ساغری . [ غ َ ] (اِخ ) (مولانا...) از شاعران قرن نهم و معاصران و معاشران عبدالرحمن جامی و از ولایت ساغر و مقیم هرات و مردی ساده دل و بدشعر بود. بسال
877 هَ . ق . هنگام عزیمت جامی بسفر حج ، وی و شاعری دیگر بنام ویسی ابتدا بهمسفری او رغبت نمودند و بعد هریک ببهانه ای از سفر خودداری کردند. میر سهیلی (امیرشیخم سهیلی ) این قطعه در هجو آن دو سرود:
ویسی و ساغری به عزم جزم
گشته بودند هر دوشان سفری
لیک از آن راه هر دو واماندند
آن یک از بی خری و این ز خری !
این مطلع از ساغری است :
تا شنیدم که توان لعل ترا جان گفتن
آتشی در دلم افتاد که نتوان گفتن .
وی از جامی دستوری خواست که این بیت را برای کسب شهرت در چهار سوق آویزند. جامی گفت ترا نیز باید کنار شعر بیاویزندتا قائل شعر معلوم تر باشد. ساغری از این نکته رنجیدو ببدگویی از جامی آغازید. جامی این قطعه بدو فرستاد:
ساغری میگفت : دزدان معانی برده اند
هر کجا در شعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعرهایش را
۞ یکی معنی نداشت
راست میگفت اینکه معنیهاش را دزدیده اند!
و در مقابل گله های ساغری ، جواب داد: من «شاعری » گفته ام و ظریفان شهرآن را تصحیف کرده اند. در لطائف الطوائف آمده : مولاناساغری ریشی دراز داشت . روزی در سر خیابان بر کنار جوئی با خواجه ضیاءالدین یوسف فرزند هفت ساله ٔ جامی ایستاده بود و در آن جوی کسی اسبی می شست و دست در ساغری و دم او میکشید. مولانا ساغری از خواجه پرسید: «ساغری و دم این اسب به چه میماند؟» خواجه گفت : «ساغری او به روی ساغری ، دم او به ریش ساغری !». این مطلع نیزساغری راست :
چشم دُربار من
۞ و ابر بهارست یکی
ناله ٔزار من و صوت هزارست یکی .
رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفائس علیشیر نوائی چ حکمت ص
32 و
205 و تذکره ٔ صبح گلشن چ هند و قاموس الاعلام ترکی و جامی ، علی اصغر حکمت ص
107 و
108 و ریحانة الادب ج
2 ص
148 بنقل از سفینة الشعرا شود.