اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رحیل

نویسه گردانی: RḤYL
رحیل . [ رَ ] (ع اِ)کوچ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ازاقرب الموارد) (آنندراج ). مقابل مقام . (یادداشت مؤلف ). عزیمت . حرکت از جایی به جایی دیگر :
آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه .

خاقانی .


رفیقان خود را به گاه رحیل
گه از ره خبر داد گاه از دلیل .

نظامی .


چو لشکر بر رحیل افتاد شب را
فلک پرسید باز آن نوش لب را.

نظامی .


من میان شما به نعمت و ناز
می زیم تا رسد رحیل فراز.

نظامی .


گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل .

نظامی .


چو در لشکر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی فیل و اصحاب فیل .

نظامی .


خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل .

سعدی .


خوش است زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت .

سعدی .


تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل
نخیزی دگر کی رسی در سبیل .

(بوستان ).


الا ای کاروان محمل برانید
که مارا بند بر پای رحیل است .

سعدی .


هرکه تماشای روی چون قمرت کرد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت .

سعدی .


- الرحیل ؛ فریاد کردن چاوش بهنگام کوچ کردن کاروان .
|| (مص ) رفتن . (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). کوچ کردن . (منتهی الارب ). راهی شدن . روانه شدن .حرکت کردن . عزیمت کردن . || رسم نهادن . (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). || نشانه کشیدن . (مقدمه ٔ ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 2). || (اِ) به مجاز، موت . مرگ . درگذشت . (یادداشت مؤلف ). حرکت به سرای دیگر :
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل .

فردوسی .


ای غنوده در این رباط کهن
اینک آمد فراز وقت رحیل .

ناصرخسرو.


مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش .

نظامی .


|| (ص ) بعیر رحیل ؛ شتر پالان برنهاده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || جمل رحیل ؛ شتر توانای بر سیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). اشتر قوی . (مهذب الاسماء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
رحیل . [ رُ ح َ ] (ع اِ مصغر) مصغر رَحْل . اسباب کوچک جهت مسافرت . (ناظم الاطباء).
رحیل . [ رَ ] (اِخ ) منزلی میان بصره و مکه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
رحیل خانه . [ رَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) اقامتگاه . باش جای . جای قرار و اقامت . || کنایه از دنیا، جهان . گیتی : روزی دو در این رحیل خانه می باید...
رحیل زدن . [ رَ زَ دَ ] (مص مرکب ) قصد رحیل کردن . سخن از رحیل گفتن : سعدیا تا کی این رحیل زنی محمل از پیش نافرستاده .سعدی .
رحیل نامه . [ رَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) کتاب رحیل . نامه ای که در آن فرمان رحیل و کوچ کردن باشد. || بکنایه ، دعوت حق .- رحیل نامه خواندن ...
رحیل کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کوچ کردن . سفر کردن . رفتن . راهی شدن . روانه شدن : رسید عید همایون و روزه کرد رحیل بجام دار فلک روشنایی...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.