زاروار. (ص مرکب ، ق مرکب ) مرکب از: زار و مزید مؤخر (وار). زبون . خوار
: بکوشم بمیرم بغم زاروار
نخواهم از ایرانیان زینهار.
فردوسی .
|| مفلس و درویش و بینوا
: بی تو از خواسته مبادم گنج
همچنین زاروار با تو رواست .
شهید بلخی (از لباب الالباب عوفی چ اوقاف گیب ج
2 ص
2).
|| نالان . زاری کنان
: بصد سال گریان بد و زاروار
همی خواست آمرزش از کردگار.
(گرشاسب نامه ).
ز هر کنجی برآمد زارواری
ز هر چشمی روان شد رودباری .
(ویس و رامین ).
ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد دل همیشه زاروارم .
(ویس و رامین ).
|| ناتوان
: گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمند و زاروارم .
(ویس و رامین ).
و رجوع به زار و وار شود.