روا داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تجویز. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مصادر زوزنی ). اجازه . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). از روی عدل و انصاف جایز داشتن . (ناظم الاطباء). جایز شمردن .روا دیدن . رجوع به روا و روا دیدن شود
: به شهری که بیدادشد پادشا
ندارد خردمند بودن روا.
فردوسی .
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بینوایی ندارد روا.
فردوسی .
که گر او نیامد به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من .
فردوسی .
معتصم گفت ... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن . (تاریخ بیهقی ). و از آن عقد که بنام ما بوده است روا ندارد یاد کند. (تاریخ بیهقی ).
بپیچید یوسف ز داغ هوا
ولیکن نمیداشت گفتن روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول ... منسوب گردم . (کلیله و دمنه ). هرکه ... بر لئیم بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او این است . (کلیله و دمنه ). چند غرض است که عاقل روا دارد... (کلیله و دمنه ).
تو روا داری روا باشد که حق
همچو معزول آید از حکم سبق .
مولوی .
روا داری از دوست بیگانگی
که دشمن گزینی به همخانگی .
سعدی (بوستان ).
چو من بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا دارم اندر حرم .
سعدی .
لاجرم در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی . (گلستان ). بر هر یک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است که در ادای برخی از آن تهاون و تکاسل روا دارند. (گلستان ). زجر و توبیخی که بر تلامذه کردی در حق او روا نداشتی . (گلستان ).
به نیم بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .
سعدی (گلستان ).
|| تحسین نمودن و پسند کردن . (ناظم الاطباء). پسندیدن . سزاوار دیدن . مقبول و مطبوع داشتن . رجوع به روا دانستن و روا دیدن شود
: فرستاد باید بر او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.
فردوسی .
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا
چنین مرد بخرد ندارد روا.
فردوسی .
ستم گر نداری تو بر من روا
به فرزند من دست بردی چرا.
فردوسی .
و من روا دارم که مرا جایی موقوف کند تا باقی عمر عذرخواهی کنم . (تاریخ بیهقی ). من این نسخه ناچار اینجا نوشتم ... و هرچه خوانندگان گویند روا دارم مرا با شغل خویش کار است . (تاریخ بیهقی ).
چون نیندیشی که می بر خویشتن لعنت کنی
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا.
ناصرخسرو.
و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در
حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه ).
آنچه تو بر خود روا داری همان
می بکن از نیک و از بد با کسان .
مولوی .
بسیار زبونیها بر خویش روادارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی .
چیست دانی سر دلداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی .
سعدی .
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم .
سعدی .
چو بر خود نداری روا نشتری
مکش تیغ بر گردن دیگری .
امیرخسرو.
|| حلال شمردن . مباح دانستن
: خون صاحبنظران ریختی ای کعبه ٔ حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند.
سعدی .
|| مصلحت دیدن . صلاح دانستن
: و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
157).