رنگ و بوی . [ رَ گ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شأن و شوکت . (برهان قاطع). کر و فر. (برهان قاطع) (آنندراج ). جلال و جمال . طمطراق . رونق و صفا. اعتبار و شکوه . زیبایی و وجاهت و با لفظ گرفتن و کشیدن و داشتن مستعمل است . (آنندراج )
: بر آن تخت سودابه ٔ ماهروی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی .
فردوسی .
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی .
فردوسی .
ابا پیل گردون کش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی .
فردوسی .
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بر این بوم و بر رنگ و بوی .
فردوسی .
ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار
کآنجا که رنگ و بوی بود گفتگو بود.
حافظ.
-
رنگ و بوی آمدن از چیزی کسی را ؛ نفع و فایده رسیدن . رجوع به رنگ ذیل معنی نفع و فایده شود
: بهنگام پدرود کردنش گفت :
که آزار داری ز من در نهفت
اگر هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی .
فردوسی .
-
رنگ و بوی بشدن ؛ بی رونق و اعتبار شدن . شکوه و عظمت را از دست دادن
: بر رستم آمد یکی [ طوس ] چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی .
فردوسی .
-
رنگ و بوی پراکنده شدن از جایی ؛ سعادت و خرمی و رونق از آن جای برفتن . رجوع به رنگ و بوی بشدن شود
: از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی .
فردوسی .
-
رنگ و بوی دادن به کاری ؛ سر و صورت دادن به آن . به آیین و وضع صحیح بازآوردن آن کار
: شد آیین گشسپ اندر آن راه جوی
که آن رای را چون دهد رنگ و بوی .
فردوسی .
-
رنگ و بوی دور شدن از کسی ؛ بی اعتبار شدن . رفتن حیثیت وآبروی از کسی
: چو خاقان چین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود
شهنشاه شاید که بخشد بر اوی
چو یکباره زو دور شد رنگ و بوی .
فردوسی .
-
رنگ و بوی نماندن ؛ رونق و اعتباری نماندن . سعادت و خرمی و شکوه از جایی برفتن . رجوع به ترکیبات رنگ و بوی بشدن و رنگ و بوی پراکنده شدن شود
: چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بدین مرزما رنگ و بوی .
فردوسی .
|| استعداد تمام . (برهان قاطع). || مجازاً، اوضاع . حالات . (یادداشت مؤلف )
: دگر کس نیارست گفتن بدوی
که این کار خود چیست وین رنگ و بوی .
فردوسی .
|| لون و عطر. سرخی و سپیدی و سیاهی و عطریات که زنان زینت را بکار برند. (از یادداشت مؤلف )
: شخودند روی و بکندند موی
۞ گسستند پیرایه و رنگ و بوی .
فردوسی .
دهد حسن عالم سراسر بدوی
کند بی نیازش ز رنگ و ز بوی .
فردوسی .
به دیبا و دینار و زر ودرم
به رنگ و به بوی و به بیش و به کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار.
فردوسی .
-
بی رنگ و بوی ؛ بدون زینت و زیور. آشفته حال و ژولیده
: از ایرانیان هرکه بد نامجوی
پیاده برفتند بی رنگ و بوی
۞ .
فردوسی .