اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

زین

نویسه گردانی: ZYN
زین . (حرف اضافه + صفت / ضمیر) مخفف از این . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه ٔ موصول یعنی از این . (ناظم الاطباء) :
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرید دل زین سرای سپنج .

رودکی .


نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.

رودکی .


کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او برگمار.

ابوشکور.


نه آن زین بیازرد روزی بنیز
نه او را از این اندهی بود نیز.

ابوشکور (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


تا روز پدید آید و آسایش گیرم
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره .

خسروانی .


جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت دگر زین بیش مخریشم .

خسروی .


سخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد.

فردوسی .


بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش .

فردوسی .


تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشیروان .

فردوسی .


نابست هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی .

فرخی .


آن روز خورم خوش که در این خانه نبینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری .

فرخی .


هر روز شادی نو و بنیاد راستی ۞
زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار.

فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 75).


دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آب کند و کوره و خر.

عنصری .


زین مثل حال من بگشت و بتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت .

عنصری .


زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی .

منوچهری .


شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش .

خفاف .


چون خون ناحق به زمین افتاد جمله با زین حال آمد. (راحة الصدور راوندی ).
در ظاهر اگر برت نمایم درویش
زینم چه زنی به طعنه هر دم صد نیش .

ابومسلم .


- زینان ؛ بمعنی این جماعت و از اینها باشد. (برهان ) (آنندراج ). کلمه ٔ اشاره یعنی از اینان و از این جماعت و از این گروه . (ناظم الاطباء). ج ِ «زین » مخفف «از این » (حرف اضافه + صفت / ضمیر + ان علامت جمع). از اینان . از این کسان . رجوع به از این و از اینان شود.
- زین پس ؛ زین سپس . یعنی بعد از این و پس از این و من بعد. (ناظم الاطباء).
- زین سپس ؛ زین پس . (ناظم الاطباء). پس از این :
برادران منا زین سپس سیه مکنید
به مدح خواجه ٔ ختلان به جشنهاخامه .

منجیک .


زین سپس وقت سپیده دم هر روزبمن
بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم .

فرخی .


و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زین میان ؛ یعنی از این میان . (ناظم الاطباء).
- زین نشان ؛ این ترکیب در شاهنامه لااقل چهارده بار دیده شده و بمعنی از این نوع ، از اینسان ، بدین نحو، بدین هیأت و شکل شمایل ، بدین طریق ، آمده است :
کسی را که با اوست هم زین نشان
بیاور به خوان دلیران نشان .

فردوسی .


کنون خطبه ای یافتم زین نشان
که مغز سخن یافتم پیش از آن .

فردوسی .


تو زین پس به دشمن مده گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من .

فردوسی .


چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ
پس پشت شمشیر واز پیش سنگ .

فردوسی .


|| در شواهد زیر بمعنی از نوع یا اشاره ٔ بیان وصف جنس آمده :
کنگی بلندبینی کنگی بلندپای
محکم سطبرساقی زین گردساعدی .

عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


۞
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.

منوچهری .


ساخته پایکهارا ز لکا موزگکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی .

منوچهری .


رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 370 شود. || مرحوم دهخدا بیت زیر از ابوالمثل را چه بسیار، چه مایه معنی کرده اند :
بگماز گل بکردی ما را [ بجای ] نقل ۞
امرود کشته دادی زین ریودانیا.

بوالمثل (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
زین . (اِ)ترجمه ٔ سَرج . و خانه ، ساغر، قدح و هلال از تشبیهات اوست . (از آنندراج ). سرج و قسمی از نشیمن که بر پشت اسب و استر جهت سواری می گ...
زین . [ زَ ی َ ] (اوستایی ، اِ) واژه ٔ اوستائی بمعنی زمستان . (از فرهنگ ایران باستان ص 72). رجوع به دی شود.
زین . [ زَ ] (ع مص ) آراستن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (دهار) (غیاث ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || (اِمص ) آرایش...
زین . [ زی / زَ ] (ع اِ) بال خروس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زین . [ ] (اِ) این کلمه در تحفه ٔ حکیم مؤمن ۞ آمده و کتان معنی شده و در کتب دیگر دیده نشد و در کتان هم بدان اشاره ای نرفته است .
زین . [ زَ ] (اِخ ) مزرعه ای است در جُرف که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم در آنجا زراعت فرمود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زین . (اِخ ) حاکم یمن و یکی از اسواران کسرای اول . او جانشین وهریز بود، ولی پس از مرگ کسری (579 م .) هرمزچهارم او را معزول کرد و بجایش مز...
زین . [ ] (اِخ ) کیسه دوزبوده و از جمله ٔ خوش طبعان زمان و این مقطع ازوست :با زین که منعت کند از صحبت ناجنس بیگانه چنانی که غم خویش ندار...
بی زین . (ص مرکب ) (از: بی + زین )که زین ندارد. اسب لخت . (ناظم الاطباء) : اسب بی زین همچنان باشد که بی دسته سبوی .منوچهری .
چم زین . [ چ َ زَ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: یکی از مزارع چهارمحال اصفهان است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 261). در فرهنگ جغرافیایی ...
« قبلی صفحه ۱ از ۱۰ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.