روا شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) برآمدن . مَقْضی ّ شدن . برآورده شدن . نُجْح . نَجاح . (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود
: صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم .
ناصرخسرو.
خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی .
گر وعده ٔ وصال تو جانا روا نشد
باری مرا سفید شد از انتظار چشم .
ازهری هروی .
-
روا شدن حاجت و تمنا ؛ کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج )
: دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم .
ناصرخسرو.
ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه ، کعبه ٔ شاهان در تو باد.
مسعودسعد.
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا.
خاقانی .
|| جاری شدن . نافذ شدن . مجری گشتن . رجوع به روا و روا کردن شود
: جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی .
|| رواج . (دهار). رواج یافتن . رونق پیدا کردن .
-
روا شدن متاع و گرمی بازار ؛ کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج )
: تا گشت خریدار هنر رأی بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد.
مسعودسعد.
|| جواز. (دهار). مجاز شدن . جایز شدن . || حلال شدن . (ناظم الاطباء). مباح شدن .