سبز. [ س َ ] (ص ) پهلوی سپز
۞ «بندهش
140»، گیلکی «سبز»
۞ ، فریزندی و یرنی و نطنزی «سوز»
۞ ، سمنانی و سنگسری «سوز»
۞ ، سرخه ای «سوز»
۞ ، لاسگردی «سوز»
۞ ، شهمیرزادی «سبز»
۞ ، اشکاشمی «سبز»
۞ ، اورامانی «سئوز»
۞ ، کردی «سوز»
۞ ، طبری «سوز»
۞ ، مازندرانی کنونی «سوز« »
۞ واژه نامه
449». هر چیز که رنگ آن مانند رنگ علف و برگهای درخت در فصل بهار باشد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رنگی میان سیاهی و زردی و چون سیاه را با زرد در آمیزند سبز گردد. (از بحر الجواهر). یکی از الوان سبعه و آن رنگی است مرکب از زرد و کبود. (مؤلف ). رنگی معروف . (آنندراج ). خضراء. اخضر. خضر. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (دهار). خضیر. (منتهی الارب )
: رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره ٔ مروزی .
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ .
فردوسی .
کجا شد زمین سبز و آب روان
چنان چون بود جای مرد جوان .
فردوسی .
تا مورد سبز باشد چون زُمْرُد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان .
فرخی .
زرد ودرازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه .
لبیبی .
تادر این باغ و درین خان و درین مان منند
دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی .
منوچهری .
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر.
منوچهری .
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سذاب .
ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 45).
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده ام .
خاقانی .
|| هر گیاه شاداب و تر و تازه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
-
سرسبزی ؛ شادابی و تر و تازه بودن
: جهان سبز دید از بسی کشت و رود
بسرسبزی آمد بدانجا فرود.
خاقانی .
-
سر کسی سبز بودن ؛ کنایه ازسلامت و شاد بودن
: بدان تا تو پیروزباشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر ز داد.
فردوسی .
سرت سبز باد و دلت شادمان
تن پاک دور از بد بدگمان .
فردوسی .
سرش سبز باد و تنش بی گزند
منش بر گذشته ز چرخ بلند.
فردوسی .
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندرخور است .
فرخی .
سر تو ز شادی همه ساله سبز
سر دشمن تو ز غم پرخمار.
فرخی .
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا به ز من
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین .
منوچهری .
سر تو سبز باد و روی تو سرخ .
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نخواهی که مردم بصدق و نیاز
سرت سبز خواهند و عمرت دراز.
سعدی (بوستان ).
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
رجوع به سرسبز و سرسبزی شود.
|| بمجاز بمعنی شاد. خرم
: دست میزد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ .
مولوی .
|| بر بنگ نیز اطلاق کنند. (رشیدی ). بنگ و آن را سبزه و سبزک نیز خوانند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). رجوع به سبزه شود. || معشوق ملیح . (غیاث )
: گوگرد سرخ خواست ز من سبز
۞ من پریر
امروز اگر نیافتمی روی زردمی .
منجیک ترمذی (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص
376).
-
خط سبز ؛ سبزه ٔ نورسته بر گرد صورت . موی تازه رسته بر چهره . ریشی که تازه بر آمده باشد
: سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی .
سعدی (طیبات ).
ای نقطه ٔ سیاهی بالای خطسبزش
خوش دانه ای ولیکن بس بر کنار دامی .
سعدی (طیبات ).
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی (بدایع).
-
سبزان ؛ معشوقان سبزرنگ . (غیاث ) (آنندراج ).
-
سبزان چمن ؛ کنایه از درختان . (غیاث ) (آنندراج ).
- سبز بودن
: از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پُده .
رودکی .
-
سبزبوم ؛ آنچه متن آن سبز باشد
: هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید
پرنیان خردنقش سبزبوم لعل کار.
فرخی .
-
سبز تشت ؛ کنایه از آسمان . (آنندراج )
: زاده ٔ خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد درین سبزتشت خانه ٔ زرین غراب .
خاقانی .
-
سبز جای ؛ جای سبز
: بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای .
فردوسی .
یکی باغ خوش بودش اندر سرای
چو آن اندر آمد بدان سبز جای .
فردوسی .
-
سبز دریا ؛ دریای سبز، و متقدمان رنگ آب دریا و آسمان را که آبی بود سبز میشمردند
: در آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی .
|| (اِ) سفجه . کاله . (صحاح الفرس ). کالک . کمبزه . کمبیزه . || مجازاً، شمشیر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || مجازاً، خنجر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || نام آهنگی است در موسیقی . رجوع به آهنگ شود.