رمق . [ رَ م َ ] (ع اِ) باقی جان . (دهار) (منتهی الارب ). باقی دمه . (دهار). بقیه ٔ حیات . ج ، ارماق . (از اقرب الموارد). حُشاشة. (السامی ).بقیه ٔ جان . (غیاث اللغات ). نفس آخرین . (از متن اللغة). رمخ و باقی جان . (ناظم الاطباء)
: مرا سد رمق حاصل می بود. (کلیله و دمنه ). و مژده داد که خواجه را رمقی باقی است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
74). و در حفظ رمق می کوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
296).
کسی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت .
سعدی .
-
رمق ماندن ؛ هنوز زنده بودن . هنوز روح از بدن کاملاً مفارقت نکردن
: از من رمقی به سعی ساقی مانده ست
وز صحبت خلق بی وفاقی مانده ست .
(منسوب به خیام ).
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.
سعدی .
بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده . (گلستان ).
-
سد رمق کردن ؛ مانع فراق جان از بدن شدن . جلو مفارقت روح را گرفتن
: و بعضی به گیاه و کشت سد رمق می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
296).
|| در تداول فارسی زبانان ، زور. قوت . قدرت . تاب و توان
: و من چون اندک رمقی بازیافتم ... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
329).
-
از رمق افتادن ؛ تاب و توان از دست دادن . کوفته و مانده شدن . مثلاً گویند: امروز از بس راه رفتیم از رمق افتادیم .
-
امثال :
رقم رمق می خواهد ، نظیر:
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
ناصرخسرو.
نفوذ حکم موقوف به قدرت و زور است . رجوع به امثال و حکم شود.
|| قوت در غذا. خاصیت غذایی : این آبگوشت رمق ندارد؛ یعنی خاصیت و ماده ٔ غذایی آن اندک است .