زنده . [ زِ دَ
/ دِ ] (ص ) زندگی . حیات . (برهان ) (ناظم الاطباء). || معروف است و آنرا به تازی حی خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). جاندار. (آنندراج ). صاحب جان که آنرا به عربی حی گویند و مشتق از آن است زندگی و زندگانی . (انجمن آرا). حی و کسی که حیات داشته باشد. (ناظم الاطباء). آنکه حیات دارد و زندگی می کند. جاندار. حی . مقابل مرده . ج ، زندگان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فرهنگ فارسی معین ). مقابل میت . (فرهنگ فارسی ایضاً)
: پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هِشت زنده نه رمه .
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آیین جهان چونین
۞ ، تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده
۞ ، زنده بستودان شد.
رودکی (یادداشت ایضاً).
تا زنده ام مرا نیست از مدح تودگر کار
کشت و درودم اینست خرمن همین شد و کار.
رودکی (یادداشت ایضاً).
ندارد از این هیچ نامرد باک
چه آن مردزنده چه در زیر خاک .
فردوسی .
بگفتند کای شاه ما بنده ایم
بفرمان تو در جهان زنده ایم .
فردوسی .
وگرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت .
فردوسی .
ببازارگان گفت تا زنده ای
چنان دان که شاگرد را بنده ای .
فردوسی .
چنین خواندم امروز دردفتری
که زنده ست جمشید را دختری .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 143).
شود زنده ٔ این جهان مرده زود
بدان سر توان جاودان زنده بود.
اسدی .
مردم بی قدررا زنده مشمار. (قابوسنامه ).
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان .
ناصرخسرو.
جز که تو زنده بمرده به جهان کس نفروخت
مار و افعی بخریدی بدل ماهی شیم .
ناصرخسرو.
بدین زنده بسی شد مرده زیرا
که دانا زنده و مرده ست نادان .
ناصرخسرو.
و زنده را ازدانش و کردار نیک چاره نیست . (کلیله و دمنه ).
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام .
خاقانی .
از آنم به ماتم که زنده ست شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم .
خاقانی .
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم .
خاقانی .
جان نه و چون سایه بتو زنده ام
با تو و صد ساله ره اندر میان .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 341).
زآنکه زآن بستان جهانها زنده ست
زآن جواهر بحر دل آکنده ست .
مولوی .
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو.
مولوی .
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک .
سعدی (بوستان ).
بهار حیات مرا اوست باغ
از او زنده ام چون ز روغن چراغ .
میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).
-
آتش زنده ؛ که خاموش نشده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
آهک زنده ؛ آهکی که آب بران نرسیده باشد. مقابل آهک کشته .
-
زنده باد ؛ جمله ٔ دعائیه و درباره ٔ بزرگان و نیکان بکار رود و معنی مجازی آن یعنی باقی و سرمدی وشاداب و فرخنده باشد. مقابل مرده باد که نفرین است
: که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد.
فردوسی .
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
فردوسی .
-
زنده بگور ؛ شخصی که زنده او را در قبر جای دهند. (فرهنگ فارسی معین ). بمجاز،زنده ای که از او کاری و حرکتی برنیاید. (فرهنگ فارسی معین ). کسی که از مواهب زندگی بهره مند نباشد. (فرهنگ فارسی ایضاً). و با کردن و شدن صرف شود.
-
زنده بودن ؛ زندگی و حیات داشتن . امرار معاش کردن . گذران زندگی کردن
: نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام چون بنده بود.
فردوسی .
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس .
عسجدی .
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه .
معروفی .
-
زنده بودن دل به چیزی یا به کسی ؛ شاد بودن و آرامش خاطر داشتن از او
: سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود.
فردوسی .
-
زنده بیوه ؛ زن که شوی او راترک گفته یا به سفری دور شده است بی طلاق گفتن او. آنکه شویش زنده است و بی طلاقی او را ترک گفته است . (ازیادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
-
زنده ساختن ؛ زنده گردانیدن . حیات بخشیدن . (ناظم الاطباء).
- || شفا دادن . (ناظم الاطباء).
-
زنده ساز ؛ زنده کن . آنکه زنده می کند. (ناظم الاطباء).
-
زنده فروختن ؛ در تداول زرگران ، ظرفی زرین یا سیمین را فروختن به قیمت فلز آن به اضافه ٔ قیمت ساخت و صنعت آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
سیماب زنده ؛ زیبق الحی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به سیماب و زیبق شود.
-
گچ زنده ؛ مقابل گچ کُشته . رجوع به گچ شود.
-
گیاه زنده ؛ که خشک شده باشد و قابل غرس و نشا باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
امثال :
زنده بلا مرده بلا ؛ در موردی گویندکه شخص هم در زندگی و هم پس از مرگ رنج و اذیت مردمان را سبب است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| منکر و عظیم را گویند. آنکه به شخص عظیم باشد: زنده پیل ؛ یعنی پیل عظیم . (لغت فرس اسدی چ اقبال
488) (از اوبهی ). منکر و عظیم باشد از هر چیزی چون زنده پیل و زنده رود. (صحاح الفرس ). منکر. عظیم . ژنده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلان . بزرگ . (غیاث ). بمعنی بزرگ و عظیم هم هست همچو زنده پیل و زنده رود. (برهان ). بزرگ . عظیم . کلان . (ناظم الاطباء). بمعنی بزرگ از هر چیزی چون زنده پیل و زنده رود، اما صحیح بدین معنی به فتح زاء زَنده است . (فرهنگ رشیدی ). بزرگ از هر چیزی چون زنده پیل و زنده رود و بدین معنی به فتح نیز گفته اند و الاول هو الصحیح . (آنندراج ).
-
زنده پیل ؛ فیل بزرگ ، چه زند بمعنی بزرگ و عظیم باشد. (برهان ) (آنندراج ). فیل نر و فیل بزرگ . (ناظم الاطباء). فیل بزرگ جثه . زند بمعنی بزرگ و عظیم است . (غیاث ). پیل عظیم . (لغت فرس اسدی ). بزرگ و قوی . (اوبهی ). ژنده پیل . پیل منکر. به گمان من با زاء مفتوحه باشد. رجوع به زند شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پهلوی «زندک پیل »
۞ . (حاشیه ٔ برهان چ معین )
: یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان .
شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 488).
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه زده زنده پیل .
فردوسی .
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .
فردوسی .
بیاورد بر زنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خوار.
فرخی .
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فروزن .
فرخی .
صف زنده پیلان بیکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه .
نظامی .
- || مردم قوی را نیز به استعاره گویند. (اوبهی )
:تن زنده پیل اندر آمد بخاک
جهان گشت از این درد ما راخباک .
فردوسی .
رجوع به زند و زنده شود.
-
زنده رود ؛
۞ رود منکر. رود عظیم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر رود بزرگ . (ناظم الاطباء). بمعنی لفظی رود بزرگ است ، زیرا زنده بمعنی کلان آمده . (از غیاث ).
|| متکبر. (برهان ). متکبر. مغرور. (ناظم الاطباء). || هولناک . مهیب . (ناظم الاطباء). || فتیله و هر چیز مشابه آن که قابل درگرفتن آتش باشد. (ناظم الاطباء) . رجوع به ماده ٔ بعد شود. || بمعنی درویش و فقیر هم آمده است . (برهان ) (آنندراج ). مردم درویش و فقیر را خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). فقیر. درویش . محتاج . (ناظم الاطباء).
-
زنده پوش ۞ ؛ آنکه پوشاک درویشانه دارد. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح تصوف ) کسی که پرتو معرفت و عشق بر دل وی می تابد. (فرهنگ فارسی معین ). صوفی صافی را نیز نامند. (آنندراج )
: دید روزی یکی پراکنده
زنده ای زیر جامه ٔ ژنده .
سنائی (از آنندراج ).
|| دانا. (فرهنگ فارسی معین ).