زیستن . [ ت َ ] (مص ) عمر کردن . ماندن . مقابل مردن . اعاشه . زنده بودن . حیات . حیوة. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن . عمر کردن . (فرهنگ فارسی معین ). معروف . (آنندراج ). زندگانی کردن . عمر کردن . ماندن و بازماندن . تعیش کردن و سال کردن . (ناظم الاطباء). عیش . عیشة. معاش . معیشت . (مجمل اللغة)(یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). معیش . عیشوشة. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب )
: تا کی دَوَم از گِردِ درِتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408).
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی .
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
رودکی .
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور (گنج بازیافته ص 40).
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی .
دقیقی .
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
۞ اگر تنت خرابست بدین می کنش
۞ آباد.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس (یادداشت ایضاً).
هم ازکارها تا بپرسم نهان
که بی مرد زن چون زید در جهان .
فردوسی .
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی .
فردوسی .
همیشه بزی شاد و یزدان پرست
بر این بوم ما پیش گسترده دست .
فردوسی .
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن .
فردوسی .
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب .
فرخی .
شاد زیادی ز تن و جان خویش
و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.
فرخی .
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی .
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال .
عنصری .
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی .
منوچهری .
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانت تو برگیر از میان .
منوچهری .
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من .
منوچهری .
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با خلق راه دیگر هزمان مباز
۞ تو
یکسان بزی اگر نه
۞ ز اصحاب بابکی .
اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سپاه ترا چاکرم تا زیم
به گردن دوم هر کجا تازیم .
(گرشاسبنامه ).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسه ٔ او تنگ چو میم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
166). بدانید که مرگ خانه ٔ زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن .(قابوسنامه ).
ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست
که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر.
ناصرخسرو.
انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
87).
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر.
مسعودسعد.
هرکه ترا دشمن بادا بدرد
و آنکه ترا دوست ، بشادی زیاد.
مسعودسعد.
و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست . (نوروزنامه ). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند.(مجمل التواریخ و القصص ).
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند.
سنائی .
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
سنائی .
اسیر فرمان دیگران ... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه ).
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بدگهر نیک چون تواند زیست .
انوری .
سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر.
خاقانی .
بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب .
خاقانی .
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن .
خاقانی .
همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان .
خاقانی .
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین .
نظامی .
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده .
عطار.
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است .
(گلستان ).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست .
سعدی (گلستان ).
-
با کسی زیستن ؛ تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن . (ناظم الاطباء).
-
زیستن با کسی ؛ بسر بردن با او. تعیش کردن با او
: بدو گفت کین دختران که اند
که با تو بدین شادمانی زیند.
فردوسی .
رجوع به ترکیب «با کسی زیستن » شود.
|| توقف کردن . اقامت کردن
: چون در اینجا نیست وجه زیستن
۞ درچنین خانه بباید ریستن .
مولوی (مثنوی چ خاور ص 371).
رجوع به زیست شود. || باقی ماندن . (ناظم الاطباء)
: چنان بازگشتند هر کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
فردوسی .
بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست
دگرش احتیاج شستن نیست .
میریحیی شیرازی (از آنندراج ).
|| سلامت بودن . (آنندراج ).