .


اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم
نگذرد بسکه راه بی پهناست .

ملک الشعراء بهار.


تسفد؛ در راه تنگ رفتن . شعبه ؛ راه در کوه . لزب ؛ راه تنگ . مخلف ؛ راههای مرور مردم در زمین . مرتاح ؛راه تنگ . مشتل ؛ راه تنگ . مطرب ، مطربة؛ راه تنگ . نزعة؛ راه در کوه . نقب ؛ راه در کوه . (منتهی الارب ). و رجوع به ره در همین معنی شود.
- خاک راه ؛ خاک جاده . خاکی که در معبر قرار دارد :
خاک راهی که درو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و قدود است و خدود.

سعدی .


هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش بنظرکحل بصر می آید.

ملک الشعراء بهار.


- خاک راه کسی شدن ؛ کنایه از تواضع بسیار کردن . فروتنی افزون نمودن . و رجوع به خاک راه در همین ماده وخاک ره در ماده ره شود.
- امثال :
راه باز، جاده دراز . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860)؛ در مقامی گفته شود که کسی ادعایی گزاف بکند و با این مثل باو پیشنهاد کنند که کار را شروع کن اگر توانایی و لیاقت داری .
|| مجرا و ممر. (ناظم الاطباء).
- آبراه ؛ راهگذر آب . مجرای آب . گذرگاه آب . راه آب . آبراهه .
- آبراهه ؛ راه آب . مجرای آب . آبراه .
- || گذرگاه سیل ۞ .
- || سیلاب . و رجوع به ره در همین معنی شود.
- راه آب ؛ نهر آب و مجرا و ممر آب و قنوات و آبگذر. (ناظم الاطباء). مجرای آب . (فرهنگ نظام ). آبراهه . و رجوع به آب راهه و ترکیبات راه در همین لغت نامه شود: تأتیة؛ راه آب باز کردن . (منتهی الارب ). راه آب وادادن . (تاج المصادر بیهقی ). مهجل ؛ راه آب . (منتهی الارب ).
- راه آبه ؛ معبر. ممر. میزاب . قصب . (یادداشت مؤلف ).
- راه آفتاب ؛ مدار آفتاب . (ناظم الاطباء).
- || منطقة البروج . (ناظم الاطباء).
|| بمجاز، مسافت . (یادداشت مؤلف ). فاصله ای که جدا سازد جایی را از جای دیگر. (ناظم الاطباء). فاصله :
همی بایدت رفت و راه دور است
بسخده دار یکسر شغل ها را.

رودکی .


و از ایشان [ از مردم سودان ] تا بمصر هشتاد روزه راه است بر اشتر. (حدود العالم ). و از وی بر سه روزه راه حدود حبشه است . (حدود العالم ). چون راه رفتی گامی از آن سه روزه راه بودی . (قصص الانبیاء). خلیف ؛ راه میان دو کوه . (منتهی الارب ). عبادید، عبابید؛ راههای دور. (منتهی الارب ).
- از (ز) راه آمدن ؛ از راه بازگشتن . ازسفر رسیدن . از مسافرت برگشتن :
هجیر دلاور بیامد ز راه
چنین گفت کز پیش رفت آن سپاه .

فردوسی .


فرستاده آمد بنزدیک شاه
بگفتش که گرسیوز آمد ز راه .

فردوسی .


خبر شد به گیتی که فرزند شاه
جهانجوی ، کیخسرو آمد ز راه .

فردوسی .


- از راه دراز آمدن ؛ از سفر طولانی برگشتن . از سفر دور و دراز آمدن :
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد.

منوچهری .


- از راه درآمدن وز راه درآمدن ؛ از سفر رسیدن . از مسافرت برگشتن :
روزی از روزها ز بخت سیاه
چند دهقان درآمدندز راه .

ملک الشعراء بهار.


- از راه رسیدن ؛ از سفر رسیدن :
بتر از جمله کاروان زغال
دیرگاهیست نارسیده ز راه .

ملک الشعراء بهار.


- از راه گذاشتن ؛ از سفر بازداشتن . سفرکسی را بتأخیر انداختن .
- براه رفتن با کسی ؛ مسافرت کردن با او. همسفر شدن با وی . همراهی کردن او را در راه :
چو برداشت زآنجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او براه .

فردوسی .


- || کنار آمدن با وی . موافق شدن با او.
- توشه ٔ راه ؛ زاد سفر. (یادداشت مؤلف ). زاد راه . ساز راه . و رجوع به هر دو ترکیب در ذیل همین ماده شود.
- راه از پیش پای برداشتن ؛کنایه از ترک تلاش و تردد کردن . (آنندراج ) (بهار عجم ) :
خویش را مرده در جهان انگار
راه از پیش پای خود بردار.

میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم ).


- || عبرت گرفتن و دیده وری بکار بردن .
- راه دراز ؛ مسافت دور. فاصله ٔ زیاد و کلان و راه طولانی . (ناظم الاطباء) :
فرودآمد از تخت و بردش نماز
بپرسیدش از رنج راه دراز.

فردوسی .


زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.

عسجدی .


و رجوع به ره در همین معنی شود.
|| بمجاز، سفر. (یادداشت مؤلف ). مسافرت :
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه .

فردوسی .


برین روزگاری برآمد دراز
شه هندوان راه را کرد ساز.

فردوسی .


همی راند یکماه پویان به راه
برنج آمداز راه ، شاه وسپاه .

فردوسی .


چون بره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون بشهر آیم باشم ببسیجیدن راه .

فرخی .


و هم در این راه به مروالرود خواجه حسن کدخدای ... بدرگاه رسید و از گوزکانان می آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 93). و در این راه خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن میگفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
به راه و به خواب و به بزم و شکار
نباید که تنها بود شهریار.

اسدی .


برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست .

ناصرخسرو.


اسب را باز کشیدی در زین
راه را کردی بر خانه گزین .

سنایی .


راه بی یار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آگفت .

سنایی .


پا براه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار.

هاتف اصفهانی .


و درین معنی دارای ترکیبات زیر است که بصورت ماده ٔ مستقل آمده اند. رجوع به هر یک از ماده های زیر در همین لغت نامه شود: راه آور، راه آورد، راه توشه ، راه خرج ، راهواره .
- راه را ساختن ؛ آماده شدن برای سفر و حرکت . مهیا شدن برای مسافرت و رفتن بسوی مقصدی :
از آن پس همه فیلسوفان شهر
کسی را که بد اندرآن شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند
دل از کارهاشان بپرداختند.

فردوسی .


- رنج راه ؛ رنج مسافرت . زحمت سفر.
- زاد راه ؛ زاد سفر. توشه ٔ سفر. ساز سفر :
برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست .

ناصرخسرو.


این ره ، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر بیا و بیار.

هاتف اصفهانی .


زاد راهش دروغ و گربزی است
نردبانش فریب و مکر و دهاست .

ملک الشعراء بهار.


و رجوع به ساز راه و توشه راه در همین ماده شود.
- ساز راه ؛ زاد سفر. (یادداشت مؤلف ). توشه ٔ راه . زاد راه . اسباب سفر :
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ .

مولوی .


و رجوع به ترکیب زاد راه و توشه ٔ راه در همین ماده شود.
- ساز راه کردن ؛ اسباب سفر مهیا کردن . وسایل مسافرت آماده ساختن . بسیج سفر کردن : آنگاه مردم ساز راه می کردند و بلشکرگاه همی آمدند. (قصص الانبیاء ص 234).
- همراه ؛ آنکه با کسی در راه رفتن شرکت داشته باشد. که باکسی راه برود. همطریق . همسفر. یار و همدم کسی در راه :
بر آن ره که نارفته باشد کسی
مرو گرچه همراه باشد بسی .

نظامی .


که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید بیک جا شدن .

نظامی .


برو بر ره بپرس از راهداران
که آن همراه جان افزا کجا شد.

مولوی .


شوریده ای همراه ما بود... (گلستان ).
دیده ٔ سعدی و دل همراه تست
تا نپنداری که تنها میروی .

سعدی .


بتو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشایش تو می خواهم .

سعدی .


رسولی هنرمند و عالم بطی
روان کرد و ده مرد همراه وی .

سعدی .


با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بو که بویی بشنوم از خاک بستان شما.

حافظ.


چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست .

حافظ.


و رجوع به همین کلمه در حرف «ه » شود. || بمجاز، طرف . سوی . جانب :
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد ۞ .

فردوسی .


|| بمجاز، در خانه ٔ خود پذیرفتن . اجازه ٔ درآمدن بخانه ٔ کسی . در خانه ٔ خود جای دادن . بخانه ٔ خود بردن . اجازه . و بیشتر با دادن بکار رود : تو خداوند رااز آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم . (تاریخ بیهقی ).
مرا از تو دریغ آید همی راه
ترا چون آورم در خانه ٔ شاه .

(ویس ورامین ).


هیچکس از سر کار آگاه نیست
زآنکه آنجا هیچکس را راه نیست .

عطار.


و رجوع به راه دادن و ره در همین معنی شود.
- راه دادن ؛ اجازه ٔ درآمدن کسی بخانه ٔ خود یا بجایی . پذیرفتن کسی : پادشاه فلانکس را به مجلس راه داد.
- || پذیرفتن موضوعی .و رجوع به ماده ٔ راه دادن شود.
|| بمجاز، نفوذ :
چو مرا کار نباشد نبوم ز اهل جزا
اندرین قوم خرد را بنگر راه کجاست .

ناصرخسرو.


|| بمجاز، وسیله . امکان . توانایی . قدرت :
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرکند.

عباس (از لغت فرس اسدی ).


|| چاره . علاج :
گماند که زو بگذری راه نیست
وگر در زمانه جز او شاه نیست .

فردوسی .


بدو گفت ما را جز این راه نیست
بگیتی به از راه کوتاه نیست .

فردوسی .


مر آن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


که گویند دادار کیهان یکی است
جز از بندگی کردنت راه نیست .

فردوسی .


|| کنایه از رسم و قاعده وقانون . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). قاعده و سنت . (رشیدی ). قاعده . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ). اصول . (ناظم الاطباء). رسم و قاعده . (نظام ) (شعوری ج 2 روق 14). رفتار. (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ). طریقه . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). کنایه از روش . (برهان ) (لغت محلی شوشتر) (از رشیدی ) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی ). طرز. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی ). طرح . (ناظم الاطباء). روش . چنانکه گویند رسم وراه و ازینجاست راه بمعنی نغمه و آهنگ مقام خاص . (آنندراج ) (انجمن آرا). مذهب . (از آنندراج ) (رشیدی ) (زمخشری ). مسلک . (دهار) (ناظم الاطباء). شیوه . آیین . نحوه : بهرام بسخن درآمد و گفت من شما را دروغزن نکنم و اگر آنچه گفتید از مذهب یزدجرد... و من با خدای تعالی نذر کردم که چون این ملک بمن رسد مذهب وی نگیرم و به راه وی نروم و هر چیزی که وی تباه کرده است من آن را نیکو کنم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بعلمی ).
نیایش همی کرد [لهراسب ] خورشید را
چنان چون که بد راه ، جمشید را.

دقیقی .


ز رویین دژ و کار اسفندیار
ز راه و ز آموزش گرگسار.

فردوسی .


ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن .

فردوسی .


بزرگی و دانش ورا راه باد
وزو دست بدخواه کوتاه باد.

فردوسی .


جهان سربسر در پناه من است
پسندیدن داد، راه من است .

فردوسی .


هرآنکس که نپسندد این راه ما
مبادا که باشد بدرگاه ما.

فردوسی .


شب و روزم ایزدپرستی است راه
نشست این که و پوش و خوردم گیاه .

اسدی .


ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست .

ناصرخسرو.


برگیر زاد راه که پرهیز و طاعتست
زین راه سر متاب که این راه اولیاست .

ناسرخسرو.


چرا چو روی نگار ای نگار خرگاهی
باین غریب نه بر یک نهاد و یک راهی .

سنایی .


حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بد و راه ستم برگرفت .

نظامی .


و عجب دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزی در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را باید گفت بحقیقت ، و من نمیدانم که کسی در خیال باطل مانده است . (تذکرة الاولیاء عطار).
بی کلید این در گشادن راه نیست
بی طلب نان سنت اﷲ نیست .

مولوی .


علم و حکمت بهر راه و بیرهیست
چون همه ره باشد آن حکمت تهی است .

مولوی .


و رجوع به ره درین معنی در همین لغت نامه شود.
- آیین و راه ؛ آیین و طریقه . رسم و سنت . روش و رسم :
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن به آیین و راه .

فردوسی .


بدو گفت اینست آیین و راه
بگردیم یک با دگر بی سپاه .

فردوسی .


سزد گر بمانیم ما هم برآن
نگردیم از آیین و راه سران .

فردوسی .


خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه .

فردوسی .


گرت زین بد آمد گناه منست
چنین است آیین و راه منست .

فردوسی .


نگه کن که چون کرد باید شهی
بیاموز آیین و راه مهی .

اسدی .


و رجوع به راه و آیین شود.
- از راه افتادن (فتادن ) ؛ از سفر بازماندن .
- || بمجاز، منحرف شدن . گمراه شدن . (فرهنگ فارسی معین ) :
ما چو خضریم درین بادیه ٔ بی سر و بن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم .

علی ترکمان (از آنندراج ).


- از راه افکندن ؛ از سفر بازداشتن .
- || بمجاز، اضلال . از راه بدر بردن . (یادداشت مؤلف ). اغوا. از طریق صواب بدر کردن . از آیین و قاعده ٔ درست خارج ساختن . و رجوع به ترکیب از راه بدر بردن در همین ماده شود.
- از راه انداختن ؛ مانع سفر کسی شدن .
- || بمجاز، از راه بردن . کنایه از فریب دادن است . (آنندراج ). رجوع به از راه بردن در ذیل معنی اول همین ماده شود.
- از راه بدر بردن ؛ گمراه ساختن . از راه بردن . از راه بیرون بردن . از رسم و روش درست دورساختن . از طریقه و سنت صواب بدر بردن : و چندانکه ابلیس می کوشید ایشان را از راه بدر نمیتوانست برد. (قصص الانبیاء ص 187).
- از راه (راهی ) برگشتن ؛ از سفر یا جاده ای بازگشتن .
- || بمجاز، ترک کردن طریقه و روشی را. پشت کردن به شیوه و آیینی :
چو بیدلان همه در کار عشق می آویخت
چو ابلهان همه از راه عقل برمی گشت .

سعدی .


- از راه بشدن ؛ بگمراهی و ضلالت افتادن . صاحب اخلاق و صفات بد گردیدن . (یادداشت مؤلف ). منحرف شدن . اغوا گردیدن . گمراه شدن .
- از راه بگشتن ؛ سنت و طریقه ای را ترک گفتن . از راه بشدن : جور؛ از راه بگشتن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به از راه برگشتن در همین ماده شود.
- از راه بیرون بردن ؛ گمراه کردن و گول زدن . (ناظم الاطباء) : شیطان بریشان دست یافت و آن قوم را از راه بیرون برد. (قصص الانبیاء ص 141). گفت ترا که فرمود که فتنه در میان قوم اندازی و ایشان رااز راه بیرون بری . (قصص الانبیاء ص 114).
- از (ز) راه بیرون شدن ؛گمراه شدن . گول خوردن . فریفته شدن :
ای دل تو نیز بیگنهی نیستی ازآنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه .

ملک الشعراء بهار.


- از راه در بردن ؛ اضلال . گمراه کردن . از راه افکندن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به گمراه کردن و از راه افکندن در همین ماده شود.
- از راه رفتن ؛ کنایه از فریب خوردن . (از آنندراج ). گمراه شدن . گول خوردن :
بمهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت .

حافظ.


بفریب کسی ز راه مرو
یوسف من اگر برادر تست .

صائب (از آنندراج ).


- || و در تداول امروز عکس این معنی رادهد. از راه رفتن عکس بیراهه رفتن است .
- از راه کردن ؛ گول زدن . فریب دادن به چیزی . خشنود کردن . فریفتن . راضی کردن :
چو از حال شهش آگاه کردم
چو طفلانش به شیر از راه کردم .

نظامی .


- از راه کیبیدن ؛ از راه بردن . اغوا کردن . اضلال کردن . (یادداشت مؤلف ) :
یارب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و ازراهشان مکیب .

شهید بلخی .


- باراه ؛ آنکه در راه راست میرود. مقابل بیراه . (فرهنگ فارسی معین ).
- باراهی ؛ عمل باراه . حرکت در راه راست . (فرهنگ فارسی معین ).
- بدراه ؛ بداخلاق و بد عمل و گمراه . (فرهنگ نظام ).
- بد و بیراه ؛ زشت وناصواب . ناسزا. دشنام .
- بد و بیراه گرفتن ؛ زشت و ناصواب گفتن . زشت و ناهنجار گفتن . فحش و ناسزا گفتن .
- براه ؛ کسی که در راه (مستقیم ) است .
- || بجا. مناسب . بموقع. برازنده . متناسب .
- || نیکو. شایسته .
- || در تداول عامه ، سازگار. سازشکار. باگذشت . اهل سازش .
- براه آوردن ؛ هدایت . (یادداشت مؤلف ). هدایت کردن . ارشاد. راهنمایی کردن . براه راست هدایت کردن . وادار به اطاعت ساختن :
فرستاد بر هرسویی لشکری
که هرجا که باشد ز دشمن سری
سر کینه ورشان براه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.

فردوسی .


فلک تختش براه آورد و نشناخت
چو مست عشق بد بازی غلط یافت .

نظامی .


نتوان دیو را به راه آورد
سر دیوانه در کلاه آورد.

اوحدی .


یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان بلب رسیده را.

ملک الشعراء بهار.


- || برآوردن . پیش کشیدن . انجام دادن :
میر نگفته است مر ترا که روا نیست
آرزوی خویش را براه بیاری .

فرخی .


- براه انداختن ؛ بسوی آیین و قاعده رهبری کردن . به روش و قاعده رهنمون شدن :
ما چو خضریم در این بادیه ٔ بی سروبن
هر که از راه فتد باز به راه اندازیم .

علی ترکمان (از آنندراج ).


- || در تداول عامه ، کاری را سر و سامان دادن . بسامان آوردن کاری .
- || بکار انداختن ماشین .
- براه بودن با کسی ؛ موافقت داشتن با او. باصطلاح کنار آمدن با آن کس . موافق بودن با او. «کیخسرو به فغفور خاقان که متحد افراسیاب بود پس از شکست افراسیاب پیغام داد» :
که گر داد گیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید پیش سپاه
ببینید ناچار ما را به راه .

فردوسی .


- براه داشتن ؛ بکار بردن . بخرج دادن . ورزیدن :
تعصب چه باشد که این رسم و راه
ندارند آنجا زنان هم براه .

کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).


- براه شدن ؛ نیکو شدن . درست شدن . خوب شدن .
- || راه راست گرفتن .رشد. رَشد. رشاد. (یادداشت مؤلف ).
- براه راست ایستادن ؛ در صراط مستقیم بودن . درطریق راستی و درستی قرار گرفتن . در آیین مستقیم و درست قرار گرفتن : چون جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی ).
- بر داد و راه بودن ؛ منحرف نبودن . گمراه نبودن . بیراه نبودن . بر قاعده و قانون بودن . بر عدل و آیین درست بودن :
تو دانی که او نیست بر داد و راه
بسی ریخت خون سر بیگناه .

فردوسی .


- بر راه کسی رفتن ؛ قاعده ٔ او راپذیرفتن . بسنت او عمل کردن . بآیین او رفتار نمودن . برسم وی عمل کردن : و راهی گرفت و راه راست نهاد و آنرا بگذاشت برفت و بنده را خوشتر آید که امروزه بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی ).
- راه بخت ؛ راه عیش زندگانی . (آنندراج ).
- راه بد ؛ طریقه ٔ ناپسند. شیوه ٔ بد. روش بد : اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگری راه بد پدیدکرده می آید. (تاریخ بیهقی ). طرٔان ؛ راه بد. (منتهی الارب ).
- راه به خطابردن ؛ اشتباه کردن . از هدف منحرف شدن : این نوع ممارست به خطا راه برد. (کلیله و دمنه ).
- راه پاک ؛ سنت پاک .
- || آئین و دین خوب . مذهب مقدس و راست :
برهمن چنین گفت کز راه پاک
همه چیز از چرخ تا تیره خاک ...

اسدی .


- راه پدر ؛ رسم و سنت پدر. آیین و شیوه و طریقه ٔ باب :
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکار خوانیمش و بی خرد.

فردوسی .


- راه خرابات ؛ بمجاز، طریقه و روش خراباتیان یا صوفیان :
پا و سر میشکند راه خرابات ، ولی
مرد وارسته ازین راه بسر می آید.

ملک الشعراء بهار.


- راه دیدار ؛ طریقه ٔ ملاقات . شیوه ٔ دیدار :
یکی چاره ٔ راه دیدار جوی
چه باشی تو بر باره و من بکوی .

فردوسی .


- راه دیو ؛ آیین دیو. کیش و فرمان اهریمن :
بدارنده یزدان کیهان خدیو
که دورم من از راه و فرمان دیو.

فردوسی .


- راه راست نهادن ؛ سنتی نیکو گذاشتن . آیین راست نهادن . رسمی نیکو قرار دادن . قاعده و طریقه ٔ درست وضع کردن : و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت . (تاریخ بیهقی ).
- راه راست یافتن ؛ در صراط مستقیم افتادن : اهتداء؛ راه راست یافتن . (ترجمان القرآن ) (دهار). رشاد و رشد و رشد؛ راه راست یافتن . (ترجمان القرآن ). هدایت شدن . از گمراهی رستن .
- راه راست یافته ؛ هدایت شده : ارشد؛ راه راست یافته . رشید؛ راه راست یافته . (دهار).
- راه رشد ؛ راه رستگاری : باد تخت و ملک در سر برادر شده بود... و شب و روز به نشاط مشغول شده راه رشد را بندید. (تاریخ بیهقی ).
- راه روشن ؛ طریقه ٔ معین . طریقه آشکار و پیدا: منهاج ؛ راه روشن . (ترجمان القرآن ). راه روشن و پیدا. (دهار). منهج ؛ راه روشن . (دهار). نهج ؛ راه روشن . (ترجمان القرآن ) (دهار).
- راه شرع ؛ آیین شرع . آیین دین . سنت مذهب . رسم شریعت : چون ... خواستی [ سلطان ] که خشم ... براند... ایشان ... وی را بیدار و هشیار کردندی از راه شرع . (تاریخ بیهقی ).
- راه شریعت ؛ طریق دین . راه دین : مذهب ؛ راه شریعت . (دهار).
- راه صواب ؛ طریقه ٔ درستی وراستی . شیوه ٔ نیکو. راه صلاح : بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که به راه صواب برود اما خود بر آن راه ... نرود. (تاریخ بیهقی ). تحری ؛ راه صواب جستن . (دهار).
- راه ضلال پوییدن ؛ راه گمراهی رفتن . طریق ضلالت سپردن . بگمراهی گام برداشتن . کار ناصواب انجام دادن :
گفتم به شیخ ، راه ضلال این قدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش .

ملک الشعراء بهار.


- راه ضلالت ؛ گمراهی : جایر؛ راه ضلالت . (دهار).
- راه کسی را سپردن ؛ بشیوه ٔ او رفتار کردن . بسنت او عمل کردن . بطریقه ٔ وی رفتن . بر پی او رفتن . روش او اختیار کردن :
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.

فردوسی .


- راه گفتار ؛ روش سخن . روش گفتار. طریق بیان منظور. روش اظهار مافی الضمیر :
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .

فردوسی .


- راه مصلحت سپردن ؛ در طریق صلاح رفتن . در راه صواب گام نهادن : خان داند که ... ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفت را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی ) .
- راه مهی ؛ رسم بزرگی . آیین و قاعده ٔ مهتری :
نگه کن که چون کرد باید شهی
بیاموز آیین و راه مهی .

اسدی .


- راه نبهره ؛ راه بد. راه کج . طریق نادرست . قاعده ٔ ناصواب . رسم وآیین ناصحیح .
- || راه مخفی . راه پنهان و پوشیده : مرد و زن که ایشان رااز راههای نبهره نزدیک وی بردندی . (تاریخ بیهقی ).
- راه نیک ؛ طریق خوب . روش نیکو. سنت ستوده : اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده می آید. (تاریخ بیهقی ).
- راه و بیراه رفتن ؛ از راه راست و کج رفتن .
- || بمجاز، به طریق صحیح و غلط عمل کردن . شیوه و روش صواب و ناصواب برگزیدن .
- راه و رسم ۞ ؛ ادب . (یادداشت مؤلف ). کنایه از طرز و روشن و قاعده و قانون . (لغت محلی شوشتر).طریقه و آیین . سنت و رسم . آیین و قاعده :
او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن .

فرخی .


بمی سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها.

حافظ.


- راه و روش ؛ نحوه و طرز. طریقه و روش : قنادید؛ روش و راه . مدار؛ روش و راه . معاک ؛ روش و راه . منسم ؛ راه و روش . (منتهی الارب ).
- راه و سنت کسی را گرفتن ؛ طریقه و آیین او را پذیرفتن . آیین و قاعده کسی را قبول کردن : استنان ؛ راه و سنت کسی راگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ).
- آرام و راه ؛ آرامش و آیین . سکون و قاعده و قانون :
خرامید و شد سوی آرامگاه
همیگشت گیتی به آرام و راه .

فردوسی .


- رسم و راه ؛ رسم و آیین . سنت و کیش :
کسی را بود ارج ازین بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه .

فردوسی .


تعصب چه باشد که این رسم و راه
ندارند آنجا زنان هم به راه .

کمال الدین اسماعیل (از شعوری ).


چرا ز روی خرابات روی برتابم
کزین بهم بجهان هیچ رسم و راهی نیست .

حافظ.


و رجوع به راه و رسم در همین ماده و ره و رسم در ماده ٔ ره شود.
- روبراه آمدن ؛ به اطاعت گرویدن . از سرکشی وعصیان دست برداشتن . ترک گناه و نافرمانی کردن :
راهم بدهید رو به راه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام .

(منسوب به خیام ).


- سر از راه تافتن ؛ نافرمانی کردن . سرپیچی کردن از طریقت یا مذهبی . و رجوع به ترکیب سر پیچیدن از آیین و راه در ذیل همین معنی شود.
- سربراه ؛ در تداول عامّه ، مطیع. سربزیر. غیر سرکش . که عاصی و طاغی نیست .
- سری براه پایی براه ؛ در همه ٔ اعمال مطابق رسم و قاعده و قانون و اخلاق نیکو. (یادداشت مؤلف ).
- سر پیچیدن از آیین و راه ؛ از دین و آیین سرپیچی کردن . سر از راه تافتن . از شریعت و آداب روی برتافتن :
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سر بپیچید از آیین و راه .

فردوسی .


- فرمان و راه ؛ آیین و دستور. شیوه و حکم . طریقه و فرمان . آیین و فرمان :
بگفتند ما نیکخواه توایم
ستاده به فرمان و راه توایم .

فردوسی .


- گمراه ؛ منحرف .ضال . ضایع :
ره دیرینه نهادی و گرفتی ره قوم
لاجرم ره بتو آن فرقه ٔ گمراه زدند.

ملک الشعراء بهار.


و رجوع بهمین ترکیب درحرف گاف و نیز ماده ٔ گمره شود.
- گمراهی ؛ ضلالت . (آنندراج ). انحراف . عمل گمراه :
عبادت بتقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است .

سعدی .


و رجوع به گمراهی و گمرهی شود.
- گم شدن راه ؛ از میان رفتن آیین . برچیده شدن رسم :
چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندرآمد بکار
چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما.

فردوسی .


- گم کرده راه ؛ که راه را گم کند. که از طریق راست منحرف شود. گمراه :
بیزدان پناهیم کو بد پناه
نماینده ٔ راه گم کرده راه .

فردوسی .


|| صلاح . مصلحت . طریق حسن . روش خوب :
وزآن پس چنین گفت کاین نیست راه
بایران خرامیدن از رزمگاه .

فردوسی .


برستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همینست راه .

فردوسی .


همه بخردان و ردان سپاه
بآواز گفتند کاین نیست راه .

فردوسی .


ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه .

فردوسی .


نه راه است اینکه بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم .

حافظ.


|| مذهب . (از آنندراج ) (انجمن آرا) (زمخشری ) (رشیدی ). مسلک . (دهار) (ناظم الاطباء). دین . شریعت :
صفت کاهلان دین در راه
هست لفظ من استوت یوماه .

سنایی .


شنیدم که راهی گرفتی تباه
بخود روز روشن بکردی سیاه
بیامد یکی پیرمرد فریب (زرتشت )
ترا دل پر از بیم کرد و نهیب
سخن گفت از دوزخ و از بهشت
بدلت اندرون تخم زفتی بکشت .

دقیقی .


نگیرد ازو راه و دین بهی
که این دین به را نباشد رهی .

دقیقی .


و رجوع به ره در همین معنی شود.
- راه باطل ؛ دین باطل . مذهب ناحق . کیش باطل : راه حق یکیست و راه باطل هزار. (از کیمیای سعادت ).
- راه حق ؛ دین حق . شریعت درست . مقابل راه باطل و شریعت باطل : راه حق یکی است و راه باطل هزار. (از کیمیای سعادت ).
- راه خدا ؛ سبیل اﷲ. دین خدا. آیین خدا.
- راه دین ؛ شریعت محمدی (ص ). (از شعوری ج 2 ورق 11) :
گر مسلمانی به راه دین برو
بر سبیل و راه خیرالمرسلین .

ناصرخسرو.


شرع ؛ راه دین . شریعة؛ راه دین . (دهار). مَنسَک ؛ راه دین . مِنسَک ؛ راه دین . (منتهی الارب ).
- راه راست ؛ دین صحیح . کیش درست . مذهب صحیح : و تو نیز از آن حکیمان نیستی که از راه راست باز گردی . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 234). بمردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 427).
- راه سنت ؛ مذهب سنت :
طبل خواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست .

مولوی .


- راه محمد ؛ دین محمد. دین اسلام :
ز یزدان جز که از راه محمد
ندارم چشم فصلی و اتصالی .

ناصرخسرو.


- راه مردان ؛ آیین بزرگان . رسم رادمردان . مسلک مردان :
راه مردان بخودفروشی نیست
در جهان بهتر از خموشی نیست .

اوحدی .


- راه مسلمانی ؛ دین اسلام . آیین مسلمانی : شِرعة؛ راه مسلمانی شریعت ؛ راه مسلمانی .(دهار).
- راه یزدان ؛ آیین ایزد. کیش یزدان . سنت ایزدی :
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدیدآورد راه یزدان پاک .

فردوسی .


چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر
هم از راه یزدان بگردد بنیز
ازین بیشتر چون سراییم چیز.

فردوسی .


چنین است فرمان یزدان و راه
که هر کس ببرد سر بیگناه ...

فردوسی .


- راه یزدان سپردن ؛ دین ایزدی گرفتن . برآئین یزدان عمل کردن :
همان راه یزدان بباید سپرد
ز دل تیرگیها بباید سترد.

فردوسی .


- راه و آیین ؛ کیش وآئین . سنت و رسم . دین و آیین :
ز گوینده بپذیر به دین اوی
بیاموز ازو راه و آیین اوی .

دقیقی .


گرفتند ازو سربسر دین اوی
جهان پر شد از راه و آیین اوی .

دقیقی .


چو آگه شدند از نکو دین اوی
گرفتند ازو راه و آیین اوی .

فردوسی .


بمردی و از راه و آیین خویش
بجستم ازو من همه کین خویش .

فردوسی .


ز دشمن بخواهم همه کین خویش
درخشان کنم راه و آیین خویش .

فردوسی .


|| طریقت . سلوک :
روی مردان به راه باید راه
چیست این جامه ٔ سپید و سیاه .

اوحدی .


در طلب زن دائماً تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است .

مولوی .


- مرد راه ؛ مرد طریقت . سالک :
خموشی مایه ٔ مردان راه است
که درگفتن بسی شر و گناه است .

ناصرخسرو.


روانیست سعدی که مردان راه
بعزت نکردند در خود نگاه .

(بوستان ).


حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
وآنگاه در طریق چو مردان راه باش .

(منسوب به حافظ).


این ره آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر بیا و بیار
ور نیی مرد راه چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار.

هاتف .


|| خوی و عادت . پیشه . (ناظم الاطباء) :
نباید که راه پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم .

فردوسی .


|| بمجاز، چاره جویی و اراده :
بدین هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست .

فردوسی .


در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت هزار سر کره آورده اند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی ، راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد. (چهار مقاله ).
- رای و راه ؛ رای و چاره جویی .رای و اراده :
بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه .

فردوسی .


- روی و راه ؛ چاره جویی و اراده :
ازآن خون که او ریخت بر بیگناه
کسی را نبد اندر آن روی و راه .

فردوسی .


|| هوش و شعور. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). هوش . (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (شعور ج 2 ورق 14).
- بیراه گردیدن ؛ بیهوش شدن . از هوش رفتن . از خود بیخود شدن :
بزن راهی که شه بیراه گردد
مگر کاین داوری کوتاه گردد.

نظامی (از شعوری ).


|| باطن شخص . (ناظم الاطباء). باطن . چنانکه گویند: فلان را راه فلانی زد؛ یعنی باطن فلانی زد. (برهان ). درون شخص را گویند. (از شعوری ج 2 ورق 14).باطن . چنانکه گویند: فلان راه ، راه فلانی است ؛ یعنی باطن او. (لغت محلی شوشتر). || سر. راز :
تو زین پس بدشمن مگو گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من .

فردوسی .


|| حرف و سخن . (برهان ) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سخن . (از شعوری ج 2 ورق 14).
- راه راست ؛ سخن راست . سخن درست . بدو گفت قیصرکه خسرو کجاست
ببایدت گفتن بمن راه راست .

فردوسی .


که ازمن همی بار بایدت خواست
اگر کژ گویند اگر راه راست .

فردوسی .


چه مردی تو و زاد و بومت کجاست
سزد گر بگویی مرا راه راست .

فردوسی .


و رجوع به ترکیب راه راست در معنی اول همین ماده شود.
|| انتظار. (غیاث اللغات ). || حیث . سبب . علت . (یادداشت مؤلف ). جهت . لحاظ. وسیله . طریق .واسطه :
بوسه ببار و تنگ مرا در کنار گیر
تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.

فرخی .


جز به راه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.

ناصرخسرو.


بر فلک باید شدن از راه پند
ای برادر چون دعای مستجاب .

ناصرخسرو.


ز اهل وفا هر که بجایی رسید
بیشتر از راه عنایی رسید.

نظامی .


- ز راه (از راه ) ؛ از حیث . از جهت .از لحاظ. از نظر. بواسطه ٔ :
جان و روان یکی است بنزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .

ابوشکور بلخی .


فریدون فرزانه بنواختشان
ز راه سزا پایگه ساختشان .

فردوسی .


شب و روز بودی دو بهره بزین
ز راه بزرگی نه از راه کین .

فردوسی .


ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .

فردوسی .


برفرودی بسی است در مردم
گر چه از راه نام هموارند.

ناصرخسرو.


چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن .

سنایی .


از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که بدام که درافتاد.

حافظ.


|| برای ِ. بخاطرِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ :
بدو گفت پیر این سه دخت چو ماه
براه کیومرث و هوشنگ شاه
ترا دارم و خاک پای تواند
همان هر سه زنده برای تواند.

فردوسی .


دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان .

فرخی .


به عشقت صادقم باور نداری امتحانم کن
ببین بخشم براهت جان و سر را یا نه در یکجا.

ابوالقاسم لاهوتی .


- براه خدا دادن ؛ در راه خدا خرج کردن . قربة الی اﷲ خرج کردن . فی سبیل اﷲ بخشیدن . (یادداشت مؤلف ). بخاطر خدا. از برای خدا. محضةﷲ.
- در راه ِ ؛ برای ِ. بهرِ. از بهرِ. از برای ِ. در باره ٔ :
ما باده ٔ عزت و جلالت نوشیم
در راه شرف ، از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم
آزادی را ببندگی نفروشیم .

ملک الشعراء بهار.


- در راه خدا ؛ فی سبیل اﷲ. قربة الی اﷲ. (یادداشت مؤلف ) : و هر بنده که در بندگی من [ سلطان مسعود ] است همه آزادند در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315). و هر چارواکه من دارم ازاسب نعلی و... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315). خواه بزرگ خواه حقیر از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315).
|| مرتبه و بار. (فرهنگ نظام ). کرت و مرتبه چنانکه گویند یک راه ودو راه یعنی یک بار دو بار. (لغت محلی شوشتر) (دهار). نوبت و مرتبه . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (بهار عجم ). کرت و بار. چنانکه صد ره بمعنی صد بار. (غیاث اللغات ). دفعه و بار و مرتبه . صد راه یا صد ره یعنی صد دفعه . (لغات شاهنامه ). کرت و مرتبه . (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) : و هر روز آن سرکه بیرون همی ریزند... سه راه هر روز. (الابنیة عن حقایق الادویة).
ور سخن او رسد بگوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان .

رودکی .


خط آوردی رواست ای روی چو ماه
خوشتر گشتی از آنچه بودی صد راه .

فرخی .


خدای در سر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه .

فرخی .


شیر گردنده که یک راه بجایی بگذشت
بیم آن است کزان سو گذرد دیگر راه .

فرخی .


بوسه هایی که شهان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه ٔ معشوقه بود سیصد راه .

فرخی .


روزی که جدا ماندمی از تو ز پس من
صد راه رسول آمده بودی و طلبکار.

فرخی .


باده خور ومستی کن ، مستی چه کنم از غم
دانی که به از مُستی صد راه یکی مَستی .

لبیبی .


تا باز که با کیخسرو برفت و حربها کرد تا یک راه که افراسیاب را بدست آورد و بکشت . (تاریخ سیستان ). هر چه مردمان بخرد بودند ازو دوری جستند، بیک ماه یک راه بسلام رفتندی . (تاریخ سیستان ). تا یک راه که شیث پدر انبیاء علیهم السلام موجود گشت . (تاریخ سیستان ). تا یک راه که هزیمت بر سپاه مصعب افتاد. (تاریخ سیستان ).
کوز گردد بر سپهر از عشق او هرماه ، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صدراه ، راه .

قطران .


بدینگونه بد تا درخشنده مهر
بگردید ده راه گرد سپهر.

اسدی (گرشاسبنامه ).


همی گفتی چه بودی گر دگر راه
نمودی بخت نیکم روی آن ماه .

(ویس و رامین ).


یک راه بوتراب وی را گفت خواهی بایزید را ببینی . (کیمیای سعادت ). و یک راه مالی قسمت میکرد. (کیمیای سعادت ). پس یک راه افراسیاب با سپاهی بی اندازه بیامد و چند سال منوچهر را حصار داد. (مجمل التواریخ و القصص ).
وگر ببزم تو فرتوت بگذرد یک راه
شود ز خلق تو این با لطافت حورا.

عبدالواسع جبلی .


مخمور دوچشم تو به یک غنج و دلال
صد راه ، در خانه ٔ خمار شکست .

سوزنی سمرقندی (از فرهنگ نظام ).


چو بوستانی خرم شناس کان بستان
بود ز باغ ارم خوبتر بسیصد راه .

سوزنی .


شاها نعال خنگ تو هر ماه ماه باد
و اقبال را به پیش تو صد راه راه باد.

سیدحسن غزنوی (ازفرهنگ نظام ).


نایافته شد رخی ز وصلش یک راه
شد سیم به پیل وار خرج آن راه .

جمال الدین عبدالرزاق .


چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه .

نظامی .


نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبتگاه خویش آمد دگر راه .

نظامی .


یکی راه او را [ فضل برمکی را ] علتی رسید صعب و قرحه ای درون حلقش برآمد. (تاریخ برامکه ).
من خود این حجره دیده ام دو سه راه
بوده ام اندرو نکرده گناه .

ملک الشعراء بهار.


و رجوع به ماده ٔ ره بهمین معنی شود. || وقت و هنگام . (ناظم الاطباء). || نغمه و مقام وپرده و اصول خوانندگی و نوازندگی . (برهان ) (ناظم الاطباء). پرده و مقام موسیقی . (آنندراج ) (سروری ) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (شعوری ج 2 ورق 14). مقام موسیقی . (فرهنگ خطی ). لحن . اغنیة. (السامی فی الاسامی ). پرده ٔسرود. (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ). آهنگ . (بهارعجم ). مقام . (ارمغان آصفی ). آواز موسیقی . (نظام ). مقام و نغمه و خوانندگی و نوازندگی . (لغت محلی شوشتر). نغمه . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ). لحن . الحان . (مهذب الاسماء). نغمه و آهنگ و مقام خاص . (آنندراج ) (انجمن آرا) :
برآن بهانه که شعری به راه خواهم خواند
بخانه درشدمی دست بردمی به فغان .

فرخی .


تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام .

فرخی .


رهی گوی خوش یا بزن خوب راهی
که هرگز مبادم ز عشقت رهایی .

زینبی .


هرگه که زند قمری راه ماورالنهری
گوید بگل حمری «باده بستان » بلبل .

منوچهری .


همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان .

(ویس و رامین ).


سرایان بود چون بلبل همه راه
بگوناگون سرود و گونه گون راه .

(ویس و رامین ).


مغنی ره رامش آورد پدید
که غم شد بپایان و شادی رسید
رونده رهی زن که بر رود ساز
چو عمر شه آن راه باشد دراز.

نظامی .


و رجوع به ماده ٔ ره در همین معنی شود.
- راه بقا ؛ نواییست از موسیقی . (رشیدی ) (ناظم الاطباء) (نظام ) :
پای کوبدسر پرچم چو زند راه بقا
چنگ شیر علم و لحن سرود خرنای .

سیف اسفرنگ (از رشیدی ).


- راه جامه دران ؛ نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء). نام صوتی از تصنیفات نکیسای چنگی . گویند این صوت را چنان نواخت که حضار مجلس همه جامه ها بر تن پاره کردند و مدهوش گردیدند، بنابراین بدان نام موسوم شد. (برهان ). نام یک آواز موسیقی منسوب به نکیساست که از خواندن و زدن آن در ساز، اهل مجلس جامه پاره کردند. (از شعوری ج 2 ورق 11) (فرهنگ نظام )(آنندراج ) (از انجمن آرا).
- راه حجاز ؛ آهنگ حجاز. پرده ٔ حجاز. مقام حجاز. مقامی در موسیقی :
این مطرب از کجاست که راه عراق ساخت
و آهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد.

حافظ.


- راه حجیز ؛ ممال راه حجاز :
شاهدان میکنند خانه ٔ زهد
مطربان میزنند راه حجیز.

سعدی .


- راه خارکش ؛ نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء). راه خارکن . (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا).
- راه خارکن ؛ نوایی از موسیقی . راه خارکش . (ناظم الاطباء)(از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). و رجوع به ترکیب راه خارکش شود.
- راه خسروانی ؛ نغمه و آهنگ خاص که به خسروانی معروف است . (انجمن آرا) (از آنندراج ) (رشیدی ). طریق سرود خسروانی ، نه آنکه راه خسروانی سرودی است چنانکه صاحب فرهنگ گمان برده . و در مروج الذهب گفته که خسروانی نام سرودی است مر پارسیان را. (رشیدی ). نوایی است از موسیقی . (ناظم الاطباء) (برهان ). سرودی مسجع از تصنیفات باربد. (از شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) (برهان ) (غیاث اللغات ) :
جامهای خسروانی ساقیا برگیر هین
زانکه مطرب راههای خسروانی برگرفت .

مسعودسعد.


ز عشق بزم او در پرده ناهید
زند همواره راه خسروانی .

؟ (از بهار عجم ).


- راه روح ؛ نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء). نام پرده ای است از موسیقی . (برهان ). لحن هفتم از سی لحن باربد و آن را راح روح نیز گویند. (از برهان ) (ناظم الاطباء).
- راه سماع فروکوفتن ؛ نواختن مقام موسیقی . زدن آهنگ سماع :
فرو کوب مستانه راه سماع
که دارد دلم دستگاه سماع .

ظهوری ترشیزی (از بهار عجم ).


- راه شبدیز ؛ لحنی است از سی لحن باربد. (از انجمن آرا) (رشیدی ). لحن سیزدهم از سی لحن باربد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ نظام ) (از شعوری ج 2 ورق 16) (آنندراج ).
- راه عراق ؛آهنگ عراق . پرده ٔ عراق . مقام عراق که نام مقامی است در موسیقی :
این مطرب از کجاست که راه عراق ساخت
وآهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد.

حافظ.


مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد.

حافظ.


- راه قلندر ؛ نواییست از موسیقی . (رشیدی ) (از بهار عجم ) (از ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ نظام ) :
نعره ٔ رندان شنید راه قلندر گرفت
کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد.

عطار.


ای صنم چنگ زن ، چنگ سبکتر بزن
پرده ٔ مستان بساز، راه قلندر بزن .

امیرخسرو دهلوی (از رشیدی ).


- || ترک دنیا. (ناظم الاطباء) (از برهان ).
- راه کلندر ؛ نواییست از موسیقی و اصل آن گلندر است بکاف فارسی و قلندر معرب آن است . (آنندراج ). رجوع به راه قلندر در همین ماده شود.
- راه گل ؛ سرودی است از موسیقی ، و شاید که راه جزو کلمه نباشد چنانکه در راه خسروانی گذشت . (رشیدی ).نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ نظام ) (از بهار عجم ) (از شعوری ج 2 ورق 10) (آنندراج ) :
قمریان راه گل و نوش لبینا راندند
صلصلان باغ سیاوشان با سرو ستاه .

منوچهری .


و رجوع به راه خسروانی در همین ماده شود.
- راه نو ؛ آهنگ نو. نغمه ٔجدید :
گر نیوشی چو زهره راه نوم
کنی انگشت کش چو ماه نوم .

نظامی .


- بیراه ؛ خواننده ای که خارج ازمقام خواند. و رجوع به ذیل کلمه آهنگ در همین لغت نامه شود. علاوه بر ترکیبات فوق ، ترکیبات دیگری نیز بصورت ماده ٔ مستقل در این معنی آمده است . رجوع به ماده های زیر در همین لغت نامه شود، راه نواختن . راهوی .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۸۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
خون راه انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) سخت جنگ و غوغا کردن . جدال و نزاعی سخت ایجاد کردن . سخت بنزاع و جدال برخاستن : اگر بداند فلان کار ...
خار در راه شکستن . [ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) محافظت کردن . (آنندراج ) (برهان قاطع) : مرا تا خار در ره می شکستی کمان در کار ده ده می شکستی ...
خار در راه نهادن . [ دَ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) کار مشکل پیش نهادن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (مجموعه ٔ مترادفات ).
کار به راه بردن . [ ب ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) کار بساز کردن .(آنندراج ). رجوع به کار بساز کردن شود : تا نداری از گره سررشته ٔ خود را نگاه کار خود...
چشم بر راه داشتن . [ چ َ / چ ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) منتظر شدن و ناشکیبا و بی صبر بودن . (ناظم الاطباء).
راه یا جاده بخور یکی از مسیرهای کاروان‌های بازرگانی در دنیای باستان است که مهمترین جاده ارتباطی میان قاره‌های آسیا و آفریقا به شمار می‌رفته است. انواع...
خوراندن/کنانیدن دهانی، یکی از روش‌های دارو دادن/خوراندن=ترزیق است که در آن ماده/مواد از طریق دهان به بدن رسانده می‌شود. این روش را به اختصار، Per os ی...
راح . (ع اِ) شادمانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ارتیاح یعنی نشاط، گویند: فقدت راحی فی الشباب ؛ یعنی ارتیاحی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموا...
راح . (ع اِ) نام نوایی است از موسیقی . رجوع به لغت نامه ذیل لغت آهنگ شود.
راح . (اِخ ) صحرایی است در راه یمامه به بصره میان بنبان و جرباء. (از معجم البلدان ج 4).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.