اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زهره

نویسه گردانی: ZHRH
زهره . [ زَ رَ / رِ ] (اِ) پوستی باشد پرآب که بر جگر آدمی و حیوانات دیگر چسبیده است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و به عربی مراره گویند.(انجمن آرا) (آنندراج ). و با لفظ بافتن و شکافتن مستعمل است . (از آنندراج ). پوستی باشد کیسه مانند که درآن آب زرد تلخ پر باشد و آن به جگر هر حیوان چسبیده می باشد. (غیاث ). صفرا و مراره . پوستی کیسه مانند که به جگر چسبیده و محتوی صفرا می باشد. (ناظم الاطباء). پوستی است کیسه مانند چسبیده به کبد و محتوی زردآب (صفرا). کیسه ٔ زرداب . و در اصطلاح پزشکی ، مایعی لزج و کش دار و قلیایی و تلخ و مهوع و زردرنگ که از سلولهای کبد ترشح میشود و بوسیله ٔ مجرای کبدی از جگر خارج می گردد و بواسطه ٔ مجرای سیستیک ۞ بدرون کیسه ٔ صفرا رفته انبار می شود و ضمناً در آنجا مقداری از آب خود را از دست می دهد و غلیظ میگرددو در موقع هضم غذا به تناوب از کیسه ٔ صفرا خارج میشود و از راه مجرای «کولدوک » ۞ در محل «آمپول واتر» ۞ به اثنی عشر می ریزد. ترکیب صفرا در حدود 25 در هزار مواد جامد و بقیه آب است . مهمترین مواد معدنی زهره «کلرورها» و فسفاتهای سدیم و پتاسیم و کلسیم و منیزیم وفسفات آهن می باشد. (فرهنگ فارسی معین ). زهره کیسه ای است از عصب یک تو و از لیفهای درازنائی و پهنائی و وتر بافته شده است و از جگر آویخته و از جانب مقعر جگر منفذی اندر وی گشاده و صفرا بدین منفذ اندر وی شودو منفذی دیگر از زهره به روده ٔ اثناعشری اندر گشاده است و لختی صفراء و فزونی بدین منفذ به روده ها فرودآید از بهر کاری را که اندر باب چهارم از گفتار سیوم یاد کرده آمده است و اندر بیشتر مردمان ، اندر زهره این دو منفذ بیش نیست و اندر بعضی منفذی کوچک از زهره اندر قعر معده گشاده است و لختی صفراء افزونی بدین منفذ به معده اندر آید و بسیار باشد که این منفذ که اندر قعر معده گشاده است بزرگتر از آن باشد که اندرروده ٔ اثناعشری گشاده است و صفرا به معده بیشتر از آن درآید که در روده . و این معده پیوسته از صفرا به رنج باشد و مزه ٔ تلخی بدان بازدهد و هضم آن نیک نباشد... و هرگاه که زهره ، صفرا جذب نکند یا اگر از آنچه جذب کند فزونی از وی دفع نشود آفت ها پدید آید، چه اگر جذب نکند جگر آماس گیرد و اگر عفن شود تب ها تولد کند و اگر در همه ٔ تن به آهستگی پراکنده شود یرقان تولید کند و اگر بیشتر از اندازه به اعضاء بول دفع کند ریش و سوزش مثانه تولید کند... و اگر بیشتر از اندازه به روده آید سحج و اسهال صفرا تولید کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوکان کن .

کسائی .


از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال .

منوچهری .


گفتم ز عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.

ناصرخسرو.


صبر می کن که جز به مردی و صبر
زهره را بر جگرندوخته اند.

خاقانی .


هرکه در این بادیه ٔ طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت .

نظامی .


آب نه و زین نمک آبگون
زهره ٔ دل آب و دل زهره خون .

نظامی .


مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی . (گلستان ).
- زهره آب کردن ؛ زهره ترک کردن :
آتش تیغ صرصرانگیزش
زهره ٔ بوقبیس آب کند.

خاقانی .


رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره آب گشتن ؛ زهره ترک شدن . زهره آب گردیدن . سخت ترسیدن :
کوه را زهره آب گشت و بس است
کامتحانش اژدها فرستادی .

خاقانی .


گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان .

مولوی .


- زهره برافکندن ؛ زهره پاره کردن :
دهره برانداخت صبح ، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب .

خاقانی .


- زهره تراک ؛ زهره ترک . دلشکسته . (ناظم الاطباء). سخت ترسیده . رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره تَرَک شدن ؛ به سبب ترس شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن . (فرهنگ فارسی معین ). مردن بعلت ترسی عظیم و فجائی . عظیم ترسیدن . تابه حد مرگ ترسیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به شدت مضطرب شدن و هول کردن . گویند: وقتی فلان حادثه اتفاق افتاد ما زهره ترک شدیم . ظاهراً استعمال «ترکیدن زهره » بمعنی ترس شدید از آن جهت بوده است که وقتی کسی بر اثر ترس و بیم شدید می مرد، پیش از مرگ صفرا و زرداب استفراغ می کرده است و قدما این نشانه را به عنوان ترکیدن کیسه ٔ زهره و صفرا از شدت ترس تلقی می کردند. هنوز عوام الناس می گویند فلان کس از ترس زهره اش ترکیده . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زهره ترک کردن ؛ سخت ترسانیدن . از ترس بی هوش و بی حال کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- زهره تو ؛ در تداول عامه از: «زهره » بمعنی مراره و «تو» صورتی از تب . خون میز. اسبل تو. سپرزی . و آن قسمی مرگامرگی گوسفند و دیگر مواشی است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره چکیدن ؛ در دو بیت زیر بظاهر، بمعنی مردن از ترسی عظیم یا سخت ترسیدن وزهره ترک شدن آمده است :
درگه او قبله ٔ بزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون .

فرخی .


گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره ٔ من مسکین .

مسعودسعد.


- زهره ٔ خود را باختن ؛ مردن از ترسی صعب و ناگهانی . مردن به ترس فجائی که او را رسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره دان ؛ کیسه ٔ صفرا. محفظه ای است کوچک چسبیده به کبد که صفرا از آنجا برای هضم غذا به روده می ریزد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ):
- زهره دراندن ؛ زهره ترک کردن . پاره کردن زهره از ترس یا جز آن . کشتن از ترس یا جز آن :
زهره ٔ دشمنان به روز نبرد
بردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ .

فرخی .


رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره دریدن ؛ زهره دراندن :
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره دری و زهره ٔ زفتی دری .

سوزنی .


جوش دریا دریده زهره ٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است .

خاقانی .


تیغ شه زهره ٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت .

خاقانی .


ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره ٔ شیر.

نظامی .


چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس .

سعدی .


- || زهره دریده شدن از غم و جز آن . مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی :
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.

مولوی .


- زهره شکاف ؛ پاره کننده ٔ زهره . سخت ترساننده . که زهره ٔ دیگری را از ترس و هیبت شکافد :
بخل کش ، دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش ، باره فکن نیزه زن و تیرانداز.

منوچهری .


شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف .

نظامی .


ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف .

نظامی .


رجوع به ترکیب بعد شود.
- || زهره شکافته شده از بیم و یا جز آن :
صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب از زهره صفرا ریخته .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377).


چندان برآمد از جگر آب ناله ها
کآفاق گشت زهره شکاف از فغان آب .

خاقانی .


نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف .

نظامی .


رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره شکافتن ؛ زهره شکافته شدن از ترس . زهره ترک شدن :
هر آنکس که آواز اویافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی .

فردوسی .


- || زهره دریدن از بیم و جز آن . پاره کردن زهره از ترس و جز آن :
عدل او زهره ٔ ستم بشکافت
بذل او نافه ٔ کرم بشکافت .

خاقانی .


چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.

خاقانی .


زهره ٔ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تاجگر آب را سده ببست از تراب .

خاقانی .


- زهره شکاف کردن ؛ زهره شکافته کردن . پاره کردن زهره با شمشیر یا بیم :
کند، ار پای درنهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف .

نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 25).


رجوع به ترکیب قبل شود.
- زهره کردن ؛ زهره ترک شدن و ترکیدن زهره از ترس . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زهره ٔ کسی آب شدن ؛ سخت ترسیدن او. مردن از ترس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بسیار ترسیدن . (از فرهنگ فارسی معین ): زهره اش آب شد؛ سخت ترسید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی ترکیدن ؛ بواسطه ٔ ترس و هراس فجائی مردن . سخت ترسیدن . مردن از سختی ترس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را آب کردن ؛ او را سخت ترسانیدن .عظیم هراسانیدن وی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را بردن ؛ او را سخت ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره کفتن ؛ زهره ترک شدن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زهره کفته ؛ زهره ترک شده . بیهوش شده از ترس :
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته ،فتاده به خاک .

فردوسی .


- زهره ٔ گاو ؛ گاودارو. (فرهنگ فارسی معین ) :
گر بود زان می چو زهره ٔگاو
خاطر گاوزهره شیرشکار.

خاقانی .


- زهره گم کردن ؛ زهره ترک کردن از بیم و ترسی عظیم :
ناله ٔ کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهره ها را گم .

نظامی .


- زهره و زنبغ کسی را آب کردن ۞ ؛ او را سخت ترسانیدن . با آوازی مهیب او را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره و زنبغ کسی را ترکاندن ۞ ؛ با آوازی سخت مهیب ، کسی را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کنایه از دلیری و شجاعت بود. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و کم زهره و بی زهره به خلاف آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). دلیری و شجاعت و قوت و قدرت . (غیاث ). دلیری و شجاعت و مردانگی و دلاوری . (ناظم الاطباء). جرأت .دل . شجاعت . جسارت . جگر. یارا. دلیری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : عبدالرحمن برفت عمش ابن اشعث سوی حجاج آمد... حجاج گفت او را آن دل و زهره نباشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن پیل با زهره و چنگ شیر
زمانی نباشی ز پیکار سیر.

فردوسی .


به نیروی پیل و به بالا هیون
به زهره چو شیرکه بیستون .

فردوسی .


به چهر توماند همی چهره ام
مگر چون تو باشد همی زهره ام .

فردوسی .


همش زهره باشد همش مغز و یال
به بزم و به رزمش نباشد همال .

فردوسی .


همه دل است و همه زهره و همه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ .

فرخی .


چون بفرمود که امسال بجنگ آی و برو
تا بداند که تو بازهره تر از شیر نری .

فرخی .


هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان .

فرخی .


با چهره ٔ ماه و طلعت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری .

منوچهری .


گورساق و شیرزهره ، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه ، رنگ تاز وگرگ پوی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 137).
شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است . کس را زهره نباشد که پیش وی غوغا کند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324). سپاهسالار گفت او را چه زهره ٔ عصیان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 411). حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه ٔ روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که کسی رازهره بودی که در هیچ جای سیبی و پشیزی از کسی به غصب ستدی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459).
جوان کش بود زهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن .

اسدی .


گر من اسیر مال شدم همچو این و آن
اندرجگر چه باید زهره و جگر مرا.

ناصرخسرو.


کسی را زهره و قدرت نباشد که جواب گوید. (قصص الانبیاء ص 16). و هرگز کسی را زهره ٔ آن نبودی که معصیت کند. (قصص الانبیاء ص 130). پادشاهی چیزی باشد که به دل و زهره و قوت توان کردن . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامه ایضاً). و کس را زهره نیست که فساد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 135).
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا.

مسعودسعد.


آن زهره بود چرخ را در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد.

مسعودسعد.


هان و هان ! خویشتن را می شناسی ... ترا زهره ٔ آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی . (نوروزنامه ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .

سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


نه دارا راست این یارا، نه در اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.

سوزنی (یادداشت ایضاً).


دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.

سوزنی (یادداشت ایضاً).


از سگان کئی به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی .

خاقانی .


به چه زهره ، زبان حدیث تو کرد
کآبرویم زبان همی ریزد.

خاقانی .


زهره ٔ آن نیستم ۞ که پای تو بوسم
پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم .

خاقانی .


آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف .

نظامی .


ندارم زهره ٔ بوس لبانت
چه بوسم ؟ آستین یا آستانت .

نظامی .


نی دل که به شوی برستیزم
نی زهره که از پدر گریزم .

نظامی .


شه شیرزهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور.

نظامی .


بجز خموشی راه دگر نمی بینم
که نیست زهره ٔ یک با دو کردنم یارا.

کمال اسماعیل .


و نه جگر و زهره ٔ آن که گردنکشی کنند. (جهانگشای جوینی ).
زهره نی کس را که لقمه نان خورد
زآنکه آن لقمه ربا چابک بود.

مولوی .


این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهره ٔ آن بدی .

مولوی .


گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا.

مولوی .


جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای تو گرفتار، نه زهره ٔ خنده و نه یارای گفتار. (گلستان ).
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب .

سعدی (بوستان ).


چه نیکبخت کسانی که با تو در سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت ونه صبر خاموشی .

سعدی .


بدخواه را چه زهره که گردد معارضت
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال .

سلمان ساوجی .


- زهره باختن ؛ بسیار ترسیدن . نامردی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). نامردی کردن . (آنندراج ) (غیاث ).
- زهره داشتن ؛ دل و جرأت داشتن . شهامت داشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
ندیدم کسی کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت .

فردوسی .


همه کهتری را بسازندکار
ندارد کسی زهره ٔ کارزار.

فردوسی .


کس اندر جهان زهره ٔ آن نداشت
ز مردی همان بهره ٔ آن نداشت .

فردوسی .


زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری .

فرخی .


اگر من زهره ٔ صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم .

(ویس و رامین ).


ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی . (تاریخ بیهقی ایضاًص 365). با من پوشیده می گفتند که این چیست و کس زهره نداشتی که سخن گوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 674).
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ .

اسدی (گرشاسبنامه ).


و هیچکس زهره نداشتی که بی گوشوار و کمر بندگی در نزدیک شاه رفتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). چون دانست که کسری زهره ندارد پیشتر رود بهرام پیش خرامید. (فارسنامه ایضاً ص 77).
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری .

خاقانی .


جان خود چه زهره دارد ای نور روشنائی
کو خود برون نیاید آنجا که تو درآئی .

خاقانی .


غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.

خاقانی .


وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند.

نظامی .


و آنراکه بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن .

نظامی .


گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
می ندارم زهره ، تا گویم تویی .

عطار.


ای برق اگر به گوشه ٔ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری .

سعدی .


اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین .

سعدی .


بلبلان نیک زهره میدارند
با گل از دست باغبان گفتن .

سعدی .


|| بمعنی شکوفه عربی است . (برهان ). رجوع به ماده ٔ بعد و زهرة شود.
- زهره ٔ شب ؛ کنایه از روشنی شب باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- زهره ٔ میغ ؛ کنایه از قطرات باران است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.

نظامی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۰ مورد، زمان جستجو: ۱.۱۹ ثانیه
زهره . [ زَ رَ / رِ ] (اِ) قرنفل شامی و در مغرب قرنفلیه نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی است از نبات . (ترجمه ٔ صیدنه ). || به جزایر چین ب...
زهره . [ زُ رَ / رِ ] (اِ) به لغت اکسیریان نحاس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در اصطلاح کیمیاگران کنایه از مس است . (مفاتیح ، یادداشت بخط مرحو...
زهره . [ زُ رَ / رِ ] (اِخ ) ستاره ای است معروف که آن را ناهید خوانند.(برهان ). در عربی نام ناهید است . (انجمن آرا) (آنندراج ). سیاره ای است ...
زهره . [ ] (اِخ ) (رود...) آبش شیرین مایل به شوری است . در زمستان و بهار عبور کاروان از آن جز به تدبیر ممکن نشود. رودخانه ٔ فهلیان و رودخ...
ام زهره . [ اُم ْ م ِ زُ رَ ] (اِخ ) زن کلاب بن مرة بود. (یادداشت مؤلف ).
بی زهره . [ زَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) ۞ (از: بی + زهره ) فاقد زهره . رجوع به زهره شود. || بی جرأت . جبان . ترسو : اگر چه دزد با صد دهره باشدچ...
چشم زهره . [ چ َ / چ ِ زَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نگاه خیره و غضب آلود. (از فرهنگ نظام ). چشم آغیل و چشم آغل . چشم غره . رجوع به چشم زهره رفتن شو...
پیل زهره . [ زَ رَ ] (اِ مرکب ) فیل زهرج . حضض هندی . مرارةالفیل . رجوع به فیل زهره و فیل زهرج در برهان قاطع شود.
تنک زهره . [ ت َ ن ُ /ت ُ ن ُ زَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کنایه از مرد جبان و ترسنده . (آنندراج ). مقابل سخت دل و قویدل : مرد تنک زهره نجوید ستیزاز ...
تنگ زهره . [ ت َ زَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) دل شکسته و مأیوس و ناامید. (ناظم الاطباء).
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.