زجر. [ زَ ] (از ع ، مص ) در اصل بمعنی بازداشتن است لیکن در محاوره ٔ فارسیان بمعنی لازم که ضرب و سرزنش باشد مستعمل است . (غیاث اللغات ). ایذا و اذیت و ضرب و شکنجه و کتک . (ناظم الاطباء). آزار و اذیت . و این معنی مخصوص فارسی است . (فرهنگ نظام )
: درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت
۞ به آتش ، همچو مرغابی به جوی .
منوچهری .
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد.
سعدی .
گر بنوازی بلطف ور بگدازی بقهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست .
سعدی .
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی .
رجوع به زجر بردن ،زجر دادن ، زجر کردن ، زجرکش کردن و زجر کشیدن شود. || سیاست . (ناظم الاطباء). تنبیه . کیفر دادن و سخت گرفتن . به شدت و خشونت رفتار کردن
: و زجر متعدیان و آرامش اطراف بسیاست منوط. (کلیله ودمنه ). و از برای تقدیم وتعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد دارد. (سندبادنامه ص
3). با او رفق و ملاطفت کردندنی و زجر و معاقبت روا نداشتندی . (گلستان سعدی ). هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد. یکی اشارت بکشتن کرد و دیگری بزبان بریدن و دیگری بزجر و نفی . (گلستان سعدی ). رجوع به نکال ، کیفر، معاقبت ، عقوبت و جزا شود
: زجر استادان بشاگردان چراست
خاطر از تدبیر ما گردان چراست .
مولوی .
|| سرزنش و این معنی از لوازم معنی اصلی لغت زجر که باز داشتن و منع است میباشد و فارسیان آنرا بکار برند. (از غیاث اللغات ). سرزنش . (ناظم الاطباء)
: مضمون خطاب را به زجر و توبیخ از وی مستخلص کردن . (گلستان ).
برون رفتم از جامه در دم چو سیر
که ترسیدم از زجر برنا و پیر.
سعدی (بوستان ).
|| جور و ستم و زور. (ناظم الاطباء)
: نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول بیکبارگی .
سعدی .
دلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه از این زجر.
حافظ.
|| زحمت . رنج کشیدن . زجر بردن
: گدایی متمول را گویند که نعمتی وافر اندوخته بود بزجر. (گلستان ).