اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سپردن

نویسه گردانی: SPRDN
سپردن . [ س ِ / س َ پ َ / پ ُ دَ ] (مص ) طی کردن و راه رفتن . (برهان ) (آنندراج ). طی کردن مسافت . رفتن راه :
بکامی سپرد از ختا ۞ تا ختن
بیک تک دوید از بخارا به وخش .

شاکر بخاری .


اگر کوه آتش بود بسپرم
از این ننگ خواریست گر نگذرم .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 550).


پی رخش رستم زمین بسپرد
ز توران کسی را بکس نشمرد.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 653).


کسی که راه خلافش سپرد تا نبرید
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام .

فرخی .


چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام .

عنصری .


ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی ).
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر.

اسدی .


لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل بدیو نسپارند.

ناصرخسرو.


کاری که نه کار توست مسپار ۞
راهی که نه راه توست مسپر.

ناصرخسرو.


چرا نسپری راه علم حقیقت
به بیهوده ها جان و دل چون سپاری ؟.

ناصرخسرو.


بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند، وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمان بردار من کرد... تا بیکی زمین می سپرم و به یکی هوا. (نوروزنامه ).
و با رعایا طریق خوب سپردی [ هرمزبن نرسی ] (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66). و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). چون این پسر بپادشاهی بنشست و رعیت شاد شدند و سیرتی نیکو سپرد... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73).
زمانکی پسرا گر ره وفا سپری
ز من نخواهی تیر جفات را سپری .

سوزنی .


خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم
بر دام خوبان مگذرم چون مرغ ایشان نیستم .

خاقانی .


روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.

حافظ.


|| پیچیدن و لفافه کردن و با هم پیچیدن . (ناظم الاطباء). || طی کردن زمان . گذراندن :
تا گرفتم صنما وصل تو فرخنده بفال
جز بشادی نسپردم شب و روز و مه و سال .

فرخی .


حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد ۞
فراش باد هر ورقش را بزیر پی .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 295).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
جای سپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) مردن . (ناظم الاطباء).
خاطر سپردن . [ طِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) دل باختن . علاقمند شدن : گرت هزاربدیعالجمال پیش آیدببین و بگذر و خاطر به هیچ یک مسپار. سعدی .- به...
گام سپردن . [ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) راه طی کردن . طی کردن راه با قدم . به گام سپردن : چو راهی بباید سپردن به گام بودراندن تعبیه بی نظ...
واپس سپردن . [ پ َ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) رد کردن . بازدادن : گفت پیغمبر که دستت هرچه بردبایدش در عاقبت واپس سپرد. مولوی .و رجوع به واپس ...
براه سپردن . [ ب ِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + راه + سپردن ) نفرین و دعای بد کردن مثلاً سیدی بکسی گوید که ترا براه جد خود سپردم یعنی ب...
بخاک سپردن . [ ب ِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) پنهان کردن در خاک . زیر خاک نهفتن . || به گور سپردن . خاک کردن کسی را پس از مرگ . دفن کردن مر...
بازپس سپردن . [ پ َ س َ / س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) بازپس رفتن . بازپس پیمودن : بازپس سپرم ؛ ای باز پس روم و رجوع کنم . (آنندراج ). و رجوع به ...
التزام سپردن . [ اِ ت ِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) آنکه کسی قراری نهد که او را مجبورسازد. و این بیشتر در قراردادهای نوشته بکار رود.
خط بندگی سپردن . [ خ َطْ طِ ب َ دَ / دِس ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اطاعت و اظهار فرمانبرداری کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). خط بندگی دادن .
جان بجانان سپردن . [ ب ِ س ِ پ ُ دَ ] (مص مرکب ) جان سپردن . مردن . جان را بجان آفرین تسلیم کردن .
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.