اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ساج

نویسه گردانی: SAJ
ساج . (اِ) مرغی بود که آن را مرغ کنجدخواره گویند. (برهان ). مرغی است کنجدخوار. (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). و بعضی ماده ٔ مرغ کنجدخواره را ساج گویند. (برهان ). ماده ٔ مرغ کنجدخوارک . (شرفنامه ٔ منیری ) :
چون زاغ شب از گشادن پر
بر بست زبان مرغ دراج
طاوس ملائکه تذروی
کش کبک نمود کمتر از ساج .

خواجه عمید لومکی (از جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).


|| تابه ٔ نان پزی و آن آهنی باشد پهن که نان تنک را بر بالای آن پزند. (برهان ). در ترکی «ساج » بهمین معنی است «جغتائی 333» ۞ ، و در گیلان نانی را که بر این تابه پخته شود «نان ساج » گویند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ظرفی ریختگی است که برای سرخ کردن ماهی بکار میرود. (فرهنگ گیلکی ). ظرفی آهنین و مدور قدری محدب که در بعضی جاها نان روی آن پزند و همه جا کلوچه روی آن پخته شود. || در لهجه ٔ گیلکی ، زلف یا موی بر گشته بطرف بالا، کاکل . (فرهنگ گیلکی ). در تداول ترکی زبانان به این معنی ساج استعمال میشود. || نام خورشی است مانند آش که در آن برنج و اسفناج و نخود و آب غوره کرده و گوشت پخته ، نان خورش کنند و در تبرستان متداول و مستعمل است . (آنندراج ) (انجمن آرا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
ساج . (اِ) ۞ درختی باشد بسیار بزرگ و بیشتر در هندوستان روید، طبیعت آن سرد و خشک است . (برهان ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ).معرب درخت ساگ است ،...
ساج . (ع اِ) چادر سبز یا سیاه . ج ، سیجان . (منتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). طیلسان سبز یا سیاه . (صراح ) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (شرح قامو...
ساج . (اِخ ) شهری است مشهور که در میان کابل و غزنین واقع شده و در آنجا معروف است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
ساج . (اِخ ) سنج . دهی است از دهستان دودانگه ٔ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین ، واقع در 16 هزارگزی جنوب باختر ضیأآباد. کوهستانی و سردسیر است و ا...
ساج .[ جِن ْ ] (ع ص ) ساکن و آرمیده . رجوع به ساجی شود.
اصطلاح آبیاری. به این معنی که آب به همه جای زمین کشاورزی رسیده و همه مزروعات سیراب شده اند. با اصطلاح پاوز شدن نیز همانندی هایی دارد. این واژه در گویش...
بنی ساج . [ ب َ ] (اِخ ) حکامی که از سال 268 تا حدود 318 هَ . ق . در آذربایجان حکمرانی کردند. ابوالساج دیوداد که حکمران کوفه و اهواز بود تا ...
ثاج . (اِخ ) دهی است به بحرین . (مراصد الاطلاع ).
ثاج . [ ثاج ج ] (ع ص ) روان کننده . نعت فاعلی از ثج ّ.
ثاج . [ جِن ْ ] (ع ص ) ثاجی . نعت فاعلی از ثجو. ج ، ثاجون ، ثاجین .
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.