رخشان . [ رَ ] (نف ) رُخْشان . صفت فاعلی حالی از رخشیدن . تابان و روشن و درخشان . (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن . (فرهنگ نظام )
: نشسته بر او شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه .
فردوسی .
بدو گفت شاپور شاه اورمزد
که رخشان بدی او چو ماه اورمزد.
فردوسی .
که روشن شدی زو [ یاقوت ] شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
فردوسی .
یکی طوق روشن تر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری .
فردوسی .
بگردید بر گرد آن شهر شاه
زمین دید رخشان تر از چرخ و ماه .
فردوسی .
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لاله ٔ سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب .
عنصری .
با رخی رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات عُلا برشده ز ایشان لهبی .
منوچهری .
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بردل من ریخته گلنار نار.
منوچهری .
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند و ششتری پاشیده دینار و درم .
لامعی .
شب من روز رخشان کرد خواجه
به برهانهای چون خورشید رخشان .
ناصرخسرو.
در بر خورشید رخشان کی پدید آیدسُها
در بر دریای جوشان کی پدید آید شَمَر.
ناصرخسرو.
خلایق خاک و اوابر بهاری
ضمایر چون شب و او روز رخشان .
ناصرخسرو.
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
خاقانی .
وآن شرارم که به قوت برسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند.
خاقانی .
دُرج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم .
خاقانی .
رای رخشان تو بر چشمه ٔ خضر
رفته بی زحمت راه ظلمات .
خاقانی .
همیدون بازجست آن ماه خوبان
از آن سرو روان خورشید رخشان .
نظامی .
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون نسوزد چون سوختن یقین است .
عطار.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
سحرگه که رخشید خورشید رخشان
جهان شد ز نورش چو لعل بدخشان .
رضاقلیخان هدایت .
تمرید؛ رخشان ساختن بنا را. ذَهَب دُلامِص ؛ زر رخشان . (منتهی الارب ).
-
رخشان شدن ؛ درخشان شدن . نورانی گردیدن . تابان شدن . تابناک گشتن
: چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین .
فردوسی .
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین درخشان شود.
فردوسی .
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان .
ناصرخسرو.
بستان بهشت وار شد و لاله
رخشان بسان عارض حورا شد.
ناصرخسرو.
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او.
مولوی .