ریزیدن . [ دَ ] (مص ) خرد شدن . (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن : تفتیت . تفتت ؛ از هم ریزیدن . متلاشی شدن . (یادداشت مؤلف )
: آن مردگان ... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). چون همه ٔ سنگها بیفکندند آن مرغان بازگشتند و ایشان را خارش اندرتن افتاد و تنهاشان بریزید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنان سخت زد بر زمین کاستخوان
بریزید و هم در زمان داد جان .
فردوسی .
تن او را بجهت اعتبار از دو جانب بیاویختند تا بپوسید و بریزید. (جامعالتواریخ رشیدی ). شماریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف ). سنگی از منجنیق بجست و در هوا ریزیده شدو از آنجا سنگکی بس کوچک بر سر ابوالقاسم آمد و بشکست . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص
73). || گداخته شدن . || حل شدن . || افشان شدن و پراکنده شدن . (ناظم الاطباء)
: بلرزید کوه و بجوشید آب
بریزید برگ و نبات و گیاه .
(قصص الانبیاء ص 231).
|| کوفته شدن و نرم شدن . || پوسیدن . فاسد شدن . || مانده و خسته شدن . || متنفر و بیزار شدن . || ریختن . افشاندن . منتشر و پراکنده کردن . (ناظم الاطباء). || ریختن (به معنی لازم ): ریزیدن موی . (یادداشت مؤلف ): حرق انحصاص ؛ ریزیده شدن موی . (تاج المصادر بیهقی )
: اندر ریزیدن مژگان و علاج آن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بسیار باشد که ... و دندان ریزیدن گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ریشش ز دأثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی نه از شکار.
سوزنی .
مژه ریزیده چشم آشفته مانده
ز خوردن دست و دندان سفته مانده .
نظامی .
برگ درخت ریزیدن گرفت .(گلستان ). گوشت مژگان خنک گرداند [ کافور ] و از ریزیدن نگاه دارد. (نزهة القلوب ). سیاه داوران صمغ درختی است و ریزیدن موی را سود دارد. (نزهةالقلوب ).